بریدههایی از کتاب نا
۴٫۷
(۲۳۰)
دانشجویانی که گروهی به دیدارش میآمدند کم نبودند. به حرف دلشان خوب گوش میداد و از اینکه درد دین داشتند ذوق میکرد. دانشجویان لبریز از حرفهایی که روی دلشان مانده بود وارد میشدند و با پشتی گرم به دعای پدرانهٔ او بیرون میرفتند. به آنها میگفت: «پاداش شما چندبرابر است، اثرگذاریتان هم که کم نیست... به شما تبریک میگویم...»
Chamran_lover
مردم عادی از ترس پا پس میکشیدند که نکند اگر کنار علمای نجف قرار بگیرند، سروکارشان با بازداشت و تهدید بیفتد.
Chamran_lover
چقدر این روزها محمدباقر درد نبود آیتالله حکیم را بیشتر حس میکرد! عراق یتیم شده بود و پدری میخواست که تقیه نکند، سینهاش را سپر کند و بتواند بگوید: «پیوستن به حزب بعث حرام است.» طلاب عراقی را به خدمت سربازی میبردند و بقیه را اخراج میکردند و هر روز کسی از آنها را به جرمی نامعلوم کتبسته به ادارهٔ امنیت میفرستادند، اما آب از آب تکان نمیخورد.
Chamran_lover
محمدباقر خدای محبت بود؛ وقتی صدایش میزد: «حوریتی، حبیبتی، نعیمی، جنتّی، فردوسی» همهٔ چیزهای دیگر برایش بیارزش میشد
Chamran_lover
از فاطمه خواسته بود از بچهها به او گلهای نبرد تا خدایینکرده دهانش به سرزنش آنها باز نشود.
Chamran_lover
اما برای خودش، قبول نمیکرد ماشین شخصی داشته باشد، چه برسد به خانه. میگفت: «همهٔ طلبهها که خانه خریدند، من آخرین نفر آنها خواهم بود.» هدیهٔ هفتهزاردیناری عبدالحسین کویتی را رد کرد و پیام فرستاد: «اگر کسی برای من خانه بخرد، آن را میفروشم و پولش را بین طلبهها قسمت میکنم.»
Chamran_lover
اهل خانه بهگرمی از دکتر پذیرایی کردند. رفتار این عالم جوان به دل دکتر نشسته بود. احساس میکرد اگر یک ماه کنار او بماند، اخلاق خوش و تواضع بینظیر محمدباقر به او سرایت خواهد کرد.
Chamran_lover
اما چرا خود «سید صدر» نباشد؟ مگر در زمان آیتالله حکیم هم مقلدانش کم بودند؟ مگر استادش، سید ابوالقاسم خویی، نگفته بود: «آنچه ما میدانیم او میداند و آنچه او میداند ما نمیدانیم»؟ و مسئولیت این حکم را در روز قیامت به گردن گرفته بود. مگر همان زمان شیخ سلمان سودانی در پاسخ سؤالی نگفته بود: «از سید صدر اعلم سراغ ندارم»؟ و شیخ محمدجواد مغنیه او را اعلم بعد از امام زمان معرفی نکرده بود؟ این مثالها کم نبودند.
Chamran_lover
هروقت با برادران و دوستانم در عراق -که بیش از هر چیز دیگری تسلایم میدهند- صحبت کردم، به آنها گفتم ابا عماد در چند هفته به جایی از عشق و وفاداری به من رسید که شما در عرض چند سال به آن رسیدید...
Chamran_lover
جانم فدای آن اشکها که اگرچه ماشین اجازه نداد آنها را با دست خودم پاک کنم، قلبم از درون سینه بیرون جهید و پرواز کرد تا ببوسدشان و از زلال آنها بنوشد یا از حرارت آنها آتش بگیرد...
Chamran_lover
روز آخر، ابوعلا آمد و سوار ماشین شدند که برگردند. محمدباقر تمام راه کتاب میخواند. یک لحظه سرش را بالا گرفت. انگار مسیر را اشتباه میرفتند. به پشت چرخید و به جایی اشاره کرد: «مسیر درست آنجا است، حاجی.» اما ابوعلا به گوش نگرفت. او میدانست یا این مرد که یکریز سرش لای کتاب است؟ راه زیادی را رفتند تا به اشتباهش پی برد. پرسانپرسان برگشتند به همان جایی که محمدباقر گفته بود. پس از آن هرجا تردید داشت، رو میکرد به محمدباقر و میپرسید: هل هو صحیح أم لا؟ دخترعمو هروقت یاد این خاطره میافتاد دلش غنج میرفت.
Chamran_lover
صحرای عرفات هم حال غریبی داشت. این صحرا محمدباقر را به تاریخ چندهزارساله برده بود. از هر پیامبری که پایش اینجا باز شده بود برایشان گفت و بعد مشغول دعا شد: مناجات میکرد، لحظهای غرق سکوت میشد، یکباره زار میزد، آرام میشد و ذکر میگفت...
Chamran_lover
به شاگردانش میگفت: «دور هم بنشینید، مسئلهای بهروز را بیاورید و با هرچه در فلسفه و اقتصاد و فقه و کلام میدانید پاسخش را بدهید.» خودش هم با اشتیاق به تماشا مینشست. انگار این لحظات برای او، که بر ثانیهها بخیل بود، جزء عمرش حساب نمیشدند.
Chamran_lover
اگر حکومت اسلامی به ولایت فقیه تکیه دارد و همراهی علمای دینی را میخواهد، «نهاد مرجعیت» لازم است که برنامه و تشکیلات داشته باشد و با شبکهٔ حوزهها آدم تربیت کند.
Chamran_lover
محمدباقر میراث حوزهٔ نجف را برکت تلاش پیشینیان میدانست، اما باورش این بود که آنچه در مجلس درس آن روزها میگذرد، نیازها را پاسخ نمیدهد
Chamran_lover
محمدباقر به آیتالله خمینی احساس قلبی خوشایندی داشت. دلتنگش میشد. با اینکه اهل گعده نبود و آن روزها مسئولیتهایش در دانشکدهٔ «اصول دین» کم نبودند، ماهی دوبار به خانهٔ این سید انقلابی سر میزد. گاهی به احوالپرسی و سراغگرفتن از احمدآقا اکتفا میکرد و برمیگشت، مبادا وقت او را تلف کند.
Chamran_lover
ملاقات علما و مراجع ادامه داشت؛ گاهی دیدارها با ناخشنودی تمام میشدند، چون نگاه آیتالله با نگاه علمای نجف تفاوت داشت. او مبارزه با رژیم شاه را آغاز کرده بود و قصد داشت آن را به نتیجه برساند. به علمای نجف همین پیشنهاد را کرد. اما سید محسن حکیم و سید ابوالقاسم خویی چنین تصمیمی را بهصلاح نمیدانستند. میگفتند: «در عراق شرایط مهیا نیست.» او هم هیچوقت در موضوعات عراق دخالت نکرد
Chamran_lover
از سه ماه بعد، که کلاسهای آیتالله خمینی در حوزه آغاز شد، یکیدو تا از شاگردانش را به درس او میفرستاد که نشان دهد همراه و همدوش اوست
Chamran_lover
وقتی از آیتالله دربارهٔ ایران پرسید، شنید: «حاکمان ایران شیطاناند.» پرسید: «آیا تیمی در کنار شما هست؟» جواب آیتالله او را به فکر فرو برد: «خیر.» چطور او قصد تغییر حکومت داشت، بدونآنکه تشکیلاتی همفکر و همراه داشته باشد؟ آیتالله جوابش روشن بود: «با مردم.»
Chamran_lover
هنوز مشخص نبود آیتالله خمینی نجف میماند یا شهر دیگری را انتخاب میکند.
محمدباقر از نخستین کسانی بود که به خوشآمدگویی رفت
Chamran_lover
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰۵۰%
تومان