بریده‌هایی از کتاب تو

هیچ تعجبی ندارد که رفته است سراغ روان‌شناسی. او باید برای متوقف‌کردن اختلالات رفتاری و دوری از افکارِ منحرفِ خودش راهی پیدا می‌کرد.

به هرکسی که از کنارم رد می‌شود لبخند می‌زنم.

من نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم و برای این بچه ناراحت نباشم. دنیا او را ناکام گذاشت و او را برای بزرگ‌سالی آماده نکرد.

باید آن‌قدر آدم‌ها را نادیده بگیری که سر عقل بیایند

قدرت سکوت را می‌دانم. به یاد دارم که پدرم چیزی نمی‌گفت و من سکوتِ او را بیش‌از چیزهایی که می‌گفت به یاد دارم

«زندگی برای بیشتر مردم همیشه ایدئال نیست.»

می‌دونی، مرگ واقعاً نقطهٔ پایانه. اون رفته. هیچ برگشتی نداره. اون رفته.

«واقعاً عاشق استیون کینگ نیستی؟» «کیه که عاشق اون نباشه؟»

حالا واقعاً می‌دانم چرا نیکی روان‌پزشک شده است. او به شخصی نیاز داشته تا با او حرف بزند، زیرا با زنِ اشتباهی ازدواج کرده است.

توی «انزواگرا» با انگشتان بی‌ملاحظه‌ات کاملاً کتاب‌های من را، قلب من را، و «زندگی‌ام» را خراب می‌کنی.

فهمیدن اینکه چی شادت می‌کنه خودش یه‌جور ماجراجوییه

تو فکر می‌کنی تا وقتی کمبودهای عاطفی‌ات را کنار نگذاری، نمی‌توانی عشق داشته باشی. اما شاید تا وقتی عاشق نشوی، نتوانی کمبودهای عاطفی‌ات را کنار بگذاری.

«مسئله اینه که خریدکردن یکی از صادقانه‌ترین کارهاییه که ما انجام می‌دیم. اون مرد برای خرید کتاب دن براون یا سالینجر اینجا نیومده بود. اومده بود اعتراف کنه.» «تو کشیشی؟» «نه، من کلیسام.» «همین‌طوره.»

قبض را از دستم می‌قاپد. از من متنفر نیست. از خودش متنفر است. اگر افراد بتوانند نفرت از خود را مدیریت کنند، خدمت‌رسانی به مشتریان راحت‌تر می‌شود.

می‌دانم امکان دارد نقل‌مکان کرده باشی‌ــ حتی می‌توانستی شخص دیگری را ملاقات کنی. اما مهم‌ترین چیزی که می‌دانم این است که من احتمال وجود تو را بیشتر از واقعیتِ وجودِ کارن مینتی می‌خواهم.

چگونه است که خشم من نسبت‌به تو همیشه به عشق تبدیل می‌شود؟

می‌توانم صبر کنم. بعضی چیزهای خوب زود اتفاق می‌افتند (کتابی پرفروش)، و بعضی چیزهای خوب دیر رخ می‌دهند (عشق).

انتظار برای انسان‌ها خوب است. ما را قوی‌تر می‌کند.

در کتاب‌فروشی کار کنید تا بفهمید بیشترِ مردمِ این جهان از چیزی که هستند احساسِ گناه می‌کنند

کمتر از ده دقیقه گذشته و حس آن پیکی را دارم که پولش پرداخت نشده است.