زنهای دمشق همهشان شبها میخندیدند چون میدانستند فقط تا صبح فردا وقت دارند بخندند
razieh.mazari
میگفت: «مرگ مثل یه چاله است که آدم روش وایستاده، اگه دست دوستات و آدمایی که بهشون وصلی رو ول کنی میافتی توش.»
razieh.mazari
جلوی رفیق فقط آیپدی روشن بود، معلوم بود خیلی چیزها را از اتاق بردهاند، ردّ خاکِ اشیا روی میز و زمین مانده بود. رفیق میترسد بوریس نگاهش به جزئیات اتاق بیفتد و ادبار و بدبختی کاسبیاش فاش شود. جزئیات زندگی همیشه همین کار را میکنند. همیشه چیزهایی را نشان میدهند که در حال و احوال آدم و حسابهای بانکیاش معلوم نیست. یک لیوانِ لبپر، یک قابِ کجمانده روی دیوار، یک کتابِ افتاده در کتابخانه بیشتر از هزار جملهٔ توصیفی اسرار مگو را آشکار میکند.
اِلوچ
«مرگ مثل یه چاله است که آدم روش وایستاده، اگه دست دوستات و آدمایی که بهشون وصلی رو ول کنی میافتی توش.»
محسن
«آدم هر جا زندگی میکنه باید لااقل یه مرده تو قبرستونش داشته باشه.»
Amir Hasany
عموجلیل بهترین دوست پدرم بود حتی در آن سی سال که ندیده بودش، در آن سی سال که هر کدام راه خودشان را رفته بودند. یکی رفته بود جبهه جنگیده بود، یکی فرار کرده بود رفته بود آمریکا. نامههای عموجلیل که میآمد، پدرم را میبردند رکن دو بازجویی میکردند. هر بار هم چهل و هشت ساعت بازداشت بود اما از دوستی با عموجلیل کوتاه نیامد. ایستاده بود تو روی افسر فرماندهش و گفته بود: «من میجنگم که همین جلیل بفهمه مملکت مال همهٔ ماست.»
علیرضا
بهشت هم اگر جایی باشد در شمال و شرق است.
کاربر ۱۸۱۵۵۹۱
«مرگ مثل یه چاله است که آدم روش وایستاده، اگه دست دوستات و آدمایی که بهشون وصلی رو ول کنی میافتی توش.»
کاربر ۱۸۱۵۵۹۱