بسیاری از چهرههای برجستهٔ فلسفهٔ اروپایی از کانت به اینسو تأمل خود در باب هنر و زیبایی را با نقد زیباییشناسی و نگاه زیباییشناختی به عنوان نگاهی آغاز میکنند که هنر را از جایگاه پیشین خود به زیر میکشاند و ــــ اتفاقاً ــــ اثر هنری را ایزوله و هرگونه دعوی معرفتی برای آن را انکار میکند. این نگرش کلی هم در جریان «راست» نقدِ مدرنیته به چشم میخورد و هم در جریان «چپ». به عنوان نمونه، سیری که هگل برای اشکال هنری غالب ــــ از هنر نمادین به هنر کلاسیک و نهایتاً رمانتیک ــــ ترسیم میکند با ایدهٔ «مرگ هنر» او ارتباط مستقیم دارد و بدان معناست که هنر به عنوان فرم محسوس بهتدریج دیگر یارای در بر گرفتن روح و تعیّن بخشیدن به آن را ندارد. هایدگر به گونهای مشابه از مرگ «هنر بزرگ» سخن میگوید، که مشخصاً آن را در هنر پیشازیباییشناختی بازشناسی میکند. و گادامر نیمی از بخش اول حقیقت و روش را به نقد زیباییشناسی اختصاص میدهد.
کدامیک ازاینروایتها را باید مقرون به حقیقت دانست؟
esrafil aslani