بریدههایی از کتاب یک شب فاصله
۴٫۷
(۲۴۱)
بله. قطعا کار اشتباهی کرده بود. اما پشت این ظاهر معصومانهاش، حتماً میدانست دلیلش لباسها نبوده است. من همیشه میدانستم که ممکن است یکی از آنهایی که میشناسم، جاسوسی ما را بکند. اما صد سال سیاه هم فکرش را نمیکردم که آن شخص آنا باشد. مسأله دیگر دوستیمان نبود. تنها چیزی که مانده بود این بود که بفهمم دشمنیاش را تا کجا پیش برده است.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
نه استبداد این دیوار، این مکان نفرتانگیز را فراموش کنید، نه عشق به آزادی را که آن را ویران کرد.
ــــــ دیوارنوشتهای بر دیوار برلین، پس از خراب شدن آن
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
من کتابهایی میخواستم که سانسور نشده باشند. میخواستم جاهایی را ببینم که الان فقط عکس توی مجلههای قاچاقی بودند که دستبهدست به من رسیده بودند. جاهایی مثل کانالهای ونیز، سواحل جنوب فرانسه و حتی روزی، مجسمهٔ آزادی توی ایالات متحدهٔ آمریکا.
میخواستم توی خانهای زندگی کنم که تویش میکروفون کار نگذاشته باشند و دوستان و همسایههایی داشته باشم که راحت باهاشان حرف بزنم، بیآنکه بترسم نکند من را به پلیس مخفی لو بدهند.
و میخواستم مهار زندگیام دست خودم باشد و شانس موفقیت داشته باشم. شاید باز هم شکست میخوردم، اما دلیلش این نبود که مأموران اشتازی بهخاطر پروندهام این تصمیم را برایم گرفته بودند.
هیچکدام از اینها به معنی علاقهٔ من به ثروت نبود. از دست آنا عصبانی بودم، چون به من را متهم به این کرده بود که به چیزهای سطحی اهمیت میدهم.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
کسی که شجاعت به خرج میدهد، دیگران را نیز به شجاعت وامیدارد.
721
مامان یکبار گفت که شگفتانگیزترین چیز دربارهٔ جوانی این است که آدم میتواند به هر شرایطی عادت کند؛ اینکه زندگی هر چه به سر آدم بیاورد، هر قدر هم که عجیب باشد، به زودی برای آدم عادی میشود، تا حدی که دیگر دیوانگی هم به نظر طبیعی میرسد؛ طوری که انگار درستش این بوده که همهچیز برعکس آنی باشد که هست.
721
آنکس که خطر نمیکند، چیزی نصیبش نمیشود.
ــــــ ضربالمثل آلمانی
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
کشوری که نمیگذارد مردمش آزادانه دروغ را از حقیقت تشخیص دهد، کشوری است که از ملتش میترسد.
ــــــ جان اِف کِنِدی
آسمان دار
با این وجود خیلی وقت بود که فهمیده بودم چیزهایی هست که حتی یک مادر هم نمیتواند کاری برایشان بکند. مامان نتوانسته بود بابا و دومینیک را برگرداند، یا ما را به آنها برساند. نتوانسته بود کاری بکند که من هرروز دلتنگ آنها نشوم. و من هیچکس را نمیشناختم که بتواند آن دیوار را خراب کند.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
«حالا باهاش چی کار میکنن؟» یکبار اتفاقی شنیده بودم که بابا به مامانم میگفت که او از هیچچیز به جز پلیس مخفیمان نمیترسد. میگفت که اگر دستگیرش کنند، فرقی نمیکند که چه بلایی سرش بیاورند، چون بههرحال کارش تمام است.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
مامان دستم را توی دستش فشرد و گفت: «حتماً آنا وقتی از مدرسه اومده ماجرا رو فهمیده. به خانوادهش یه روز مرخصی دادن که خونه بمونن و براش عزاداری کنن. اما حتماً بهشون خیلی سخت میگذره. میخواستم تو این رو بدونی. این باعث میشه یادمون بمونه این عاقبت همهٔ اوناییه که میخوان فرار کنن.»
مرگ.
اشک روی گونههایم سرازیر شد، اما برایم مهم نبود مامان ببیند. تصورش را هم نمیتوانستم
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
کشید و به من گفت که نگاه نکنم.
من اهمیتی ندادم و گفتم: «اون برادرمه. حتماً از فک و فامیل خود افسر مولر هم بعضیا اونور هستن. وقتی یه شهر رو از وسط نصف میکنی، خواه ناخواه یه عدهای از هم جدا میافتن.»
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
آنا ایستاد و نگاهی به دور و اطرافش انداخت تا ببیند کسی آن دور و بر هست یا نه. وقتی که مطمئن شد تنها هستیم، دوباره به راه رفتن ادامه داد و گفت: «از این سؤالها نپرس. اصلاً به همچین سؤالهایی فکر هم نکن.»
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
«آره خب. اما اینجایی که ما زندگی میکنیم، راه رفتن هم میتونه خطرناک باشه. حرف زدن خطرناکه. برای من و تو، همین هم که بچههای اَلدوز لووِه هستیم خطرناکه، برای همینه که اون هیچوقت نامه نمیفرسته. فقط به خاطر اینکه بابات اونه، احتمالاً از لحظهای که از در این آپارتمان بیرون میری تا وقتی که دوباره برمیگردی، تحت نظری. اگر من هم عین پیتر همچین شانسی نصیبم میشد، حتماً ازش استقبال میکردم.»
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
به دنبال سکوت، صدای او هم قطع شد. دستگاه پخش در فاصلهٔ بین دو آهنگ از حرکت ایستاد. سوزن گرامافون داشت خِرخِر میکرد. از آخرین باری که فریتز توانسته بود شانسی یکی دیگر گیر بیاورد خیلی گذشته بود. قحطی بود. قحطی همهچیز.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
گفتم: «اگه میدونستم که موفق میشیم حتماً این خطر رو میکردم.» و اضافه کردم: «اما همهٔ شجاعتم همینه.»
فریتز گفت: «شجاعت کارش این نیست. معنی جرأت این نیست که بدونی میتونی کاری رو انجام بدی. معنیش اینه که بخوای امتحان کنی...»
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
خانوادهٔ ما شده بود مثل یک خانهٔ کاغذی، وسط یک تندباد. و وقتی که درد ویران شدنمان از حد تحمل میگذشت، تنها کاری که میتوانستم بکنم این بود که عصبانی شوم.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
باشی.»
البته که راست میگفت. من نمیخواستم عصبانی شوم، اما گاهی این تنها حسی بود که درکش میکردم. دلم برای آواز خواندنهای قبل از خواب بابا و بوی خاکی کتش که صبحها پیش از سر کار رفتنش به مشام میرسید، تنگ شده بود. گاهی وقتها، موقعی که خیال میکرد کسی حواسش نیست، دزدکی مامان را میبوسید
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
فریتز گفت: «برای من بیشتر شعر ترانههاست که مهمه.» او توی مدرسه یک دورهٔ آموزش زبان انگلیسی گذرانده بود و انگلیسی را خیلی بهتر از من صحبت میکرد. «شعرهایی که اونها میگن، هیچوقت نمیشه اینجا اجرا بشن.»
لبخند زدم و گفتم: «معلومه که نمیشه. ممکنه ذهنمون رو منحرف کنن!»
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
دیوار تا پنجاه، شاید هم صدسال دیگر باقی بماند، اگر دلایلی که باعث ساخته شدنش هستند، از بین نروند.
اریش هونیکِر، نخست وزیر آلمان شرقی، ۱۹۸۹-۱۹۷۱
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
و به طرف اتاقم دویدم. اگر بابا بود حتماً درک میکرد که چرا برای دومینیک دست تکان دادم. اما مامان نمیفهمید. گاهی فکر میکردم او هم مثل همهٔ کسانی است که اینجا زندگی میکنند: چشمش را روی این واقعیت بسته بود که آنور دیوار، آن بیرون، یک دنیای کامل وجود دارد. شاید مامان دیگر به بابا و دومینیک فکر نمیکرد یا آنها را فراموش کرده بود. اما من نمیتوانستم.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
حجم
۹۶۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه
حجم
۹۶۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه
قیمت:
۹۸,۰۰۰
تومان