دانی که چه نغز و دلپذیرست
آنگه که سهتار نغمه ریزد؟
یک روز دل من آنچنان بود
یعنی که هزار نغمه میزد.
AλI
چشمهای سیاه چون شب تو
بیخبر از همه جهانم کرد
حال گمگشتگان به شب دانی؟ ـ
چشمهای تو آنچنانم کرد.
محو و سرگشتهٔ نگاه توام
ــ این نگاهی که ناتوانم کرد:
ناچشیده شراب مست شدم
بیخبر از هرآنچه هست شدم.
AλI
منم آن شکسته سازی، که توام نمینوازی
که فغان کنم ز دستی، که گسسته تار ما را
moya
بده آن جام که سرمست شوم،
به سیهبختیی خود خنده زنم:
روی این چهرهٔ ناشاد غمین
چهرهیی شاد و فریبنده زنم.
Parla Pashayy
گویند «شهر چارهٔ او دارد:
در شهر کار هست و فراوان هست
آنجا کسی گرسنه و عریان نیست
غم نیست، رنج نیست... ولی نان هست»!
فردا سه رهنورد، ره خود را
سوی امید گمشده پیمودند
این هر سه رهنورد ــ اگر پرسی ـ
دهقان و همسر و پسرش بودند:
در پیش، سرنوشتِ پُر از ابهام
در پی، غم گذشتهٔ محنتبار
شش پای پینه بستهٔ بیپاپوش
میکوفت روی جادهٔ ناهموار...
AλI