بریدههایی از کتاب مدرسهی جاسوسی؛ جلد اول
۴٫۶
(۳۱۶)
جَکهَمِر. آخرِ کُدشکنه. میتونه هر رمزی رو باز کنه.
کاربر ۲۹۶۵۲۶۳
خوابگاه آرمیستد
هفدهم ژانویه
۲: ۰۵ صبح
«ادعا میکنی یه نفر سعی کرد بکشتت؟ امشب؟»
پرسیدم: «حرفمو باور نمیکنین؟»
جناب مدیر چند لحظه به من خیره شد. نمیدانستم خیال دارد جوابش را با دقت انتخاب کند، یا فقط خوابش میآید. ساعت ۲: ۰۵ صبح بود. مدیر همین ده دقیقهی پیش بیدار شده بود و به نظر میرسید به شدت به کافئین نیاز دارد. چون در محوطهی مدرسه زندگی میکرد، فقط ربدوشامبر ضخیمی را روی پیژامهاش پوشیده و با عجله به خوابگاه آمده بود. دمپاییهای پشمالویش در برف خیس شده بودند.
گفت: «از قاتل یا تفنگ اثری نیست.»
جواب دادم: «با تیر شیشهی پنجرهم رو شکست.»
«خیلی چیزها میتونه اون شیشه رو شکسته باشه.»
«خود گلوله حتماً یه جایی هست.»
..
شاید فقط میخواستند ببینند چطور فشار را تحمل میکنم. اگر اینطور بود، بهشان نشان میدادم چه پوست کلفتی دارم. به خاطر دوربینهایی که شاید همین لحظه من را تحت نظر داشتند، تظاهر کردم خونسردم، انگار از حبسشدن در آنجا لذت میبردم. روی تختم دراز کشیدم و با رضایت آه کشیدم.
خطاب به میکروفونهای مخفی گفتم: «اینجا عالیه. یه عالمه وقت آزاد دارم. انگار اومدهم تعطیلات.»
پیگیری
جناب مدیر مثل لبو سرخ شده بود. با عصبانیت به سمتم آمد و صورتش را به صورتم نزدیک کرد. «ببینم، آقای ریپلی، فکر میکنی امروز به اندازهی کافی تو دردسر نیفتادهی؟ خیال داری دستیدستی مجازاتت رو سنگینتر کنی؟»
گفتم: «هر چی که باشه، بعید میدونم از بوی دهن شما بدتر باشه. ناهار چی خوردین؟ مدفوع سگ؟»
این بار چیپ با صدای بلند پوزخند زد.
جناب مدیر خود را عقب کشید. چند لحظه به نظر رسید نمیداند چه کار باید بکند. ظاهراً هیچ دانشآموزی تا به حال اینطوری با او حرف نزده بود. از قیافهاش معلوم بود دوست دارد در جا اخراجم کند، ولی نمیتوانست و این فقط باعث میشد بیشتر از قبل تا مرز سکته پیش برود. چشمهایش از حدقه درآمده بود. دستی به موهای مصنوعیاش کشید. سرانجام تشر زد: «دیگه کافیه! از این به بعد معلق میشی!»
پیگیری
گفتم: «عجب، فکر کنم مال خیلی وقت پیشه. از تختهبند استفاده میکردن؟ در دورهی استعمار آمریکا زیاد ازش استفاده میشد.»
جناب مدیر به سمت من برگشت. «چی گفتی؟»
جواب دادم: «گفتم خیلی پیرین. باید رکتر از این میگفتم؟»
چشمهای چیپ که کنارم نشسته بود، از حدقه درآمد. چون نگاهم به آقای مدیر بود مطمئن نبودم، ولی فکر کنم او را تحتتأثیر قرار داده بودم.
اریکا که بدون شک تحتتأثیر قرار گرفته بود، با خوشحالی گفت: «عالیه! با همین فرمون برو.»
پیگیری
همه من را میشناختند. کمتر از سه هفته از ورودم به مدرسهی جاسوسی میگذشت، ولی مشهور شده بودم؛ یا در مقام بچهای که با راکت تنیس از پسِ آدمکش برآمده بود... یا بچهای که در اولین کلاسش، نینجاها ناکارش کرده بودند و رکورد زده بود.
پیگیری
«دیدهی توی فیلمها متخصصای کامپیوتر در کمتر از یه دقیقه هر سایتی رو که میخوان هک میکنن؟»
«خب، آره.»
«مزخرف محضه. سیا یه عالمه هکر داره. ماهها طول میکشه تا اونا یه پردازشگر مرکزی رو هک کنن. بعد از همهی این اطلاعات برای محافظت از پردازشگر ما استفاده میکنن. این یعنی هککردن پردازشگر مرکزی سیا عملاً غیرممکنه. اونوقت چیپ فکر میکنه تو فقط چون رمزنویسی بلدی، از پسش برمیای؟»
پیگیری
سرم را پایین انداختم. امروز با واقعیتهای دشوار بسیاری روبرو شده بودم، ولی این یکی از همه دشوارتر بود: از شادی فهمیدن اینکه میتوانم جاسوسی نخبه شوم به کشف این حقیقت رسیدم که همهی اینها نقشه بود -آن هم نقشهای که میتوانست من را به کشتن بدهد- و این برایم عذابآور بود. ولی هر چه بیشتر فکرش را میکردم، عصبانیتر میشدم.
پیگیری
به محض اینکه چشمم به اتاق جدیدم افتاد فکر کردم، دیگه بسه. از اینجا میرم.
جعبه برای این طراحی نشده بود که به جای اتاق خوابگاه استفاده شود؛ سلول بود. اگر آن شب موفق شده بودم آدمکش را دستگیر کنم، او بود که از جعبه سر درمیآورد. ولی به جای او من آنجا بودم. خوشا به حالم!
پیگیری
روشهای مزخرف بسیاری برای بیدارشدن وجود دارد: اینکه راکونی ساعت چهار صبح سیستم دزدگیر را فعال کند و خواب عمیقت را به هم بزند؛ اینکه وسط کلاس ریاضی ناگهان از خواب بپری و متوجه شوی در خواب دربارهی الیزابت پاسترناک حرف زدهای و همه صدایت را شنیدهاند؛ اینکه پسرعموی کوچکت روی سرت بپرد و تصادفی زانویش را به طحالت بکوبد...
ولی همهی اینها در مقایسه با اینکه آدمکشی لولهی تفنگش را در دماغت فرو کند، سعادتی بیش نیست. چشمهای خستهام را باز کردم، مردی کاملاً سپاهپوش را دیدم...
پیگیری
حجم
۲۵۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
حجم
۲۵۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
قیمت:
۶۶,۰۰۰
۳۳,۰۰۰۵۰%
تومان