بار آخر که دیدمت، تازه دانستم دلم را از همان آغاز، در میعادگاهِ نگاهمان، بر جای گذاشتهای و رفتهای.
-حـنین-
درکی از زندگیِ بدون تو ندارم. از زمین و زمان کَنده میشوم وقتی که نیستی. یادِ تو مرا با دلم رو به رو میکند. مُدام با سرنوشت درگیرم میکنی. همه روزه رها در یک کابوس بیانتها، با تقدیر گلاویز شدهام. تبعید یعنی هر جایی دور از تو. همانجا که تنها، تنهایی آدم را تنها نمیگذارد.
-حـنین-
آه، بیدل!! خاطرهها را به خاطر مَسپار. روزگارت تار گشته. سالها میگذرد. من و نخلِ نجیب در انتظار یک سوار، یک مرکب، یک راییکا، یک مه سیما.
ریـوان|'
نازنینم، پس از تو هر نمِ بارانی، گریبانِ آرامشِ دروغینم را میدَرد. جنونِ خفته وجودم را به طغیان میکشاند. عِطر هر بارانی مرا آوارهٔ کوچهها میکند
سبزتر از سبز
آگاهم مرا دوست نداری. این را من دانستهام ولی قلبم نمی خواهد که بداند. هیچجوره راضی نمیشود. عادت زشتی پیدا کرده. تو به هر چیز محبت کنی، دلم از کمبود توجّه تو، آنرا مابین راه میدزدد.
سایهبیسایگی:).میر
من دیگر خوب میدانم، پروردگار زیبائیِ دو عالم را به صورت تو جلوه بخشید.
تو، آن جلوه بر من نمایان کردی و جلوه ایمانم گشتی.
سبزتر از سبز
آگاهم مرا دوست نداری. این را من دانستهام ولی قلبم نمی خواهد که بداند.
زادهِ عشق!
تو، مانند پاکیِ آبی. نیاز به اثبات نداری. من برای دیدنِ تو هر بار دل طاقت را میشکنم.
زادهِ عشق!
تبعید یعنی هر جایی دور از تو.
زادهِ عشق!
حس زندگی دارد نسیم محبتهای تو و چقدر آغوش من مختص توست.
زادهِ عشق!
همهٔ مرتّب بودنم، شیفتهٔ آن برههام که نگاهت زندگیام را به هم میریزد.
زادهِ عشق!
اگر هر آنچه بین ما بود، اشتباه بود، دوباره اشتباه کن. اگر با من بودنت هر چند اندک اشتباه بود، دوباره اشتباه کن.
زادهِ عشق!