بریدههایی از کتاب بینمازها خوشبختترند!؟
۳٫۹
(۱۴۹)
اگه فقط دل پاک مهم بود نه ظاهر، خب پس چرا امامها و پیامبر ما نماز میخوندن و روزه میگرفتن؟ چرا حلال و حروم رو رعایت میکردن؟ مگه از اونها دلپاکتر هم داریم ریحانه؟»
ریحانه زل میزند به فرش گلگلی اتاق؛ انگار حرفی برای زدن ندارد. سینهام را از هوا پر میکنم و بیحرف کولهام را برمیدارم و میروم سمتِ پذیرایی تا در نبودش تکالیفم را بنویسم، و او در نبودم فکر کند.
رادیو سکوت :)
_ یعنی من جوری رفتار کنم که مردم بپسندن؟ نمیخوام بهخاطر مردم زندگی کنم.
_ نه؛ تو به مردم چیکار داری؟ اما خودت رو جوری درست کن که خدا دوست داره.
رادیو سکوت :)
«نصف قشنگی یه دختر وقتیه که چادر سفید گلدار سر میکنه و وایمیسته رو به قبله. خوشگلی این اطاعت و عبادت از هر موی بلندی باارزشتره».
s.latifi
ابروهایم را گره میزنم در هم: «یعنی نگارجون، شما میخوای بگی علم روانپزشکی و تمرینهایی که میدن کلاً بهدردنخوره؟»
_ نه، اصلاً! من میگم که این تمرینها و تکنیکها برای کوتاهمدت جواب میده؛ آرومت میکنه، اما نمیتونه توی اوج اضطراب و دلهره به کمکت بیاد. حال بدت رو دور میکنه، خنده میذاره روی لبهات، اما برای خوب شدن حال دلت به معنویت نیاز داری؛ به کمک گرفتن از کسی که قدرتش بیشتر از همه است؛ کسی که در هر شرایطی قادره هوات رو داشته باشه. چه راهی بهتر از نماز برای حرف زدن و کمک خواستن؟ راهی که خود خدا پیشنهاد کرده. اگه کمی، فقط کمی از اسرار نماز رو هم بدونیم میبینیم که خدا چه معجون قوی و بینظیری برای ما انسانها در طول شبانهروز قرار داده. مهمتر از اون، نماز مثل یه زنگ هشداره؛ به زندگی آدم معنی و جهت میده».
رادیو سکوت :)
این حرفها را اگر از دهان خود نگار نمیشنیدم، فکر میکردم که یک روحانی در تلویزیون زده تا منِ نوجوانِ سادهلوح را به نماز دعوت کند! ولی نگار، خانمدکتر موفقِ خارجرفتهٔ فامیل اینها را گفت، و درست چند ساعت بعد، وقتی که من مدام توی تختم غلت میزدم و به حرفهایش فکر میکردم، گوشیاش هشدارِ بیدارباش داد. زیرچشمی در تاریکی نگاهش کردم. بلند شد، روسریاش را پوشید، وضو گرفت و برگشت. همینکه برگشت، صدای اذان از گلدستهٔ مسجد در خانهمان پیچید. سجاده را که پهن کرد رو به قبله، خجالت کشیدم! از حرفهایی که همیشه میزدم، و از نسخههای خارجیها برای آرامش که همیشه حسرتش را میخوردم، خجالت کشیدم. پتو را کشیدم روی سرم و با خودم فکر کردم: «غروب هم نماز نخوندم!»
جودیآبــوت
دوست دارم آسمان همین الان روی سرم آوار شود! دیشب تا خود صبح چرت زدم و درس خواندم؛ اما چه فایده؟ چه فایده که امروز جای نمره بیست، یک هفده خوشآبورنگ نصیبم شد. آخه هفده هم شد نمره؟ خدا با من لج افتاده! وگرنه هیچ دلیلی ندارد که نمرهام کم شود. محیا سری برای خانم اسدی تکان میدهد و لبخندزنان میآید سمت من. از لبخندش حالم بد میشود؛ باید هم لبخند بزند؛ باید هم در دلش عروسی بگیرد. امروز بهترین نمرهٔ کلاس را گرفته است.
جودیآبــوت
نفرشون رو میشناختم؛ بعضیهاشون تا پای خودکشی رفته بودن. اونجا با خودم فکر کردم من که دنبال آرامشم، منبع آرامش رو میشناسم؛ یعنی میدونم آرامش اصلی، و اون چیزی که میتونه اضطراب و غم و حسِ غربت رو ازم بگیره، یوگا نیست.
از مطب زدم بیرون. وقتی رسیدم خوابگاه، دیدم همخوابگاهی مسلمونم داره نماز میخونه؛ زدم زیر گریه! وض
کاربر ۲۶۲۸۶۸۷
ساعت اول، وقتی آیدا را خواستند دفتر، عصبی برگشت کلاس و گفت: «فهمیدن گوشی میارم مدرسه؛ ازم گرفتنش. پدرم رو خواستن؛ گفتن که باید بیاد مدرسه».
جودیآبــوت
بابا صدای رادیو را بیشتر میکند؛ صدای گوینده میپیچد در ماشین: «خیلی وقتها ذهن آدمها اونجوری که دوست داره مسائل رو تحلیل میکنه. در واقع مسائل زندگی رو طوری میبینه که حقیقتاً اونطور نیست». بابا سر تکان میدهد و زیرلبی میگوید: «اللهاکبر، از دست این آدمیزاد!» با خودم فکر میکنم که شاید مرغ همسایه همیشه غاز نیست؛ شاید بعضی چیزها، آنطور که بهنظر میرسند نیستند؛ شاید فکرهای من اشتباه بوده؛ بهقول مشاور رادیو، شاید ذهن من دوست داشته مسائل را اینطوری تحلیل کند.
رادیو سکوت :)
ماشین که میایستد جلوی خانهٔ آجرنمایمان، محیا را دعوت میکنم داخل. کلید را میچرخانم و دست محیا را که مجذوب درخت انجیر و ریحان و تربچههای حیاط شده میکشم. داد میزنم: «مامان، مامان مهمون داریم». جوابی نمیگیرم. وارد خانه که میشویم، محیا میگوید: «وای بوی قرمهسبزی میاد». چشمم میافتد به اپن؛ به بشقابها و لیوانهای چیدهشده، به ظرف سالادشیرازی و ماست نعناخورده. صدای مامان برای لحظهای بلند میشود: «اللهاکبر». زل میزنم به در نیمهباز اتاق؛ مامان را میبینم، با چادرسفید نمازش شبیه فرشتههاست. چادرم را از سر برمیدارم؛ آستینهایم را بالا میزنم، و بعد از دو ماه وضو میگیرم. محیا خیره میشود به من؛ لبخند میزنم؛ سینهام را از هوای اتاق پر میکنم؛ تمام خانه بوی عطرِ چادرِ مادر را گرفته است.
جودیآبــوت
نفرشون رو میشناختم؛ بعضیهاشون تا پای خودکشی رفته بودن. اونجا با خودم فکر کردم من که دنبال آرامشم، منبع آرامش رو میشناسم؛ یعنی میدونم آرامش اصلی، و اون چیزی که میتونه اضطراب و غم و حسِ غربت رو ازم بگیره، یوگا نیست.
از مطب زدم بیرون. وقتی رسیدم خوابگاه، دیدم همخوابگاهی مسلمونم داره نماز میخونه؛ زدم زیر گریه! وض
کاربر ۲۶۲۸۶۸۷
در آینهٔ روشویی، دختری میبینم با چشمهایی پر از اشک؛ با گوشهای بیرونزده؛ با موهای تیغتیغی. صدای بیبی میان سرم تکرار میشود: «یعنی خدا رو قد دکتر قبول نداری؟» بغض چنگ میاندازد به گلویم. قطرههای اشک روی صورتم قل میخورد. از دیدن خودم در آینه خجالت میکشم؛ از حرف بیبی بیشتر. آستینهایم را بالا میزنم. خنکی آب مینشیند روی صورتم. اول صورت، بعد دستها، بعد هم مسح... .
جودیآبــوت
_ بهخاطر اینکه خدا گفته؛ بهخاطر اینکه واجبه.
جودیآبــوت
تنبیهی در کار نیست.
جودیآبــوت
اگه قرار باشه دلت پاک باشه و هر کاری خواستی بکنی، خب کمکم چه بخوای چه نخوای، دلت از پاکی درمیاد و میشه لکهدار و ناپاک
ابن سینا
«حساب کنید لطفاً». جوانک به خودش میآید و کارت را میکشد: «رمز؟»... «۱۳۸۲». میخندد: «متولد ۸۲ هستید؟» اخم میکنم: «به شما چه آقا؟»
(◕ᴗ◕✿)
من زیرچشمی، همینطور که پستها را لایک میکردم، نگاهش کردم. خدایا! مفاتیح توی دستش بود؛ از همان مفاتیحهای جیبی که مامان داشت. نفهمیدم چطور صفحهٔ اینستاگرام را بستم و سیخ نشستم روی تخت؛ اما نگار سر بلند نکرد؛ فقط لبهایش جنبید. ده دقیقه، شاید هم یک ربع بعد کتاب را بست. لبخند زد و پرسید: «بهخاطر من چراغ روشنه؟ ببخشید!» دوباره هول کردم و گفتم: «نه نه! نه بابا؛ فقط، فقط اون مفاتیح بود؟» خندید: «آره دیگه؛ داشتم زیارت عاشورا میخوندم».
𝐹..
میخوام امشب میرزاقاسمی درست کنم.
جودیآبــوت
پا نمیشی نمازت رو بخونی؟ دیشبم نماز نخوندیها.
جودیآبــوت
ما در یک روز به دنیا آمدهایم، در یک ساعت، از شکم یک مادر، در یک بیمارستان؛ اما بهقول مامانبزرگ، قدرت خدا، اندازهٔ زمین تا آسمان با هم تفاوت داریم. البته احتمالاً همان دو دقیقه زودتر به دنیا آمدن من کار خودش را کرده، که من قطبِ شمالم و ریحانه قطبِ جنوب.
جودیآبــوت
حجم
۹۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
حجم
۹۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
قیمت:
۸,۰۰۰
۴,۰۰۰۵۰%
تومان