بریدههایی از کتاب نا
۴٫۷
(۲۳۰)
با همهٔ شباهتهای مبنایی، هرکدام نقطهٔ آغاز را جایی متفاوت میدانست؛ محمدباقر میگفت حوزه باید اصلاح شود، تشکیلات علما و روشهای آموزشیاش باید راه دیگری پیش بگیرد، باید کاری کنند که وقتی کسی از حوزه بیرون میرود، نه فقط برای مسلمانها، بلکه برای دیگران هم حرفی داشته باشد. از اینجا رهبری دینی را به دست فقهایی که، بهطور طبیعی و تدریجی، حیات اجتماعی و سیاسی را به دست میگیرند و حکومت اسلامی را بنا میکنند ترسیم میکرد. اما آقا موسی نظر دیگری داشت؛ اینکه علما باید کنار توده قرار بگیرند تا نیازهای آنها را بشناسند و آنوقت مسئلههای زندگی و هدایت عملی آنها را دست بگیرند. میگفت نجف و قم برای چنین کاری مناسب نیستند، باید جایی دیگر را انتخاب کرد تا بشود راه سید جمالالدین اسدآبادی را به آخر رساند. همین فکر بود که پای او را به لبنان گشود. آقا موسی میرفت تا رهبری دینی را احیا کند و محمدباقر میماند تا به ساماندهی مرجعیت کمک کند.
miiimkaaaf
آنها سه روز در خانه ماندند. نمیدانستند بیرون از آن چاردیواری چه میگذرد. چیزی در خانه برای خوردن نمانده بود. آب و برق و تلفن خانه را هم قطع کرده بود. فاطمه برای خرید نان و چیزی که با آن غذا بپزد بیرون آمد. اما چیزی که دید برایش عجیب بود. انگار خاک گور به محله پاشیده بودند؛ نه حتی یک نگهبان، نه اهل محل، نه هرم گرمای تنوری که مدتها دلشان را خوش میکرد. هیچ خبری نبود. همهٔ مغازهها تعطیل بودند و درها به قفل و زنجیر بسته. انگار همه از آن محل کوچ کرده بودند. یعنی او مانده بود و پنج بچه و زنی هشتادساله؟
Chamran_lover
صبح اول وقت، سروصدا در کوچه خبر داد باز آمدهاند. شیخ نعمانی به آمنه گفت: «خدا کند مثل قبل سید را آورده باشند.» اما آمنه خوب میدانست دنبال او آمدهاند. از دیشب منتظر بود. وضو گرفت و مچ آستینهایش را با پارچه محکم بست که محفوظ بماند.
خودش لای در را باز کرد. کسی از آنطرف گفت: «علویه، سید خواسته شما به بغداد بیایید.» آمنه نیشخندی زد: «راست میگویی؟ اگر برادرم گفته باشد که به روی چشم. اما اگر خواست شماست، من از اعدام نمیترسم.»
Chamran_lover
اما پاسخ محمدباقر تغییری نکرده بود. ابوعلی مدت زیادی ساکت ماند. دوباره گفت: «شرطی هست که اگر شما همان را هم بپذیرید، برای ما کافی است.» نگاهش را پایین انداخت: «با یک روزنامه مصاحبه کنید. اگر خواستید خارجی باشد، مهم نیست. جوری حرف بزنید که انگار با ما مشکلی ندارید و حزب بعث را تأیید میکنید.»
راه دیگری نبود. اگر این شرط را هم نمیپذیرفت... محمدباقر بلند شد و عبایش را روی دوش کشید و گفت: «برویم، من آمادهٔ اجرای حکم هستم.» اشکهای ابوعلی آرام ریختند و، همانطور که خداحافظی میکرد، گفت: «حیف کسی مثل شما که زیر خاک برود!»
Chamran_lover
فرستادهٔ رئیسجمهور آخرین راهی بود که به بنبست رسید. ابوعلی تنها وارد شد و به محافظانش گفت بیرون بمانند. از او چند خواسته داشت: «از انقلاب ایران حمایت نکند، به اشتباه هفدهم رجب اعتراف کند، فتوای حرمت همکاری با حزب بعث را با حزبالدعوه جایگزین کند و از ملیشدن نفت و آموزش قدردانی کند.» در عوض، «رئیسجمهور به دستبوسی میآمد، ماشین خودش را پیشکش میکرد و حکم سید صدر بر همهٔ ادارههای دولتی جاری میشد.»
ابوعلی اینها را با احترام گفت و ادامه داد: «ما با صداقت و محبت در خدمتیم، چون باور داریم ما به شما نزدیکتریم تا خمینی و شما به ما از او نزدیکترید.»
Chamran_lover
ناامیدی و سکوتی که دور محمدباقر را گرفته بودند قوت را از تن او برده بودند. پلهها را بدون کمک شیخ نعمانی نمیتوانست بالا برود. میگفت: «همهٔ فداکاریها و امیدها به باد رفت. من که عقبنشینی نمیکنم، آنها هم مرا میکشند، ولی نمیخواهم در زندان کشته شوم، میخواهم پیش چشم مردم کشته شوم، شاید خونم آنها را بیدار کند. من که جز خون سلاح دیگری ندارم، همان را هم میخواهند از چنگم دربیاورند.»
Chamran_lover
دولت از این نشانهها دلش قرص شد؛ با تدبیرهایی که کرده بودند، همهٔ شورها فروکش کرده بودند و اگر اتفاقی میافتاد، طوفانی به دنبالش نبود. پیشبینی دقیق بود. روز شهادت سید محمدباقر صدر روزی مانند روزهای دیگر بود. در عراق، نه مردم راهپیمایی کردند، نه مجلس فاتحهای گرفتند، نه هیچ عالمی درسش را تعطیل کرد. تا سالها اگر کسی نام او یا خواهرش را میبرد، دیگران به سکوت دعوتش میکردند. کتابهایش ممنوع شدند و محل دفنش چهارده سال پنهان ماند. از قبر بنتالهدی هم هنوز کسی خبر ندارد.
Chamran_lover
رسانهها میتوانستند بیشتر از این کاری کنند. به آنها امید بسته بود چیزی را که بر او میگذرد بیرون این مرزها به گوشها برسانند. اما انگار کسی قصد نداشت چنین کند. همنشین رادیویی شده بود که خبرهایش گاهی او را بیشتر محدود میکردند. نه هواپیمایی ربوده شد، نه سفارتی را تهدید کردند. او جان خانواده را سرمایهٔ راه کرده بود. دریغ! جای آقا موسی چقدر خالی بود!
Chamran_lover
ربع به سه، محمدباقر و شیخ به اتاق مشرف به کوچه رفتند و از لای پنجره بیرون را پاییدند. شش نفر مرد نقابدار به نگهبانها حمله کردند. دو طرف گلاویز شدند و چند نفر از نگهبانها زخمی شدند. محمدباقر آنها را تحسین کرد و به شیخ گفت: «اگر قسمت شود و همهچیز به روزهای عادی برگردد، بخشی از وجوهات شرعی را برای تربیت این افراد میدهم. اینها شجاعتی دارند که ما به آن نیازمندیم. این جوانها از کسانی که ما را در حصر رها کردند یا به ما تهمتها زدند بهترند.»
Chamran_lover
همهٔ غمها میگذشتند الاّ غمی که از طرف دوست میرسید. شاگردی قدیمی، که حالا در عراق نبود، به گوشش رسانده بود: «تو نمایندهٔ آمریکایی. این بازیها کمکی به تو نمیکند. قهرمانبازی درنیاور.» محاسنش را، که در صورت استخوانیاش سفید شده بودند، به دست گرفت و اشکهایش سرازیر شدند: «اینها بهخاطر دین سفید شدهاند، با چنین حالوروزی به من میگوید آمریکایی هستی.»
Chamran_lover
بودند کسانی که به دینداری هم شهرتی نداشتند و وفادار بودند. حاج عباس نامهٔ تعدادی از این جوانها را آورد. دهپانزده دینار عراقی هم لای نامه بود. با زبانی ساده و خودمانی نوشته بودند: «ما نماز نمیخوانیم، روزه نمیگیریم، اما میدانیم شما مظلوم هستید. این پول ناچیز را از ما قبول کنید، شاید لازمتان شود. ما فردا ساعت سه بعدازظهر میآییم به کمک شما.»
Chamran_lover
وقتی انتفاضهٔ بیستوپنجم رجب لو رفت، صدام برای محمدباقر پیغام فرستاد که اجازه نمیدهد تجربهٔ ایران تکرار و سید صدر «امام صدر» بشود. سیهزار نفر را بازداشت کردند، هشتادوشش نفر را اعدام، دویست نفر را حبس ابد و هشتصدوچهارده نفر را زندانی. تعداد زیادی از وکلای محمدباقر هم بین اینها بودند.
Chamran_lover
بیبی ذاتالریه داشت و از تنگی نفس حالوروز خوبی نداشت. داروهایش تمام شده بودند و داروهای گیاهی افاقه نمیکردند. اما هیچ پزشکی حق نداشت به این خانه وارد شود. عبدالرزاق، پنهانی از روی پشتبام خانهها، پزشکی به این خانه برد. روز بعد او را بازداشت و به اتهام رابطه با سید صدر اعدام کردند.
Chamran_lover
«قدرت بیان دکتر شریعتی عالی است. بهخاطر ارتباطش با مردم و بهخصوص جوانها، آنها را درک میکند و واقعیت جامعه را خوب میفهمد. زبان خوشی هم دارد و واژگان مدرن را بهجا استفاده میکند. درحالیکه علمای ما حرفشان، اگر هم درست باشد، برای جوان امروزی جذاب نیست، چون هنوز زبان چندصدسال پیش را دارد که از درک و جذب جوانان دور است. اما دکتر شریعتی هم زبان خوشی دارد، هم قدرت فکری خوبی. شما نمیتوانید با او اینطور مقابله کنید.»
Chamran_lover
چه حالی داشت محمدباقر! شب اعدامِ آن پنج نفر را با دعا و توسل سحر کرد. سید علیاکبر حائری صبح جمعه به منزل استاد آمد، کمی ماند و رفت. یکباره صدای فریاد آمنه بلند شد. سید محمود خطیب، که در سرداب خانه بود، دوید بالای سر محمدباقر. بدنش مانند چوب خشکیدهای روی زمین افتاده بود. سید علیاکبر خبر شهادت آن پنج نفر را به او رسانده بود. تعدادی از یارانش خبر شدند و خودشان را رساندند. هرچه کردند حال او را تسکین دهند، فایده نداشت. شوکه شده بود. خواستند پزشک خبر کنند که سید خطیب گفت: «من راهش را میدانم.» شیخ صالح را آورد و بالای سر او از مصیبت حسینبنعلی (ع) خواند. شانههای محمدباقر تکان خوردند و راه گریهاش باز شد؛ گریهٔ تلخی با این نجوا: «یا لیتنی متّ قبلکم، یا ابنائی، یا اعزائی...»
Chamran_lover
چقدر دلش میخواست برای فاطمه شعر بگوید! بارها به او از این آرزو گفته بود. اما نتوانست. بعد از شهادت او، فاطمه هیچوقت نام پسرعمو را نبرد، مگر با چشم تر.
Chamran_lover
گاهی به دخترها میگفت: «بیایید باهم به مامان کمک کنیم.» و به کارهای خانه میرسیدند. بهخصوص بعد از مهمانیها، با دخترها ظرف میشستند. وجود فاطمه، بهشت زمینیاش، با هیچچیز برابر نبود. آنچه از او بود هم به چشم پسرعمو رنگوبوی دیگری داشت. آنقدر از دستپخت و خیاطیاش تمجید میکرد و احسنت و بارکالله از زبانش میریخت، انگار شاهکاری به چشم دیده و به مذاق چشیده که لنگه ندارد.
Chamran_lover
برای بچههایش هم، اگر رفتار نادرستی داشتند، نگاهش کافی بود که حساب کار دستشان بیاید.
Chamran_lover
اما وقتی فاطمه به ایران میرفت که خانواده را ببیند، صبر محمدباقر بیشتر میشد تا او دل سیر پیش خواهرها و آقا رضا بماند. محمدباقر حواسش بود فاطمه، دختر سید صدرالدین صدر، را مراعات کند. وقتی در خانه بود، کم نمیگذاشت. هیچوقت به او امری نکرد یا نگفت یک استکان چای دستش بدهد. به شاگردانش هم سفارش میکرد هوای همسرانشان را داشته باشند، نکند برنجند! اگر کسی شکایت همسرش را به محمدباقر میبرد، حتی اگر شاگرد دردانهاش بود، پاسخش خشمی بود که شاید هیچوقت دیگر از او به چشم ندیده بودند.
Chamran_lover
فاطمه بیقراریهای محمدباقر را باور میکرد. بعد از آن هم وقتی به خانهٔ مرام و حسین میرفت، روز دوم پسرعمو زنگ میزد و میگفت: «میخواستم مطمئن شوم حالت خوب است.» و فاطمه، که میفهمید صبر محمدباقر از دوری سر آمده، زود به خانه برمیگشت.
Chamran_lover
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰۵۰%
تومان