بریدههایی از کتاب هفت گنبد
۳٫۲
(۱۴)
«آدم باید بودنش جوری باشه که وقتی نیست همه بفهمن دیگه نیست.»
Amir Hasany
آن تکه از عمر آدم که در اتوبوس میگذرد مثل ریست کردن ویندوز است. توی اتوبوس میشود از همه چیز دست کشید، میشود زندگی دیگری را شروع کرد، میشود اصلاً آدم دیگری شد.
M.Taha
هدفهای آدم یکییکی با سرعت تبدیل به چیزهای دمدستی میشوند و با همان سرعت آدم را به این فکر میاندازند که چرا این همه میخواستهشان.
کاربر ۱۸۱۵۵۹۱
«آدم باید بودنش جوری باشه که وقتی نیست همه بفهمن دیگه نیست.»
کاربر ۱۸۱۵۵۹۱
انگار من را ول کردهاند روی آب و رفتهاند، مثل پاککن بچهای که زیر میزش روز آخرین امتحان خرداد جا مانده.
کاربر ۱۸۱۵۵۹۱
آدم هر جا زندگی میکنه باید لااقل یه مرده تو قبرستونش داشته باشه.
کاربر ۱۸۱۵۵۹۱
از البوکمال تا دمشق ساکت بودم، ترسانده بودندم. گفتند اگر بفهمند ایرانیای میدزدندت. تا دمشق حتی خودم نبودم، آدم لالی بودم تهِ یک اتوبوس.
M.Taha
گفتم: «عمو راستش رو بگو بابام تو سوریه زن داشت؟»
به دهنم نیامد بگویم با کسی سر و سِرّ داشت. آدم پشت سر مرده این چیزها را نمیگوید.
M.Taha
جلوی رفیق فقط آیپدی روشن بود، معلوم بود خیلی چیزها را از اتاق بردهاند، ردّ خاکِ اشیا روی میز و زمین مانده بود. رفیق میترسد بوریس نگاهش به جزئیات اتاق بیفتد و ادبار و بدبختی کاسبیاش فاش شود. جزئیات زندگی همیشه همین کار را میکنند. همیشه چیزهایی را نشان میدهند که در حال و احوال آدم و حسابهای بانکیاش معلوم نیست. یک لیوانِ لبپر، یک قابِ کجمانده روی دیوار، یک کتابِ افتاده در کتابخانه بیشتر از هزار جملهٔ توصیفی اسرار مگو را آشکار میکند.
اِلوچ
گفت: «یه مرد کوچیک که یه شمشیر بزرگ داره یا یه مرد بزرگ که شمشیر کوچیک داره یا یه مرد معمولی که یه شمشیر بهاندازه داره کدومشون زنده میمونن؟»
سعی کردم سریع باشم و مثل بوریس قاطع جواب بدهم، گفتم: «یه مردِ معمولی با شمشیر بهاندازه.»
پایش را از روی پایش انداخت پایین و تکیه داد، لبخندی روی صورتش بود که اعماق ذهنش را برای آدم مسدود میکرد، گفت: «هیچ کدومِ این مردا زنده نمیمونن، چون یه روزی تصمیم گرفتن شمشیر دست بگیرن. این همیشه باید یادت باشه، تو دیگه شمشیر دستته.»
mehrnoosh hessari
کفِ هرمِ مازلو رو که بسازی بقیه رو هم میخوای، سیر که شدی و خوابیدی بعد یهو میبینی دلت مادینه میخواد، از صدای جوی داری لذت میبری. کمکم به سرت میافته باید آزاد زندگی کنی، بعد راه میافتی شعار میدی، رگ گردن بیرون میاندازی، داد میزنی برابری، برادری.
کاربر ۱۸۱۵۵۹۱
زنهای دمشق همهشان شبها میخندیدند چون میدانستند فقط تا صبح فردا وقت دارند بخندند
razieh.mazari
میگفت: «مرگ مثل یه چاله است که آدم روش وایستاده، اگه دست دوستات و آدمایی که بهشون وصلی رو ول کنی میافتی توش.»
razieh.mazari
«مرگ مثل یه چاله است که آدم روش وایستاده، اگه دست دوستات و آدمایی که بهشون وصلی رو ول کنی میافتی توش.»
محسن
«آدم هر جا زندگی میکنه باید لااقل یه مرده تو قبرستونش داشته باشه.»
Amir Hasany
عموجلیل بهترین دوست پدرم بود حتی در آن سی سال که ندیده بودش، در آن سی سال که هر کدام راه خودشان را رفته بودند. یکی رفته بود جبهه جنگیده بود، یکی فرار کرده بود رفته بود آمریکا. نامههای عموجلیل که میآمد، پدرم را میبردند رکن دو بازجویی میکردند. هر بار هم چهل و هشت ساعت بازداشت بود اما از دوستی با عموجلیل کوتاه نیامد. ایستاده بود تو روی افسر فرماندهش و گفته بود: «من میجنگم که همین جلیل بفهمه مملکت مال همهٔ ماست.»
علیرضا
بهشت هم اگر جایی باشد در شمال و شرق است.
کاربر ۱۸۱۵۵۹۱
«مرگ مثل یه چاله است که آدم روش وایستاده، اگه دست دوستات و آدمایی که بهشون وصلی رو ول کنی میافتی توش.»
کاربر ۱۸۱۵۵۹۱
حجم
۱۷۹٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
حجم
۱۷۹٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
قیمت:
۱۵,۵۰۰
۴,۶۵۰۷۰%
تومانصفحه قبل
۱
صفحه بعد