بریدههایی از کتاب چمران به روایت همسر شهید
۴٫۶
(۱۳۳)
روزی که مصطفی به خواستگاریش آمد مامان به او گفت «شما میدانید این دختر که میخواهید با او ازدواج کنید چه طور دختری است؟ این، صبحها که از خواب بلند میشود هنوز رفته که صورتش را بشوید و مسواک بزند کسانی تختش را مرتب کردهاند، لیوان شیرش را جلو در اتاقش آوردهاند و قهوه آماده کردهاند. شما نمیتوانید با مثل این دختر زندگی کنید، نمیتوانید برایش مستخدم بیاورید اینطور که در خانهاش هست.» مصطفی خیلی آرام اینها را گوش داد و گفت «من نمیتوانم برایش مستخدم بیاورم، اما قول میدهم تا زندهام، وقتی بیدار شد تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت.»
fateme.mahmoudi
دختر قلم را میان انگشتهایش جابهجا کرد و بالاخره روی کاغذی که تمام شب مثل میت به او خیره مانده بود نوشت «از جنگ بدم میآید.» با همه غمی که در دلش بود خندهاش گرفت؛ آخر مگر کسی هم هست که از جنگ خوشش بیاید؟
دلتنگِ ماه
مصطفی لبخند به لبش داشت و من خیلی جا خوردم. فکر میکردم کسی که اسمش با جنگ گره خورده و همه از او میترسند باید آدم قسیای باشد، حتی میترسیدم، اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگیر کرد
دلتنگِ ماه
«و کسی که به دنبال نور است این نور هر چه قدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد شد.»
𝓐𝓵𝓻𝓪𝓱𝓲𝓵
«و کسی که به دنبال نور است این نور هر چه قدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد شد.
معجزه ی سپاسگزاری
مصطفی گفت «من فردا شهید میشوم.» خیال کردم شوخی میکند. گفتم «مگر شهادت دست شما است؟» گفت «نه، من از خدا خواستم و میدانم خدا به خواست من جواب میدهد. ولی من میخواهم شما رضایت بدهید. اگر رضایت ندهید، من شهید نمیشوم.» خیلی این حرف برای من تعجب بود. گفتم «مصطفی، من رضایت نمیدهم و این دست شما نیست. خب هر وقت خداوند ارادهاش تعلق بگیرد، من راضیم به رضای خدا و منتظر این روزم، ولی چرا فردا؟» و او اصرار میکرد که «من فردا از اینجا میروم، میخواهم با رضایت کامل تو باشد.» و آخر رضایتم گرفت. من خودم نمیدانستم چرا راضی شدم.
محمد صدوقی
آن لحظاتی که با مصطفی بودم و حتی بعد که ازدواج کردیم چیزی از عوالم ظاهری نمیدیدم، نمیفهمیدم.
محمد صدوقی
«سعی کنید با محبت و مهربانی آنها را راضی کنید. من دوست ندارم با شما ازدواج کنم و قلب پدر و مادرتان ناراحت باشد
علی
یاد حرف امام موسی افتاد «شما با مرد بزرگی ازدواج کردهاید. خدا بزرگترین چیز در عالم را به شما داده.»
ثاقب
من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان میدهم
حسین(ع) همه جا با ماست
یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان ـ که لبنانیها رسم دارند و دور هم جمع میشوند ـ مصطفی مؤسسه ماند، نیامد خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم «دوست دارم بدانم چرا نرفتید؟» مصطفی گفت «الان عید است. خیلی از بچهها رفتهاند پیش خانوادههاشان. اینها که رفتهاند، وقتی برگردند، برای این دویست سیصد نفری که در مدرسه ماندهاند تعریف میکنند که چنین و چنان. من باید بمانم با این بچهها ناهار بخورم، سرگرمشان کنم که اینها هم چیزی برای تعریف کردن داشته باشند.» گفتم «خب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردید؟ نان و پنیر و چای خوردید.» گفت «این غذای مدرسه نیست.» گفتم «شما دیر آمدید. بچهها نمیدیدند شما چی خوردهاید.» اشکش جاری شد، گفت «خدا که میبیند.»
زهرا فیاضی
مصطفی جواب میداد «تاجر اگر از سرمایهاش خرج کند، بالاخره ورشکست میشود، باید سود دربیاورد که زندگیش بگذرد. ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ورشکست میشویم.»
ترنج
بعد که فکر میکردم، میدیدم مصطفی چیزی از دنیا نداشت، اما آنچه به من داد یک دنیا است. مصطفی در همه عالم هست، در قلب انسانها.
محمد صدوقی
«دستی که به مادرش خدمت میکند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این محبت و عشق به مادرتان خدمت کردید
علی
من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان میدهم و کسی که به دنبال نور است این نور هر چهقدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود.
علی
از ایران برای دید و بازدید میرفتم لبنان به من میخندیدند، میگفتند «ایرانیها همه صف ایستادهاند برای گرینکارت، تو که تابعیت داری چرا از دست میدهی؟» به آنها گفتم «بزرگترین گرینکارت که من دارم کسی ندارد و آن این پارچه سبزی است که از روی حرم امام رضا علیهالسلام است و من در گردنم گذاشتهام.» با همه وجودم این نعمت را احساس میکنم و اگر همه عمرم را، چه گذشته چه مانده، در سجده گذاشتم نمیتوانم شکر خدا را بکنم.
ترنج
بعضی از دردها کثیف است، اما دردهایی که برای خدا است خیلی زیبا است.
ترنج
مصطفی گفت «نه، نمیشناسم. مهم این است که این بچه یک شیعه است. این بچه هزار و سیصد سال ظلم را به دوش میکشد و گریهاش نشانه ظلمی است که بر شیعه علی رفته.»
ترنج
عشق را در وجودتان بپذیرید. دست عشق را بگیرید. عشق که مصیبت را به لذت تبدیل میکند، مرگ را به بقا و ترس را به شجاعت.
𝓐𝓵𝓻𝓪𝓱𝓲𝓵
«من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان میدهم و کسی که به دنبال نور است این نور هر چهقدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود.
𝓐𝓵𝓻𝓪𝓱𝓲𝓵
حجم
۴۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۷۸
تعداد صفحهها
۶۴ صفحه
حجم
۴۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۷۸
تعداد صفحهها
۶۴ صفحه
قیمت:
۱۰,۰۰۰
۵,۰۰۰۵۰%
تومان