بریدههایی از کتاب نا
۴٫۷
(۲۳۰)
اگر بپرسی چند ساعت مطالعه میکنی، میگویم بین هشت تا ده ساعت. اما اگر بپرسی چند ساعت با کتاب هستی، جوابم این است که تا وقتی بیدارم و خوابم نرفته باشد با کتاب همنشینم. وقتی در خیابان قدم میزنم، به موضوعی فکر میکنم تا حل شود. زمانیکه با قصاب حرف میزنم، در ذهنم مسئلهای است که قصد دارم حلش کنم. کنار سفره که مینشینم تا غذایی بخورم، سؤالی برای حلشدن در ذهنم میچرخد. بنابراین من مدام با کتاب هستم؛ کتاب با من زندگی میکند و من با کتاب زندگی میکنم.
گیله مرد
صبا و نبوغ خواستند بابا از پول توجیبی هرروزه ده فلس بیشتر به آنها بدهد تا بتوانند مثل بعضی از دوستانشان در مدرسه موز بخرند. پدر پرسید: «حرفی نیست. اما یک سؤال: همهٔ دوستانتان در مدرسه موز میخورند؟» کمی مکث کردند. صبا گفت: «نه بابا، تعداد کمی از بچهها میخورند.» بابا دست کشید سر او و گفت: «بهتر نیست شما از اقلیت نباشید؟»
مکث جعفر و نبوغ طولانی شده بود.
maryhzd
احساس میکرد در خواندن فلسفهٔ غرب به زبان نیاز دارد. میگفت: «میفهمیدم فلان مطلبی که از کانت نقل میشود احتمالاً درست نیست. کانت کسی نیست که با خودش اینطور در تناقض باشد. بعدها فهمیدم ترجمه اشتباه بوده.»
وحید
سالها بعد، طلبهای از او پرسید: «اگر کسی از شما بپرسد محمدباقر صدر چطور محمدباقر صدر شد، چه پاسخی میدهید؟» جواب داد: «محمدباقر صدر ده درصد مطالعه میکند و نود درصد میاندیشد.»
fr
ز «روژه گارودی» نام برد که مشتاق زیارت اوست. بعد پرسید: «شما کجا و در کدام دانشگاه درس خواندهاید؟» محمدباقر لبخندی زد و جواب داد:
- در دانشگاه درس نخواندهام، نه در عراق، نه در جای دیگر.
- پس کجا درس خواندهاید؟
- در مسجد. اینجا در نجف، طلبهها در مسجد درس میخوانند.
- اگر اینطور باشد، به خدا قسم مساجد نجف از دانشگاههای اروپا برترند.
Chamran_lover
برای خودش این چیزها شگفتی نداشت. میگفت زمان تحصیل به اندازهٔ پنج نفر آدم سختکوش درس خوانده.
Chamran_lover
پس از آن دلخوش به نامههایی بود که برای آنها مینوشت یا نامههایی که از آنها به دستش میرسید. انگار بوی آنها را برایش آورده باشند، نامهها را میبوسید و بر چشم میگذاشت. میگریست و میخواند، آنقدر که دوات نامه با اشک چشمش میآمیخت
Chamran_lover
فاطمه به شوخی گفت: «پس اینهمه کتاب می نویسی، یکی را تقدیم کن به همسر عزیزت.» محمدباقر خیلی جدی جواب داد: «اینها را برای کسی نمینویسم... اینها مال خدا است!»
سیما
«بیشتر از آنچه میخوانید، فکر کنید. اگر به صِرف خواندن عادت کنید، در بین متنها و سطرها محدود میشوید. آنوقت نوآور نمیشوید.»
گیله مرد
میگفت: «همهٔ فداکاریها و امیدها به باد رفت. من که عقبنشینی نمیکنم، آنها هم مرا میکشند، ولی نمیخواهم در زندان کشته شوم، میخواهم پیش چشم مردم کشته شوم، شاید خونم آنها را بیدار کند. من که جز خون سلاح دیگری ندارم، همان را هم میخواهند از چنگم دربیاورند.»
راحله
محمدباقر گفت: «دختر رحمت است و پسر نعمت. در قیامت خداوند از نعمت سؤال میکند و به رحمت ثواب میدهد.»
Aida
دخترعمو، گمان نکن اول بار است با تو آشنا میشوم. از وقتی سید موسی از شما به من گفت، در دلم جا گرفتی و روحم با تو آشنا شد. او به من از برتری عقلت و بلندی همتت و بزرگی درونت و شفافیت روحت گفت. و اینطور دوستت دارم. بهخاطر پاکیای که برازندهٔ تو است و شوقت به رضای خدا و علاقه و ارادتت به کسانی که دوستشان داری
z.s.j
بعد صورتش شکفته شد و جوری که در دل نفوذ میکرد گفت: «عزیزم، همانطور که برای فاطمهٔ زهرا (س) کفوی جز علی (ع) نبود، برای فاطمه خانم هم کفوی جز محمدباقر صدر نیست.»
حاج خانوم
سلام نمازش را که داد، رو برگرداند:
- ابومحمدعلی، چی شده؟
- خبر خوش، سید! انقلاب پیروز شد، الآن رادیو تهران اعلام کرد.
به سجده افتاد و شکر کرد و به جان محیالدین دعا کرد. نماز را خواند و راهی مسجد جواهری شد. آنجا، بعد از نماز مغرب و عشاء، برای شاگردانش درس اصول فقه میگفت. وارد شد. همگی دورتادور نشسته بودند. به پایش بلند شدند. بشاش به نظر میرسید. کنارشان نشست. بعد از بسمالله، گفت: «الحمدلله، رؤیای انبیا تعبیر شد... الحمدلله.»
miiimkaaaf
کتاب در کمتر از یک ماه در بازار کمیاب شد. آن را برای چاپ دوم آماده میکردند که خبر رسید عدهای از اهل سنت هم مشتری کتاباند، یعنی میخواهند مقلد او باشند. تعدادی از دانشگاهیان بغداد به ملاقات او آمدند و گفتند با این کتاب تقلیدشان را از ابوحنیفه برمیگردانند.
Chamran_lover
اگر داستانهای پلیسی یا چیزهای احمقانه مینوشتم، به من بیشتر احترام میگذاشتند و تقدیسم میکردند...
محمدرضا میرباقری
در عراق، نه فقط سیاست وجهی دیگر داشت، بلکه مذهب و قومیت هم شرایط متفاوتی داشتند. محمدباقر حتی به حوزهٔ نجف هم نمیتوانست تکیه کند، دستش برای چنین کاری تنگ بود. میگفت: «آیتالله خمینی در نجف یک کلمه حرف میزند، شبکهٔ نمایندگان و مریدانش تا دورترین نقطهٔ ایران این حرف را میرساندند. اما حرف ما در نجف به ابوصخیر (روستایی نزدیک نجف) هم نمیرسد، چه برسد به بقیهٔ عراق.»
maryhzd
چطور میشد با نگاه به جهان آن روز و نیازهایش اسلام را معرفی کرد و جوانان گریزان از دین را جلب کرد؛ گریزان، چون دین برای دنیاشان کارآمدی نداشت. فکر میکردند دین باید از درون حوزهها و محافل علمی به درون جامعه و زندگی مردم راه یابد تا تمدنساز شود؛ برتری اسلام را باید از محیط سخن به میدان عمل رساند.
fr
یکی از شاگردانی که بهتازگی به درس او میآمد پرسید:
- استاد شما خانه از خودتان دارید؟
- بله.
- کجاست؟
- در بهشت، انشاءالله.
آسمان
کتاب فلسفتنا این روزها متولد شد؛ کتابی دربارهٔ نظریهٔ شناخت و جهانبینی فلسفی که به پیشنهاد آیتالله حکیم نوشته شد. مگر میشد نظامی شکل بگیرد و پاهایش جایی محکم نباشد؟ کتاب را در ده ماه نوشت. آغاز تألیف اقتصادنا بر شانهٔ فلسفتنا قرار گرفت که بهتازگی جلد نخست آن منتشر شده بود. در نگاه محمدباقر، میشد سراسر زندگی بر پایهٔ نظام اسلام استوار باشد. این کتاب را نوشت تا بگوید: «آسمانیشدنِ زمین موجب شکوفایی استعدادهای انسان مسلمان و انگیزش امکانات او میشود.
کاربر ۱۲۳
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰۵۰%
تومان