بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب نیمه‌ی پنهان مکران | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب نیمه‌ی پنهان مکران

بریده‌هایی از کتاب نیمه‌ی پنهان مکران

انتشارات:عهد مانا
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۵از ۱۴ رأی
۴٫۵
(۱۴)
مردم منطقهٔ بلوچستان به این گونه علاقه‌مند هستند و بر اساس یک باور قدیمی، وجود تمساح در برکه‌ها را باعث برکت و وسعت روزی مردم منطقه می‌دانند. برای همین، بومیان منطقه به‌هیچ‌وجه تمساح‌ها را شکار نمی‌کنند.
سپیده دم اندیشه
گفت: «آن بخت‌برگشته معتاد به تریاک بود و خانوادهٔ خانمش او را قسمِ زن طلاق داده بودند که اگر یک‌بار دیگر تریاک بکشد، خانمش طلاق بشود. او هم قبول کرد. مرد بدبخت مدتی بعد مشغول کشیدن شیره بود که یکی از بستگان همسرش او را دید و این قضیه را به گوش پدرخانمش رساند. آن‌ها هم با این باور که مرد قسمش را شکسته، در کمال ناباوری همسرش را از او گرفتند. مرد بی‌چاره هرچه قسم می‌خورد که والله بالله من تریاک نکشیدم و آن‌ها شیره بودند، کسی حرفش را نپذیرفت. به‌همین راحتی.»
سپیده دم اندیشه
گفتم: «پس چرا برای نماز وضو نگرفتید؟» گفت: «در فقه ما، خوابیدن در ماشین و کلاً در حالت نشسته، وضو را باطل نمی‌کند. زمانی باطل می‌شود که شخص روی زمین دراز بکشد و خوابش ببرد.»
سپیده دم اندیشه
مراسمتان ختم صحیح بخاری است که چسبیدن به بخاری، طبق ادعای خودت، خدایی نیست!
سپیده دم اندیشه
سر سفره متحیریم از کدام غذا بخوریم. ظرفیت معده محدود و صاحبخانه هم مرتب غذاهای مختلف تعارف می‌کرد. هرچه هم می‌گوییم دست ما می‌رسد و خودمان برمی‌داریم، بی‌خیال نمی‌شود. همه‌چیز داشت به‌خوبی جلو می‌رفت که ناگهان چشم صاحبخانه به گوشت کباب شده‌ای که هنوز دست‌نخورده بود، افتاد. آن را برداشت و جلوی ما گذاشت و خواست که همهٔ آن را بخوریم! دیگر نمی‌توانستیم به خوردن ادامه دهیم. مقداری از گوشت کباب شده را به زور دندان از استخوان کندم، ولی تلاش دندان‌هایمان برای له‌کردن آن بی‌فایده بود. چند مرتبه مأموریت جویدن گوشت‌های سفت و مقاوم را بین دو قسمت دندان‌ها تقسیم کردم، ولی دست‌آخر ماهیچه‌های فکم خسته شد و آنچه مانده بود را درسته قورت دادم تا معدهٔ بقیهٔ زحمتش را بکشد. صاحبخانه وقتی مطمئن شد دیگر نمی‌توانیم چیزی بخوریم، به فرزندانش اشاره کرد تا سفره را جمع کنند.
سپیده دم اندیشه
در ادامه، از کنار قلعهٔ تاریخی ناصری عبور کردیم. دربارهٔ این قلعه همین بس که آن در سال ۱۲۶۴ شمسی در عهد ناصرالدین‌شاه قاجار به‌عنوان دژ نظامی عظیمی ساخته شد و قلعهٔ ناصری نامگذاری شد. از آن به بعد حاکم بلوچستان، مقّر حکمرانی بلوچستان که تا آن سال قلعه کهن و عظیم بمپور بود را به قلعهٔ ناصری منتقل کرد. در دوران پهلوی اول، این قلعه به نام قلعهٔ ایرانشهر تغییر نام پیدا کرد و در عهد پهلوی دوم، به‌عنوان ژاندارمری و مدتی هم به‌عنوان مدرسه استفاده شد. تا این‌که متأسفانه در سال ۱۳۶۱، شهردار وقت ایرانشهر به بهانهٔ این‌که باید مظاهر رژیم‌های گذشته را از بین برود، با بولدوزر به جان این قلعه می‌افتد و آن را تخریب و تسطیح می‌کند و تنها سردر و حصار آن باقی می‌ماند. در سال‌های بعد هم که قصد بازسازی این قلعه را کردند، این امر مهم محقق نشد و به همان صورت باقی ماند.
سپیده دم اندیشه
دستِ آخر تصمیم گرفتم قبل از این‌که به زندگی ما خاتمه دهد، تذکرش بدهم: آقای راننده! می‌توانید آرام‌تر رانندگی کنید؟ زن و بچهٔ ما دوست ندارند به این زودی بی‌سرپرست شوند.» راننده پاسخ عجیبی به من داد و گفت: «مرگ و زندگی دست خدا است و تا اجل کسی نرسد، نمی‌میرید. مگر غیر از این است؟» من که از ترس کم‌مانده بود به صندلی جلویی بچسبم، شرایطش را نداشتم تا بحث قضا و قدر الهی را مطرح کنم. برای همین گفتم: «قطعاً همین‌طور است. کسی منکر این نیست، ولی دلیل نمی‌شود که این‌قدر تند و تیز رانندگی کنید.» راننده گفت: «من که خیلی تند نمی‌روم. احتمالاً با بدوک‌ها مرز نرفته‌اید تا طعم سرعت را بچشید.» گفتم: «نه متأسفانه توفیق نشده. فرصت‌های بعدی حتماً خدمت بدوک‌ها هم می‌رسم.»
سپیده دم اندیشه
دلم به حال نفر وسطی می‌سوخت که یکی‌دو ساعت باید این شرایط سخت و بغرنج را تحمل کند. از راننده پرسیدم: «پلیس توی مسیر نیست که دو مسافر جلو سوار کردی؟» لبخندی زد و گفت: «توی این جاده از پلیس خبری نیست.» گفتم: «خب این آقا که این‌جوری نشسته خیلی معذب است.» مسافر لبخندی زد و گفت: «مشکلی نیست. ما عادت داریم.»
سپیده دم اندیشه
کند. هنوز چشم ما گرم نشده بود که صدای اذان مسجد کنار مهمان‌سرا ما را بیدار کرد. استاد پرسید: «تازه اذان شده؟» گفتم: «نه! این اذان مسجد اهل‌سنت است.» استاد دوباره پتو روی خود کشید تا بخوابد. پنج دقیقه نگذشته بود که دوباره صدای اذان مسجدی دیگر او را بیدار کرد. استاد که کلافه شده بود، پرسید: «مگر افق دو مسجد چقدر باهم فرق دارد؟» گفتم: «افق مسجد زمانی است که مؤذن از خواب بیدار شود. این‌جا از این مسائل زیاد است. شما استراحت کنید.»
سپیده دم اندیشه
<فَرِحینَ بِما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ یسْتَبْشِرُونَ بِالَّذینَ لَمْ یلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلاَّ خَوْفٌ عَلَیهِمْ وَ لا هُمْ یحْزَنُون.> یعنی شهدا از آنچه خدا به فضل و کرمش به شهدا داده است، خوشحال‌اند و به کسانی که به آن‌ها ملحق نشده‌اند، بشارت می‌دهند. اگر دیگران این بشارت دادن را متوجه نشوند، عمل لغو و بیهوده‌ای است.»
سپیده دم اندیشه
پس از اقامهٔ نماز جماعت، سفرهٔ ناهار را پهن کردند. آن‌چه در این مهمانی بسیار قابل تحسین بود، هنر زنان بلوچ در پخت‌وپز غذاهای متنوع با طعم ادویهٔ محلی بلوچستان است. امین در کنار غذای اصلی، غذای دیگری هم تهیه کرده بود که آن را غذای مورد علاقهٔ بلوچ‌ها معرفی کرد. در گویش محلی «بیندا» می‌گفتند. بیندا، همان بامیهٔ فارسی است که با گوجه و فلفل تند، غذایی لذیذ می‌شود.
سپیده دم اندیشه
- فامیل شما نظامی است؟ خواستم مزاح کنم. برای همین با شیطنت گفتم: «خیر! فامیل ما حیدری هست.»
سپیده دم اندیشه
ابتدا به منبع نگاه کردم. از کتاب «تاریخ سیستان» این‌طور نقل کرده است: «پس چون این خبر، شهادت امام حسین (ع)- به سیستان آمد، مردمان سیستان گفتند: نه نیکو طریقتی برگرفت یزید که با فرزندان رسول (ع) چنین کرد. پاره‌ای شورش اندر گرفتند. عبّاد، سیستان را به مردمان سیستان سپرد، بیست‌بار هزارهزار درم اندر بیت‌المال جمع شده بود از غنائم کابل و دیگر مال‌ها برگرفت و به بصره باز شد. عبیدالله بن‌زیاد برادر خویش یزید بن‌زیاد را و دیگر برادرش ابوعبیده بن‌زیاد را به سیستان فرستاد اندر اول سنة اثنی و ستین.»
سپیده دم اندیشه
میرقنبر، یا به لهجهٔ بلوچی، میرکمبر، حدود دویست سال قبل، وقتی بلوچستان به‌تصرف انگلیسی‌ها درآمد، در قضیه‌ای تبدیل به اسطورهٔ غیرت و شجاعت شد.
منکسر

حجم

۲۰۴٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۱۶ صفحه

حجم

۲۰۴٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۱۶ صفحه

قیمت:
۴۸,۶۰۰
تومان
صفحه قبل۱
۲
صفحه بعد