«با خودم فکر کردم دارم یه دختر شجاع و قوی بزرگ میکنم و کارم رو درست انجام میدم.»
خم شدم و سرم را به بازوهای عمو تکیه دادم. «بعضیوقتها احساس شجاعت نمیکنم، بعضیوقتها فقط میترسم.»
گفت: «میدونم. من هم همین احساس رو دارم.»
Zynb
هالی نگاهمان کرد. «بچهها، یه تابستونه دیگه. سپتامبر دوباره برمیگردیم. تا ابد که نیست.»
معصومه توکلی
عمو همیشه میگفت: «پدر و مادر بودن یعنی شبهای بلند و سالهای کوتاه.» میگفت: «بچهها در یک چشمبههمزدن بزرگ میشوند، چمدان میبندند و میروند.» اما بعضی چیزها میمانَد. زخم، خاطرهٔ آن روز روی سرسره، ناخنهای مادرم، صدای ضبطشدهام، آغوش استبان.
معصومه توکلی
«عموم میگه داستان که تعریف میکنی، همهٔ ترسهای وجودت رها میشن، انگار که کاری میکنی همهچی معنی بگیره.»
معصومه توکلی