بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب چمران به روایت همسر شهید | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب چمران به روایت همسر شهید

بریده‌هایی از کتاب چمران به روایت همسر شهید

امتیاز:
۴.۶از ۱۳۳ رأی
۴٫۶
(۱۳۳)
«خدایا! من از تو یک چیز می‌خواهم با همه اخلاصم که محافظ غاده باش و در خلا تنهایش نگذار! من می‌خواهم که بعد از مرگ او را ببینم در پرواز. خدایا! می‌خواهم غاده بعد از من متوقف نشود و می‌خواهم به من فکر کند، مثل گلی زیبا که در راه زندگی و کمال پیدا کرد و او باید در این راه بالا و بالاتر برود. می‌خواهم غاده به من فکر کند، مثل یک شمع مسکین و کوچک که سوخت در تاریکی تا مرد و او از نورش بهره برد برای مدتی بس کوتاه. می‌خواهم او به من فکر کند، مثل یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت به سوی کلمه بی‌نهایت.»
کــاف. قــاف
«داستان یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت به سوی کلمه بی‌نهایت.»
F313
«من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهم و کسی که به دنبال نور است این نور هر چه‌قدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود.» کسی که به دنبال نور است؛ کسی مثل من.
محمد صدوقی
و کسی که به دنبال نور است این نور هر چه قدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد شد.
محمد صدوقی
«دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر این را هم یک‌جور نداشته باشم، بهتر است.» اصلا در این وادی نبود، در این دنیا نبود مصطفی.
ثاقب
این بچه هزار و سیصد سال ظلم را به دوش می‌کشد و گریه‌اش نشانه ظلمی است که بر شیعه علی رفته.»
ثاقب
من جز با تکیه بر خدا و رضا به تقدیر او این‌جا نمانده‌ام.
Hamed
بالاخره پاوه آزاد شد و من به لبنان برگشتم. همین قدر که گاه‌گاهی بروم و برگردم راضی بودم و مصطفی دقیق کارهایی را که باید انجام می‌دادم می‌گفت. سفارش یک‌یک بچه‌های مدرسه را می‌کرد و می‌خواست که از دانه‌دانه خانواده‌های شهدا تفقد کنم. برایشان نامه می‌نوشت. می‌گفت «به‌شان بگو به یادشان هستم و دوستشان دارم.»
محمد صدوقی
مصطفی خیلی آرام این‌ها را گوش داد و گفت «من نمی‌توانم برایش مستخدم بیاورم، اما قول می‌دهم تا زنده‌ام، وقتی بیدار شد تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت.» و تا شهید شد این‌طور بود. حتی وقت‌هایی که در خانه نبودیم در اهواز در جبهه، اصرار می‌کرد خودش تخت را مرتب کند، می‌رفت شیر می‌آورد.
محمد صدوقی
مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم. یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از آن‌که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید، می‌بوسید و همان‌طور با گریه از من تشکر می‌کرد. من گفتم «برای چی مصطفی؟» گفت «این دستی که این‌همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید.» گفتم «از من تشکر می‌کنید؟ خب، این که من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود، که این‌همه کارها می‌کنید.» گفت «دستی که به مادرش خدمت می‌کند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این محبت و عشق به مادرتان خدمت کردید.»
محمد صدوقی
تو تجلی‌ای از خدا هستی. جایز نیست در وجود تو خودخواهی. تو روحی، تو باید به معراج بروی، تو باید پرواز کنی. چه‌طور تصور کنم افتادی در زندان شب. تو طائر قدسی. می‌توانی از فراز همه حاجزها عبور کنی. می‌توانی در تاریکی پرواز کنی.
علی
عصر ما عصر قومیت نیست. حتی اگر فارس بخواهد برای خودش کشوری درست کند، من ضد آن‌ها خواهم بود. در اسلام فرقی بین عرب و عجم و بلوچ و کرد نیست. مهم این است، این کشور پرچم اسلام داشته باشد.
علی
پرسیدم «این را کی کشیده؟ من خیلی دوست دارم ببینمش، آشنا شوم.» مصطفی گفت «من.» بیش‌تر از لحظه‌ای که چشمم به لب‌خندش و چهره‌اش افتاده بود تعجب کردم «شما! شما کشیده‌اید؟» مصطفی گفت «بله، من کشیده‌ام.» گفتم «شما که در جنگ و خون زندگی می‌کنید، مگر می‌شود؟ فکر نمی‌کنم شما بتوانید این‌قدر احساس داشته باشید.» بعد اتفاق عجیب‌تری افتاد. مصطفی شروع کرد به خواندن نوشته‌های من. گفت «هر چه نوشته‌اید خوانده‌ام و دورادور با روحتان پرواز کرده‌ام.» و اشک‌هایش سرازیر شد. این اولین دیدار ما بود و سخت زیبا بود.
الف. میم
«یعنی فردا که بروی دیگر تو را نمی‌بینم؟» مصطفی گفت «نه!» غاده در صورت او دقیق شد و بعد چشم‌هایش را بست. گفت «باید یاد بگیرم، تمرین کنم چه‌طور صورتت را با چشم بسته ببینم.»
الهه
نمی‌فهمیدم چرا مردم باید هم را بکشند. حتی نمی‌فهمیدم چه می‌شود کرد که این‌طور نباشد، فقط غمگین بودم
F313
منافقین خیلی حمله می‌کردند به او. عکسی از مصطفی در روزنامه کشیده بودند که در عینکش تانک بود و شلیک می‌کرد، خیلی عکس وحشتناکی بود. من خودم شاهد بودم این مرد چه‌قدر با خلوص کار می‌کرد، چه‌قدر خسته می‌شد، گرسنگی می‌کشید، اما روزنامه‌ها این‌طور جنجال به پا کرده بودند.
محمد صدوقی
مصطفی به من گفت «می‌خواهم در کردستان بمانم تا مسئله را ختم کنم و دنبالتان فرستادم چون در تهران خانه نداریم و شما این‌جا نزدیک من باشید بهتر است.»
محمد صدوقی
در نوشته‌هایش هست که «من به ملکه مرگ حمله می‌کنم تا او را در آغوش بگیرم و او از من فرار می‌کند. بالاترین لذت، لذت مرگ و قربانی شدن برای خدا است.»
محمد صدوقی
یادم هست اسرائیل به جنوب حمله کرده بود و مدرسه جبل‌عامل در واقع پایگاه مصطفی بود. مردم جنوب را ترک کرده بودند. حتی خیلی از جوان‌های سازمان امل عصبانی بودند، می‌گفتند «ما نمی‌توانیم با اسرائیل بجنگیم. ما نه قدرت مادی داریم نه مهمات. برای ما جز مرگ چیزی نیست. شما چه‌طور ما را این‌جا گذاشته‌اید؟» مصطفی می‌گفت «من به کسی نمی‌گویم این‌جا بماند. هر کس می‌خواهد، برود خودش را نجات بدهد. من جز با تکیه بر خدا و رضا به تقدیر او این‌جا نمانده‌ام. تا بتوانم، می‌جنگم و از این پایگاه دفاع می‌کنم، ولی کسی را هم مجبور نمی‌کنم بماند.»
محمد صدوقی
آقای صدر به من می‌گفت «می‌دانی مصطفی برای من چی هست؟ او از برادر به من نزدیک‌تر است، او نفس من، خود من است.»
محمد صدوقی

حجم

۴۰٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۷۸

تعداد صفحه‌ها

۶۴ صفحه

حجم

۴۰٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۷۸

تعداد صفحه‌ها

۶۴ صفحه

قیمت:
۱۰,۰۰۰
۵,۰۰۰
۵۰%
تومان