بریدههایی از کتاب متفکران بزرگ
۴٫۱
(۵۹)
ما صرفاً مادهای بیولوژیکی هستیم که به طرز بی معنایی در یک قلهٔ کوچک از جهان بی تفاوت میلولیم. توسط الوهیتی خیرخواه اینجا قرار داده نشدهایم و از ما خواسته نشده تا در قالب ده فرمان یا دستورات انجیل مقدس به سوی رستگاری حرکت کنیم. هیچ نقشهٔ راه و هدف بزرگتری وجود ندارد. و این آن فهمی است که در قلب بسیاری فریادهای متفکرانی جریان دارد که امروزه اگزیستانسیالیست مینامیم.
محمدرضا
تئوری او در بدبینی تلخ بیمارگونهاش، عمیقاً تسلی بخش است. مثلاً، به ما میگوید:
«ازدواج کردن به این معنا است که همهٔ تلاش خود را بکنیم که از هم متنفر شویم».
«داستان زندگیها، تاریخچهٔ رنج است».
«زندگی هیچ ارزش ذاتیای ندارد اما صرفاً به وسیلهٔ نیاز و توهم به راه خود ادامه میدهد».
محمدرضا
«فقط یک خطای ذاتی وجود دارد و آن این تصور است که قرار بوده سعادتمند باشیم… مادامی که بر این خطای ذاتی پافشاری کنیم… جهان به نظرمان پر از تناقض میرسد. چون در هر گامی، در چیزهای بزرگ و کوچک، مجبوریم این را تجربه کنیم که جهان و زندگی برای رضایت ما ساخته نشده است. دلیل ناامیدیای که بر چهرهٔ اغلب پیران حک شده همین است.»
محمدرضا
قطعات دردناکی هستند که شوپنهاور در آنها از حیوانات مختلف بحث میکند اما به طور ویژهای به موش میپردازد: یک گیج بدقواره که در گودالهای تنگِ مرطوب زندگی میکند، به ندرت آفتاب را میبیند و بچههایش کرمهایی ژله مانند هستند، با وجود این، هر کاری برای زنده ماندن و بقایش میکند.
ما شبیه این موشهاییم و درست مثل آنها قابل ترحم هستیم: سراسیمه خودمان را پیش میبریم، شغلهای مناسب پیدا میکنیم تا نظر معشوقهای آیندهمان را جلب کنیم، مدام دنبال یافتن «نیمه گمشده» هستیم (فکر میکنیم آنها خوشبختمان میکنند) و در نهایت، به دام کسی میافتیم که فقط به درد این میخورد که با او بچهدار شویم و باید چهل سال آینده را در فلاکت جبران اشتباهمان سپری کنیم.
محمدرضا
تئوری شوپنهاور این است که این توانایی ارادهٔ زندگی که به جای سعادت ما اهداف خود را پیش ببرد، با وضوحی خاص در لحظهٔ هولناک و غم انگیز بعد از ارگاسم احساس میشود: «درست بعد از مقاربت خندهٔ شیطان شنیده میشود».
شوپنهاور با نگاه به چشم انداز انسان به حال ما افسوس میخورد. ما شبیه حیواناتیم ــ با این تفاوت که خودآگاهی بیشتر و رضایت کمتری داریم.
محمدرضا
تئوری جذابیت، شوپنهاور را به نتیجهای تلخ رساند: اینکه کسی که برای به وجود آوردن فرزندی متعادل برایمان بسیار مناسب است، تقریباً هیچ وقت برای خود ما خیلی مناسب نیست (هرچند نمیتوانیم این را همان زمان بفهمیم چون ارادهٔ زندگی ما را گول میزند). نباید از ازدواج کسانی تعجب کنیم که هیچ وقت دوست هم نبودهاند: «عشق…بین ما و کسانی اتفاق میافتد که فارغ از سکس، زشت، قابل تحقیر و حتی برایمان نفرت انگیزند. اما ارادهٔ انواع بسیار قویتر از افراد است. قویتر از عشاقی که همه چیز را نادیده میگیرند، غلط محاسبه میکنند، و خود را برای همیشه به فلاکت میاندازند».
محمدرضا
چرا این فریب ضروری است؟ از نظر شوپنهاور، چون ما هیچ وقت نمیتوانیم زاد و ولد کنیم مگر اینکه قبل از هر چیز ــ به معنای دقیق کلمه ــ عقل خود را از دست داده باشیم. این باور مردی بود که عمیقاً مخالف ملال، روزمرگی، ولخرجی و فداکاریِ بچهدار شدن بود.
علاوه بر این، او ادعا کرد اگر عقل ما در این باره درست کار میکرد که باید عاشق چه کسی شویم، اغلب اوقات افرادی کاملاً متفاوت از آنهایی را انتخاب میکردیم که اکنون با آنها هستیم.
اما ما در نهایت، تمایل داریم عاشق کسانی بشویم که با آنها کنار نمیآییم، همانهایی که اراده به زندگی آنها را جفتی ایدهآل برای تولید مثل میداند؛ همان چیزی که شوپنهاور به صراحت «فرزندانی متعادل» مینامد. او فکر میکرد که همه ما تاحدودی نامتعادل هستیم: شاید زیادی مردانه، زنانه، بلند یا کوتاه، عاقل یا غریزی هستیم. اگر این عدم تعادلها در نسل بعد باقی بماند یا تشدید شود، نسل بشر در مدتی کوتاه بدل به چیزی عجیب و غریب میشود.
محمدرضا
چرا این فریب ضروری است؟ از نظر شوپنهاور، چون ما هیچ وقت نمیتوانیم زاد و ولد کنیم مگر اینکه قبل از هر چیز ــ به معنای دقیق کلمه ــ عقل خود را از دست داده باشیم. این باور مردی بود که عمیقاً مخالف ملال، روزمرگی، ولخرجی و فداکاریِ بچهدار شدن بود
محمدرضا
نیادینترین پروژهٔ اراده به زندگی و به تبع آن زندگی ما ربط دارد: بچهدار شدن.
او پرسید: «این همه سر و صدا دربارهٔ عشق برای چیست؟ این همه اضطرار، هیاهو، دلهره و مشقت برای چیست؟»، «چون هدف نهایی تمام داستانهای عاشقانه … در واقع، از تمام اهداف زندگی شخصی افراد مهمتر است؛ و بنابراین، کاملاً سزاوار جدیتی است که افراد با آن داستان را دنبال میکنند».
زندگی پر از داستانهای عاشقانه است چون «تکلیف نسل بعد را روشن میکند… وجود و سرشت خاص نسلهای آینده بشر که قرار است به وجود بیایند».
البته بعید است زمانی که با کسی قرار میگذاریم، به نسلهای بعد فکر کنیم. اما از نظر شوپنهاور علتش این است که فهم «اهداف واقعی و تصمیمات پنهان ارادهٔ خودش را انکار میکند».
محمدرضا
فلسفهٔ شوپنهاور با نامگذاری نیروی بنیادینی که درون ما است شروع میشود. نیرویی که به زعم شوپنهاور از همه چیز قویتر است ــ از عقل، منطق یا حس اخلاقی ما. این نیرو چیزی است که او اراده به زندگی نامید. اراده به زندگی نیرویی دائمی است که ما را پیش میبرد، به هستی وابسته میکند و معطوف به منفعت ما است. این نیرو کور، گنگ و بسیار سمج است. اراده به زندگی ما را بیش از هر چیز بر سکس متمرکز میکند. از نوجوانی به بعد این اراده شعلهور میشود، توجه ما را مدام به سناریوهای اروتیک جلب میکند و مجبورمان میکند کارهای عجیب کنیم ــ عجیبترین آنها عاشق شدن است.
محمدرضا
آرتور شوپنهاور فیلسوف قرن نوزدهمیای بود که به دلیل بصیرتهایی که در کتاب قطورش ــ جهان به مثابهٔ اراده و بازنمود ــ طرح کرد شایسته آن است که امروز هم از او یاد کنیم.
شوپنهاور اولین فیلسوف جدی غربی بود که به بوداگرایی علاقهمند شد و تفکرش باید به عنوان تفسیر و واکنشی غربی به بوداگرایی خوانده شود؛ بدبینی روشنگرانهای که در تفکر بودایی کشف شده بود.
محمدرضا
خدا نقشی کاملاً مرکزی در اخلاق اسپینوزا بازی میکند، اما این خدا به هیچ وجه شباهتی با خدایی ندارد که عهد عتیق به ذهن متبادر میکند.
خدای اسپینوزا کاملاً غیرشخصی و شبیه آن چیزی است که به تعابیر مختلف طبیعت، یا وجود یا روح جهان مینامیم: خدا جهان و قوانین جهان است؛ خدا عقل و حقیقت است؛ خدا نیروی حیات بخش در هر چیزی است که هست و میتواند باشد. خدا علت همه چیز است اما خودش علتی ازلی است. تغییر در او راه ندارد. در زمان نیست. نمیتواند تشخص داده شود.
اسپینوزا نوشت: «هر آنچه هست، در خدا است، و هیچ چیز نمیتواند فارغ از خدا وجود داشته باشد یا درک شود».
محمدرضا
مونتنی کتابهایی را که خواندن آنها دشوار است به باد تمسخر میگرفت. او به خوانندگانش اعتراف میکرد که افلاطون برایش قدری کسالت بار است و اینکه فقط میخواهد از خواندن کتابها لذت ببرد:
«تمایلی ندارم به مغزم برای هر چیزی فشار بیاورم، حتی حاضر نیستم این کار را برای دانش انجام دهم، هر قدر هم این دانش ارزشمند باشد. چیزی که در کتابها به دنبال آن هستم این است که به خود لذتی توأم با فراغتی آبرومندانه بدهم… اگر موقع خواندن به بخشهای سختی برخورد کنم، هیچ وقت ناخنم را نمیجوم: اگر یکی دو تا شدند رهایشان میکنم…. اگر کتابی خستهام کند، کتاب دیگری دست میگیرم».
لحن او نسبت به فلاسفهٔ غیرقابل فهم بسیار طعنه آمیز بود:
«دشواری یک برگ برنده است که عالِم با آن شعبده بازی میکند؛ طوری که پوچی مطالعاتش آشکار نشود. چیزی که بلاهت انسان مایل است به عنوان تاوان بپذیرد.»
محمدرضا
گفت: «اگر انسان دانا بود، ارزش واقعی هر چیزی را با فایده و اقتضای آن در زندگیاش اندازه میگرفت.» فقط آن چیزی که میتواند حالمان را بهتر کند، ارزش فهمیدن دارد.
محمدرضا
مونتنی بی پرده اجازه میداد تنشهای روحی خوانندهاش آزاد شود. مردی که در رابطه با معشوقهٔ خود ناکام میشود و نمیتواند کاری جز مِن و مِن کردن و عذرخواهی انجام دهد، میتواند نیروی خود را دوباره به دست بیاورد و اضطرابهای معشوقش را با پذیرش این امر تسلی دهد که ناتوانیاش مربوط به طیف وسیعی از ناکامی جنسی است ــ چیزی که نه نادر است و نه عجیب و غریب. مونتنی نجیب زادههایی را میشناخت که در اثر ناکامی در رابطهٔ جنسی برای همیشه سرخورده شدهاند. مونتنی در عوض پیشنهاد داد:
«اگر زوجها آمادهٔ کاری نیستند، نباید عجله کنند. به جای افتادن به دام حقارتِ دائم به دلیل مأیوس شدن با اولین تجربهٔ طرد شدن، بهتر است… منتظر لحظهٔ مناسب باشند… مردی که از طرد شدن رنج میبرد، باید کوششهای آرامی کند و با شوخیهای کوچک مقدمه چینی کند؛ نباید لجوجانه مصرّ باشد بی کفایتی خود را یک بار و برای همیشه ثابت کند.»
محمدرضا
«زندگی ما تا حدودی مبتنی بر جنون و تا اندازهای مبتنی بر حکمت است»، «کسی که دربارهٔ زندگی صرفاً محترمانه و بر پایهٔ قاعده و قانون بنویسد، بیش از نیمی از زندگی را رها کرده است».
محمدرضا
آگوستین حملهاش را با سرزنش فیلسوفانی جمع بندی کرد که «با حماقتی حیرت آور آرزو دارند در اینجا، در زمین سعادتمند باشند و رستگاری را با تلاش خود به دست بیاورند».
شاید ناامید کننده به نظر برسد، اما شاید رستگاری فوق العادهای باشد که به ما بگویند زندگی ما نه تصادفاً، بلکه به ذات غلط است. چون انسان هستیم و هیچ انسانی نمیتواند کاملاً درست باشد. (وجودِ کامل امتیاز منحصر به فردِ الوهی است). ما مخلوقاتی هستیم که محکومیم فضیلت و عشق را دریابیم، در حالی که هیچ وقت نمیتوانیم آنها را از گزند خودمان در امان نگه داریم.
محمدرضا
رواقیون ستاره شناسانی کنجکاو بودند و تأمل در آسمان را به همهٔ دانشجویان فلسفه توصیه میکردند. در یک پیاده روی عصرانه، به آسمان نگاه کنید و سیارات را ببینید: ونوس و ژوپیتر را میبینید که در آسمان تاریک میدرخشند. اگر تیرگی بیشتر باشد، شاید بتوانید ستارههای دیگری ــ آلدر برن، آندرومدا و آریس و بسیاری سیارات دیگر ــ را هم ببینید. این تذکری برای به یاد داشتن وسعت غیرقابل تصور جغرافیای منظومه خورشیدی، کهکشان و کیهان است. چشم انداز اثری آرامش بخش دارد که رواقیون به آن احترام میگذاشتند. چون با این پس زمینهٔ ذهنی، میفهمیم که هیچ کدام از گرفتاریها، ناامیدیها یا امیدهای ما، هیچ جایگاهی ندارد.
هر چه برای ما اتفاق میافتد یا هرچه انجام میدهیم از منظر کیهانی ــ به طرز خوشایندی ــ بی نتیجه است.
Mamane Helena-Leonie
سنکا پرسید: «چه نیازی است که برای اجزای زندگی اشک بریزیم؟ کل زندگی سزاوار گریستن است.»
Mamane Helena-Leonie
افلاطون با تمام وجود به آموزش باور داشت اما میخواست به برنامههای آموزشی سامانی مجدد ببخشد. از نظر او مقدماتیترین چیزی که ما نیاز به یادگیری آن داریم صرفاً ریاضیات یا املا نیست، بلکه چطور خوب بودن است: ما نیاز داریم دربارهٔ شجاعت، خویشتن داری، خردپذیری، استقلال و آرامش بیاموزیم.
Mamane Helena-Leonie
حجم
۱۵٫۷ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۵۶۴ صفحه
حجم
۱۵٫۷ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۵۶۴ صفحه
قیمت:
۱۶۹,۰۰۰
۸۴,۵۰۰۵۰%
تومان