بریدههایی از کتاب مدرسهی جاسوسی؛ جلد دوم
۴٫۹
(۹۶)
هر کسی نمیتونه؛ ولی من هرکس نیستم.
N.F
اگه ترس نشون بدی، به خودشون مطمئن میشن؛ ولی اگه با اطمینان رفتار کنی، میترسن.
N.F
«زندگیم رو به تو مدیونم، ریپلی.»
گفتم: «نه. به پدرت مدیونی.»
«اگه تو نبودی، اون هیچوقت پیدامون نمیکرد و هیچوقت نمیفهمید چطوری باید جلوی اون موشکها رو بگیره.» اریکا به سمت من برگشت. «راستش فکر نکنم من هم میتونستم جلوشون رو بگیرم. چطوری این کار رو کردی؟»
به این فکر کردم که دوباره از روش الکساندر هِیل استفاده کنم، داستانی سر هم کنم که باعث شود در اوج خطر شجاع و باهوش و باحال به نظر برسم. به جای آن از روش بنجامین ریپلی استفاده کردم و حقیقت را گفتم. «فقط سیستم رو از برق کشیدم.»
اریکا لحظهای به من خیره شد و بعد خندید. تا به حال ندیده بودم این کار را بکند. به نحو عجیبی بچگانه بود؛ خندهای شیرین که دختری را که زیر ظاهر سرسختش پنهان بود، نشان میداد. گفت: «ریپلی، تو بینظیری!»
در آن لحظه برایم مهم نبود که رئیسجمهوری یا هر کس دیگری از نقش من در خنثیکردن نقشههای اسپایدر خبردار میشد یا نه. برایم مهم نبود که الکساندر دوباره اعتبار این کار را به اسم خودش میزد. اریکا هِیل میدانست من چهکار کردهام و فقط همین برایم اهمیت داشت. خندهٔ او بزرگترین پاداشی بود که میتوانستم بخواهم.
اریکا گفت: «راستی، تولدت مبارک.»
AMIr AAa i
در محوطهٔ زیر پایمان، سه نگهبان اسپایدر هنوز سرپا بودند.
و بعد نبودند.
احمد اسدی
به او گفتم: «البته. تو یه افسانهای.» بعد صدایم را آهسته کردم و گفتم: «و افسانهها هر قدر نامعقول باشن، بر مبنای حقیقت ساخته شدهن؛ درسته؟»
KAVİON
چشمهایش با دیدن سند گشاد شد. گفت: «یه قرارداده. مورِی به بن پیشنهاد کار داده.»
گفتم: «نه.» دیگر نمیتوانستم قضیه را مخفی نگه دارم. «مورِی نه. سازمان خبیثی که اون براش کار میکنه.»
بعد کاغذی را که از روی قرارداد کنده بودم، نشانشان دادم. یادداشتی از طرف مورِی بود.
«سلام، بن!
ببخشید که اون دفعه فرصت نشد با هم حرف بزنیم. امیدوار بودم بتونم بهت هشدار بدم. میدونم این بحثهای حقوقیاش سرت رو درد میاره، واسه همین خلاصهش رو اینجا برات میگم:
اسپایدر داره روی یه پروژهٔ بزرگ کار میکنه که به خدمات آدمی با مهارتهای خاص تو احتیاج داره. میتونیم از کمکت استفاده کنیم و حاضریم پول خوبی بابتش بدیم.
حواست باشه، درسته که دوست داریم با ما کار کنی؛ ولی اصلاً دوست نداریم علیه ما کار کنی. پس مسئلهٔ اصلی اینه: یا به ما ملحق میشی، یا میکشیمت. این یه تهدید توخالی نیست. خودت هم احتمالاً تا الان فهمیدی، ما خیلی راحت میتونیم وارد اردوگاه جاسوسی بشیم.
اگه پایهای، قرارداد رو امضا کن و بذارش توی تنهٔ توخالی درخت بغل دروازهٔ ورودی تا از اونجا بیاریمت بیرون. اگه نیستی، خب... از ملاقاتت خوشبخت شدیم.
۲۴ ساعت وقت داری تصمیم بگیری.»
AMIr AAa i
«حتی ساعت خراب هم دو بار در روز زمان درست رو نشون میده.»
کاربر ۳۸۷۰۶۰۱
تا وقتی به اتاقم برگشتم، به این نتیجه رسیده بودم که تابستان در اردوگاه جاسوسی خوش میگذرد.
و بعد نامهٔ دوم را پیدا کردم.
دقیقاً همان جای نامهٔ اول بود؛ روی تل چمدانهایم. این در حالی است که قبل از اینکه به دیدن مدیر بروم، درِ اتاقم را قفل کرده بودم.
«سلام، بن!
فقط میخواستیم بدونی که به زودی میایم سراغت.
رفقات در اسپایدر
=o
به حاشیهٔ میدان نبرد رسیدم، با عجله از جاده رد شدم و از روی نردههای سفید پریدم.
زویی زودتر از همه به من رسید. فریاد زد: «آزاد شدیم! ممنون! ممنون!»
به او و بقیه گفتم: «اریکا هنوز اون توئه. گرفتنش!»
شادی بچهها در عرض یک ثانیه جایش را به نگرانی داد. همه بهسمت خانه برگشتند. صدای موتور ماشین آمد. مینیونی که پشت خانه پنهان کرده بودند، با سروصدا در جادهٔ منتهی به خانه راه افتاد. دنبالش دویدم؛ ولی شانسی نداشتم. ون داخل جادهٔ اصلی پیچید و به سرعت دور شد. چیزی آنجا نبود که بتوانم با آن دنبالشان بروم. فقط یک خودروی دیگر آن نزدیکی بود و آن هم مینیونی بود که منفجر کرده بودم.
چند مأمور اسپایدر سوار ون بودند که دور میشد؛ ولی حتی یک نفرشان به ما نگاه نکرد. من و گروگانها پشیزی برایشان اهمیت نداشتیم. چیزی که میخواستند به دست آورده بودند.
یک نگاه سرسری برای تأیید این فرضیه کافی بود. اریکا و سایرس هِیل هر دو اسیر شده بودند.
AMIr AAa i
اریکا اعتراف کرد: «نمیدونم. حقیقت اینه که ما در واقع چیزی دربارهٔ اسپایدر نمیدونیم؛ اینکه سازمانشون چقدر بزرگه؛ چقدر پول دارن؛ چند نفر رو میتونن واسهٔ همچین عملیاتی بفرستن؛ از افراد خودشون استفاده میکنن یا با افراد بیرون سازمان قرارداد میبندن؛ واسه کی کار میکنن؛ رئیسشون کیه؛ سازمانشون چند وقته تشکیل شده؛ همهش علامت سؤاله.»
AFJEH
«خب، هر کسی نمیتونه؛ ولی من هرکس نیستم. کار خوبی کردی آوردیش پیش من.»
aida
بقا مثل بازی شطرنجه. نمیتونین فقط به قدم بعدیتون فکر کنین، باید به چند قدم بعدیتون فکر کنین، باید همهٔ سناریوها رو در نظر بگیرین
☆...○●arty🎓☆
«دستها بالا. بعدش بلند شو و از میز فاصله بگیر.»
مورِی دستهایش را بالا برد؛ ولی بقیهٔ کارهایی را که گفته بودم نکرد. اعتمادبهنفس قبلیاش خیلی سریع بازگشت. به من خندید و گفت: «خدای من. ما رو پیدا کردی. میدونستم کارت درسته.»
«موشک رو خاموش کن، مورِی.»
«خیلی دوست دارم این کار رو بکنم، بن؛ ولی نمیتونم.»
«به من دروغ نگو. اگه مجبور شم، بهت شلیک میکنم.»
«خب، اونوقت میمیرم و دیگه اصلاً به دردت نمیخورم.»
«منظورم این نبود که به سرت شلیک میکنم. منظورم بازوت بود. یا پات. یه جایی که درد بگیره.»
لبهای خندان موری کمی لرزید. «این کار رو نمیکنی.»
«در مورد خیلیها شاید؛ ولی در مورد تو استثنا قائل میشم.»
تفنگ مورِی را از روی میز برداشتم و مال خودم را همچنان به سمتش نگه داشتم. مورِی گفت: «ببین، دارم صادقانه میگم. نمیتونم خاموشش کنم. دو دلیل داره: اول اینکه نمیدونم چطور کار میکنه. من تنظیمش نکردم. من رو گذاشتهن اینجا مغازه رو بپام.»
پرسیدم: «و دوم؟»
«رئیسم پشت سرته و تفنگش رو به سمت سرت نشونه رفته.»
AMIr AAa i
الکساندر خمیازه کشید. سعی کرد دهانش را با دستش بپوشاند و تازه آن موقع متوجه شد بازویش به بدنش چسبیده. خواب ناگهان از سرش پرید، گرچه در مقایسه با وقتی خوابآلوده بود، گیجتر به نظر میرسید. «این... چی شده؟ چرا دست و پام بستهست؟ بنجامین! نکنه تو جاسوس دوجانبهٔ اسپایدری؟»
گفتم: «نه.»
الکساندر با تمسخر گفت: «این دقیقاً چیزیه که انتظار دارم جاسوس اسپایدر بگه.»
سراسیمه سعی کرد خودش را از شر چسب برزنتی رها کند. چسب محکم چسبیده بود. «فوراً آزادم کن! وگرنه کاری میکنم همهٔ نیروهای مسلح آمریکا خراب شن سر این مسافرخونه!»
«الکساندر این حقیقت نداره و من جاسوس دوجانبه نیستم. طرف توام.»
«پس چرا من رو به صندلی بستی؟»
«فکر دختر خودت بود. گفت اینجوری کمتر دردسر درست میکنی.»
الکساندر دست از تقلا برداشت. مقاومتش در یک چشم بههم زدن تمام شد. خشم چشمهایش به سرعت جایش را به غصه و خجالت داد.
AMIr AAa i
«امیدوار بودیم ازتون خبری بشه!»
الکساندر با آسودگی خاطر آه کشید و گفت: «من هم خوشحالم صداتونو میشنوم.»
کسی که آن طرف خط بود، پرسید: «موقعیت مکانیتون چیه؟»
الکساندر میخواست جواب بدهد؛ ولی اریکا گوشی را از دستش قاپید. قیافهاش نگران بود. پرسید: «کد امنیتیتون چیه؟»
سکوت شد و بعد صدای آن طرف خط خندید. «آه، شما باید اریکا هِیل معروف باشین. میدونستم تو رو نمیشه با همچین حقهٔ سادهای گول زد.»
الکساندر پرسید: «صبر کن ببینم. شما سیا نیستی؟»
صدا با خوشحالی جواب داد: «نه. من با اسپایدرم. بن ریپلی هم پیش شماست؟»
اریکا جواب داد: «نه. تو رودخونه از بن جدا شدیم. فکر کنم آب اون رو با خودش برده سمت پایین رودخونه.»
مأمور اسپایدر جواب داد: «خب بهتره پیداش کنین. ازتون میخوایم بیارینش پیش ما.»
اریکا پرسید: «چرا باید همچین کاری بکنم؟»
مأمور گفت: «چون چندتا از دوستهاش رو گرفتیم و اگه این کار رو نکنین، میکشیمشون.»
AMIr AAa i
در راهروی وسط اتوبوس جلو رفتم و از کنار موشخرما گذشتم تا به صندلی راننده برسم.
گفتم: «الکساندر؟»
الکساندر چشمکی زد و گفت: «نه. اسم من انریکو پالاتریه.»
«اینجا چی کار میکنی؟»
«دارم شما رو صحیح و سالم به مقصد میرسونم.»
الکساندر به خاطر موشخرما و هر کس دیگری که ممکن بود حرفهایمان را بشنود به نقشش ادامه داد. سعی میکرد با لهجهٔ ایتالیایی حرف بزند گرچه لهجهاش بیشتر شبیه ایرلندیها بود. «مأموریتم حفظ امنیت همهٔ دانشآموزهای آکادمیه.»
آهسته گفتم: «ولی تو دیگه مسئول محافظت از من نیستی! این کار رو سپردن به موشخرما. وظیفهٔ تو اینه که بفهمی اسپایدر چه خیالی داره و نقشههاشون رو خنثی کنی.»
الکساندر گفت: «نمیدونم دربارهٔ چی حرف میزنی. من فقط اینجام که اتوبوس رو برونم.» بعد آهسته زمزمه کرد: «یه تصمیم اجرایی گرفتم. موشخرما در زندهموندن استاده؛ ولی جاسوس خیلی خوبی نیست. اگه اسپایدر بیاد سراغت، به آدمی با مهارتهای من احتیاج پیدا میکنی تا ازت محافظت کنه.»
گفتم: «قرار بود قبل از اینکه بیان سراغم، تو جلوشون رو بگیری.»
الکساندر گفت: «بن، آروم باش. جات امنه. اسپایدر نمیتونه دردسر درست کنه.»
AMIr AAa i
نالهکنان نشستم و مورِی را دیدم که سوار ماشین فرار میشد؛ ولی قبل از اینکه در را ببندد، ناخودآگاه نگاهی به پشت سرش انداخت. دوباره لبخند زد و دست تکان داد. بلند گفت: «باهات تماس میگیریم بن!» و بعد ماشین راه افتاد و در ابری از دود ناپدید شد.
AMIr AAa i
برندی به آنها گفت: «لطفاً تفنگاتون رو توی این ساختمون شلیک نکنین! دیوارها رو تازه رنگ کردیم!»
الکساندر نفسنفسزنان گفت: «چرا الان بهمون حمله کردهن؟ تعویض گروگانها که فرداست!»
اریکا به او گفت: «عنصر غافلگیری. اگه بتونن امروز بن رو دستگیر کنن، چه دلیلی داره تا فردا منتظر بمونن؟»
aristaaaa
الکساندر نالهکنان گفت: «یعنی من هم باهات نیام؟»
سایرس گفت: «نه. الان وقت گندزدن نیست.»
ن. عادل
لکساندر با غرور به او لبخند زد. «میبینی؟ پدر پیرت اونقدرها که فکر میکنی احمق نیست.»
اریکا گفت: «حتی ساعت خراب هم دو بار در روز زمان درست رو نشون میده.»
☆...○●arty🎓☆
حجم
۲۲۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۲۲۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
قیمت:
۹۳,۰۰۰
۴۶,۵۰۰۵۰%
تومان