بریده‌هایی از کتاب تو

تو می‌دانی این لعنتی واقعاً به چه‌چیزی حساسیت دارد؟ زندگی واقعی

مشکل کتاب‌ها این است که تمام می‌شوند. فریبت می‌دهند. تا اعماق فرومی‌روی و مالکیت‌ها و روابطِ خود در دنیا را جلوی در رها می‌کنی و از درون خوشت می‌آید و مالکیت‌ها یا روابطتت را نمی‌خواهی و سپس، کتاب دود می‌شود و به هوا می‌رود.

وضعیت احساسیِ تو مثل اقتصاد فصلیِ دیوانه‌کننده‌ای است که هر روزِ خدا در آن روز کارگر است.

در کتاب‌فروشی کار کنید تا بفهمید بیشترِ مردمِ این جهان از چیزی که هستند احساسِ گناه می‌کنند.

بیشترِ مردمِ این جهان از چیزی که هستند احساسِ گناه می‌کنند.

«خوشبختی یعنی ایمان داشته باشی که قرار است خوشبخت شوی. خوشبختی امید است.»

من برای زندگی زندگی می‌کنم

در کتاب‌فروشی کار کنید تا بفهمید بیشترِ مردمِ این جهان از چیزی که هستند احساسِ گناه می‌کنند.

اگر تو اول به دنیا می‌آمدی، شاید ادامهٔ کسب‌وکارِ خانوادگی جزو انتخاب‌هایت می‌بود. اما تو فرزند وسط بودی و در مدرسه کارت را به‌خوبی انجام دادی و در تمام زندگی‌ات به تو برچسب «امید خانواده» زده شد؛ کسی که می‌تواند از این شرایط فرار کند.

دوست داشتم به او بگویم هم در کتاب‌فروشی و هم در کافی‌شاپ درواقع «مؤدبانه» است که کتاب‌خوان‌ها و افرادی را که دنبال چیزی می‌گردند تنها گذاشت. وقتی به افراد فشار می‌آورید و پیشنهاد کمکِ بیش‌از حد می‌دهید، احساس می‌کنند آن‌ها را به‌سمت درِ خروج هل می‌دهید.