این تصور که آدمی میتواند زندگیاش را درک کند، فقط نوعی توهم جنونآمیز است.
Mohammad
من به بیخوابی مبتلا هستم و نمیتوانم موقعیتی عجیبتر از این را تصور کنم.
Mohammad
همواره مجذوب گورستانها بودهام و هر جای این جهان که رفتهام، به گورستان سر زدهام و احتمالاً بخش عمدهای از زندگانیام را در صدها گورستان سپری کردهام.
Mohammad
او با سرطان آنقدر جنگید تا این که سرانجام قلبش از تپیدن بازایستاد.
محمد جواد اخباری
من از خودم میپرسم زنی که خودش را به دار آویخت چند سالش بود. احتمالاً به طور غیر مستقیم و تقریباً پنهانی بحث را دوباره کشاندم به همین جا.
گمانم تقریباً چهل سالش بود. اما دقیقاً از سن و سالش خبر ندارم و احتمالاً هرگز از سن و سال دقیق او مطلع نخواهم شد. فکر میکنم در درازمدت این موضوع چندان مهم نباشد. هرچه باشد این خانم خیلی مرده است.
monomaia
وظیفهٔ یک مسافر احتمالاً این است که از جایی به جایی دیگر سفر کند. اما سفر، زندگی را سادهتر نمیکند. آدم فقط میتواند برای مسافر سفر خوشی آرزو کند و امیدوار باشد که دستکم وقایعی را که در سفر برایش اتفاق میافتد و نمیتواند جهتشان را تغییر دهد، تا حدی درک کند.
monomaia
مادر در نامه نوشته بود: «دیگه نمیخوام ریختت رو ببینم. تلفن هم نکن به ما. دیگه چشم دیدنت رو نداریم. برو دنبال یه کار شرافتمندانه. - با علاقه، مادر سابق تو.»
monomaia
مردی که مجهز بود به یک کیسهخواب و یک کولهپشتی و کولهاش پر بود از چیزهایی که به آن زندگی میگفت، در آن طرف خیابان نشست و یک بطر ورموت خورد. انگار نشانی مرد، همیشه، دقیقاً گوشهٔ خیابانی است که گذرش به آنجا میافتد و فقط یک سگ شکاری میتواند ردش را پیدا کند و نامههایش را به دستش برساند.
بطری ورموت توی یک پاکت بود و او از بطری به طرز حسابشدهای جرعه، جرعه مینوشید و در همان حال به عمارتی که در آتش میسوخت نگاه میکرد.
monomaia