بریدههایی از کتاب یک شب فاصله
۴٫۷
(۲۴۱)
همهٔ ما میدانستیم که همسایهٔ ورّاج عین آتش خطرناک است.
Book
آنکس که خطر نمیکند، چیزی نصیبش نمیشود.
Book
فرصتها میان مشکلات نهفتهاند.
Book
اگر نتوانم اندیشهام را به زبان آورم، پس ‘من بودن’ من هم جُرم است.
Book
جایی که کتابها را میسوزانند، در نهایت آدمها را هم خواهند سوزاند.
Book
ترس... بزرگترین سلاحی بود که اشتازیها در اختیار داشتند.
Book
معنی جرأت این نیست که بدونی میتونی کاری رو انجام بدی. معنیش اینه که بخوای امتحان کنی
Book
وقتی که درد ویران شدنمان از حد تحمل میگذشت، تنها کاری که میتوانستم بکنم این بود که عصبانی شوم.
Book
ستمگر هیچگاه آزادی را پیشکش نمیکند؛ این ستمدیده است که باید آن را طلب کند.
مهسا
احساس میکردم یکجور بیماری گرفتهام. همانجوری که پدرم من را آلوده کرده بود، حالا من هم میتوانستم بقیه را آلوده کنم. اما با چی؟ جرأت حرف زدن؟ عمل کردن؟ فکر کردن و سؤال کردن و باور داشتن به چیزهایی که میخواستم؟ انگار توی دنیایی زندگی میکردم که در آن همهٔ این چیزها بد به حساب میآمد.
کمی پایینتر در خیابان چشمم به سکوی غربی افتاد. آن روز صبح آنجا نبود، اما حالا بود. صاف ایستاده بود. مثل اینکه مدتی منتظر مانده بوده و میدانسته که من بالأخره از آنجا رد میشوم. وقتی دید دارم نگاهش میکنم، دوباره رقصش را شروع کرد و همان حرکت بیل زدن را دوباره تکرار کرد.
رویم را از او برگرداندم و من هم وارد خیابان دراز دیگری شدم که به خانهمان میرسید. رویم را برگرداندم؛ از عامل بیماری.
Mohammad Rsssam
برای همین مامان خلاف میلش هردوی ما را بوسید و ازمان خداحافظی کرد و گفت که صبح برمیگردد. از این که قول داد که به اندازهٔ یک روز کاری با خودش غذا بیاورد، خیلی خوشحال شدم. با اینکه میدانستم توی خانه هیچچیز نداریم، اما او مامانم بود و وقتی گفته بود که غذا میآورد، میدانستم که دست پُر میآید.
سید محسن موسوی
اگر زیادی جلو میرفتم از غرب سر در میآوردم.
حقیقت چنان تکانم داد که حس کردم دارم توی موجهای یک اقیانوس غوطه میخورم.
اشتباه میکردم. توی این پناهگاه خبری از گنج نبود. نه. خود این مکان بود که گنج بود. حتماً بابا اینجا را از وقتی که بچه بود و تویش پناه میگرفت به یاد داشت. اینجا همانجایی بود که بابا از من خواسته بود بِکَنَم.
می خواست که من به سمت غرب تونل بزنم. به سمت آزادی. به سمت او.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
نه. من ناامید نشده بودم. این کلمهٔ درستی نبود. امید من از دست نرفته بود، چون نمیخواستم زحمت دوباره به دست آوردنش به گردنم بیفتد. در راه خانه، به این واقعیت فکر کردم؛ واقعیتی که میگفت امیدواری من از همان روز اول اشتباه بوده است.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
باشیم. دلیلش این بود که دولت با مذهب مخالف بود. برای کلیسا رفتن مجازاتش نمیکردند ـ حداقل مستقیم این کار را نمیکردند ـ اما او نگران بود که نکند این موضوع برای من و فریتز بد شود و پروندهمان را سنگینتر کند.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
چه واقعیت داشت، چه نداشت، من تصمیم گرفتم که باورش کنم. اگر خودم را مجبور به این کار نمیکردم، حتماً از نگرانی دیوانه میشدم.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
خاطرات جالبمان بخواندش، آخر شعر از همهجایش خندهدارتر بود. پس چرا وسط را انتخاب کرده بود؟
جوابش را عصر آن روز توی کلاس روخوانی ـ بعد از چهل و پنج دقیقه که حتی یک کلمه هم از آنچیزی که خوانده بودم به یاد نمیآوردم ـ فهمیدم. نکته همانجایی بود که بابا توی اجرا اشتباه کرده بود؛ وقتی که باید از بیل زدن دست میکشید، اما همچنان به این کارش ادامه داده بود و رقصش را با آن تمام کرده بود.
داشت زمین را میکند.
بابا میخواست که من زمین را بکَنم.
اما چرا؟
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
گفتم: «باید بریم غرب پیش اونها. حتماً یه راهی برای رد شدن از این دیوار هست.»
فریتز گفت: «بله، هست. ولی برای اینکه مطمئن بشی باید امتحانش کنی، که در صورت اشتباه، باید بهای سنگینی براش بپردازی. تو کاملاً مطمئنی راهی هست که حاضر باشی به خاطرش جونت رو به خطر بندازی؟»
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
«آره. فراخوان داده بودن. چند روز پیش اولین کسی که تا به حال توی فضا قدم گذاشته، دوازده دقیقه بیرون از سفینه مونده. طرف روس بوده. اونها میخوان که ما به اون آدم افتخار کنیم. هرچند که من نمیفهمم این به آلمان چه ربطی داره.»
فریتز گفت: «اونها میخوان ما به این افتخار کنیم، چون معنیش اینه که شرق تونسته از غرب جلو بزنه. همین.» لحنش از همیشه تندتر بود.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
مامانم روزگاری زن خیلی خوشگلی بوده، اما این به سالها قبل مربوط میشد. آنقدر جنگ و قحطی و بدبختی کشیده بود که دیگر حواسش به فر موها و مرتب بودن لباسش نبود. موهای بورش رو به سفیدی میرفت و گوشهٔ چشمانش خیلی وقت بود که چروک برداشته بود. گاهی که خودم را توی آینه نگاه میکردم، آرزو میکردم که کاش زندگی من در آینده تا این اندازه سخت نباشد.
آسمان دار
مأمور پرسید: «اَلدوز لووِه سعی نکرده با شما تماسی بگیره؟»
مامان سر تکان داد، اما وقتی که مکثش طولانی شد و جوابی نداد، من به جایش گفتم: «ما نامه نداریم. خطهای تلفنی رو هم که به غرب وصل میشدن، شما همون یکشنبهای که حصار کشیدین، قطع کردین.»
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
حجم
۹۶۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه
حجم
۹۶۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه
قیمت:
۹۸,۰۰۰
۴۹,۰۰۰۵۰%
تومان