بریدههایی از کتاب بینمازها خوشبختترند!؟
۳٫۹
(۱۴۹)
تازه سفرهٔ شام را جمع کرده بودم و توی اتاق دنبال منچ میگشتم؛ قرار بود یک بازی حسابی داشته باشیم؛ اما همینکه از اتاق بیرون آمدم، چهرهٔ کبود حاجبابا را دیدم! خِرخِر میکرد و دستش را گذاشته بود روی گلویش! منچ از دستم افتاد؛ نفهمیدم چطور قرص قلبش را گذاشتم زیر زبانش؛ نفهمیدم چطور زنگ زدم به بابا، و چطور آمبولانس آمد و حاجبابای بیهوشم را برد.
جودیآبــوت
اما بابا بیتوجه به او میگوید: «گوشیت رو میدی به مادرت. کلاس اوریگامی و زبان و نقاشی هم تعطیل؛ فقط میری مدرسه و میای. راضیه، تو میتونی مثل سابق کلاسهات رو بری».
جودیآبــوت
از وقتی ماجان مرد، حاجبابا شد همهٔ کسم. قبل از آن هم، حاجبابا را جور دیگری دوست داشتم؛ اما وقتی ماجان رفت، من بهعنوانِ نوهٔ ارشد مأمور شدم که سه شب در هفته برای حاجبابا شام ببرم خانهشان؛ همانجا بخوابم، و صبح از خانهٔ آنها راهی مدرسه شوم؛ و این شروع تغییر رابطهٔ من و حاجبابا بود.
تازه ده روز از رفتن ماجان گذشته بود که بابا گفت: «زینب، بابا ازت یه چیزی میخوام، نه نگو!» سر تکان دادم و کتابی را که در دستم بود گذاشتم زمین و زل زدم به دهانش. مِن و مِن کرد و گفت: «حاجبابا بعد از رفتن ماجان خیلی تنهاست؛ وقتی از مغازه میاد خونه؛ هم گشنه است و هم خسته. ازطرفی مریض هم هست؛ اگر خداینکرده حالش بد بشه هیچکس نیست یه لیوان
لیلا چیت سازها
مامان میگفت: «با کسی دوست شو که اهل خدا و نماز باشه».
کاربر ۷۵۳۵۳۰۵
یکی از معلمها میآید تو، یک ظرف شکلات میگذارد روی میز و از توی پرونده اسمم را میخواند: «عطیه، چهاردهساله؛ ۹۲۳ نماز صبح قضا، ۴۲۳ نماز ظهر قضا، ۳۲۱ نماز مغرب و عشای قضا! خب دیگه چی داریم؟ هزارتا نماز هم داری که مورد قبول نیست؛ ۷۸۹ تا رو هم با ارفاق ازت قبول میکنیم؛ چون یا سر نماز چرت زدی، یا حواست نبوده... نمرهٔ نهایی: چهارده».
میترسم! دانههای درشت عرق مینشیند روی پیشانیام؛ لبهایم میرود سمتِ سفیدی؛ چانهام میلرزد؛ دستم را میبرم بالا که حرف بزنم، اما از زیرزمین صدای گریه میآید؛ صدای التماس و ناله... .
ابن سینا
بیبیگل فکر میکنه با دو رکعت نماز من و خودش، و کلی دعای عربی خوندن سنگ بابا دفع میشه؛ چه میدونم هی نذر و نیاز، هی نماز و دعا... مدام گیر میده که نماز بخون؛ این کار رو بکن، اون کار رو بکن. میگم بیبی دست بردار. میگه اینا حرف خداست. از کجا معلوم؟ اصلاً از کجا معلوم راست باشه؟ راستش رو بخوای... دنبال یه راهحلم».
_ چه راهحلی؟
_ به کسی نگیا. تصمیم دارم مسیحی بشم! اصلاً مگه کوروش خودمون چشه که ما باید یه دین دیگه داشته باشیم؟
ابن سینا
«دخترهای گلم، این امتحان چندان مهم نبود؛ به فکرِ امتحان اصلی باشید. نکند روز حساب مردود شویم!»
ابن سینا
اگه قرار باشه دلت پاک باشه و هر کاری خواستی بکنی، خب کمکم چه بخوای چه نخوای، دلت از پاکی درمیاد و میشه لکهدار و ناپاک؛ درست مثل یه آینه که هی آب و شربت و رنگ بپاشی روش و بگی آینه است، شفافه، تمیزه».
zahraa_mousaavii
بگو ببینم، اگه بهت بگن که با دست خیس به سیم لخت دست نزن و تو دست بزنی و برق بگیردت، برق مجازاتت کرده؟ نه؛ خودت خوب میدونی که اینطوری نیست! توی این دنیا، هر عملی، یه عکسالعملی داره. هیچکس مجبورت نمیکنه یه کاری رو انجام بدی، یا انجام ندی؛ ولی انجام دادن یا ندادنش حتماً نتیجهای داره که دامنت رو میگیره. نماز هم همینطوره.
zahraa_mousaavii
داد میزنم: «نرگس، نه! این کار رو نکن...»؛ اما صدایم را نمیشنود. انگار کر شده! شاید هم خودش را زده به کر بودن. آیدا چشمهایش گرد شده و چسبیده به دیوار! نرگس داد میزند: «بگم؟ بگم و آبروت رو ببرم؟ اصلاً خودت بگو که چرا خجالت میکشی بابات بیاد مدرسه!» آیدا چانهاش میلرزد و جواب میدهد: «تو غلط میکنی! تو خودت از وقتی بابات مرده، زیردست عموتی؛ اون خرجت رو میده بدبخت...». میخواهم گوشهایم را بگیرم. میخواهم داد بزنم: «بسه، لازم نیست سرِ یه دعوای کوچیک رازهای همدیگه رو برملا کنید»؛
جودیآبــوت
اوم... حتماً شما من رو میشناسید؛ منم میشناسمتون؛ یعنی پیجِ اینستاگرامتون رو دارم. راستش وقتی اونسری شما نوشتید که پیشِ مادربزرگِ پیرتون زندگی میکنید تا ازش مراقبت کنید، یهو فالووراتون رفت بالا؛ خب منم نمیخواستم عقب بیفتم؛ برای همین به همه گفتم که شما دروغ میگید! یعنی یهجورایی حسادت باعث شد که دروغ بگم. از اون روز تا حالا عذاب وجدان گرفتم! حس میکنم حقالناس گردنمه. مادرم میگه اگه حقالناس گردن آدم باشه، نمیتونه اون دنیا سرش رو بالا بگیره. من... خواستم حلالیت بگیرم
جودیآبــوت
دیگه چی باید میگفت؟ خریدن دو تا مقوا باید نیم ساعت طول بکشه؟ کمکم داشتی باهاش دردِ دل میکردی. خجالت بکش ریحانه!
جودیآبــوت
بند کولهاش را میکشم، و کارت بانکیام را میگذارم جلوی فروشنده که زل زده به ریحانه: «حساب کنید لطفاً». جوانک به خودش میآید و کارت را میکشد: «رمز؟»... «۱۳۸۲». میخندد: «متولد ۸۲ هستید؟» اخم میکنم: «به شما چه آقا؟»
جودیآبــوت
خوب یادم هست که آن شب مامان سفرهٔ هفتسین را انداخت؛ سیب و سماق و سبزه را چید کنار هم، و قرآن را گذاشت وسط سفره. تنگ را خودم گذاشتم بغلِ آینه و نشستم کنارش. دیروقت بود؛ نمیدانم ساعت چند؛ اما بابا چرت میزد، و بیبی هی خمیازه میکشید. مامان تلویزیون را روشن کرد؛ بابا شروع کرد به قرآن خواندن، و بیبی دست برد سمت آسمان؛ مامان هم زل زده بود به صفحهٔ تلویزیون. چیزی نمانده بود تا سال تحویل. پنج، چهار، سه، دو و یک... صدای توپ سال تحویل که بلند شد، ماهی گلی را گذاشتم دهانم و سعی کردم ماهی زنده را که توی دهانم دُم میزد و بالا و پایین میشد، قورت دهم! قورت دادم و بهسختی لبخند زدم! عیدی را از دست بابا و بیبی گرفتم و حس کردم ماهی داخل شکمم بالا و پایین میپرد. خودم را زدم به خستگی و زیر پتو پنهان شدم؛ اما همینکه چشمهایم را میبستم حس میکردم که ماهی دارد برمیگردد به دهانم! هنوز سپیده نزده بود که دادم رفت به آسمان!
جودیآبــوت
بعد از دو هفته، نشستم روبهروی بابا و گفتم: «من میخوام همهٔ روزهای هفته رو خونهٔ حاجبابا بمونم؛ بعد از مدرسه میام خونه و غروب میرم اونجا». نمیدانستم چه اتفاقی افتاده؛ اما حاجبابا، آنقدر مهربانی پای من ریخته بود که فکر میکردم کنار حاجبابا ماندن و در خانهشان زندگی کردن به دهنم شیرینتر است.
کنارِ حاجبابا گذر عمر را نمیفهمیدم! قرآن خواندنش بهجا بود؛ بازی کردنش بهجا؛ اخبار گوش میداد و روزنامه میخواند. گاهی که دلم از دنیا میگرفت، موهایم را میجورید و آنقدر حرف میزد تا بخندم و غمم را فراموش کنم. بعضی روزها حاجبابا مغازهٔ خرازیاش را زودتر میبست؛ آن وقت من حیاط را آبپاشی میکردم و حاجبابا جارو دست میگرفت، داخل باغچهٔ خانهشان ریحان و تربچه کاشته بودیم و هرچند روز وِجینشان
لیلا چیت سازها
ماشین را خاموش نکرد؛ فقط دستش را گذاشت روی زنگِ خانهٔ حاجبابا و گفت: «من باید برم؛ کاری داشتی زنگ بزن».
در که باز شد برقِ چشمهای حاجبابا را دیدم؛ انگار با حضور من امید به خانهاش برگشته بود. روی تخت میان حیاط فرش انداخته بود؛ انار دان کرده بود و چای ریخته بود میان استکان کمرباریک. وقتی میان آغوشش فرو رفتم، چنان زد زیر گریه که همان لحظهٔ اول دلم ریش شد. چای را هورت کشیدم و انارهای دانشده را ریختم توی کاسه؛ از عطرِ گلپر و طعم انار کیف کردم و کتابهای مدرسه را از کیف بیرون کشیدم.
نفهمیدم چقدر گذشت؛ حاجبابا صدایم کرد برای شام. ترشی انبه را گذاشته بود کنارِ دمپختک و میگفت: «میدونم که چقدر از این ترشیها دوست داری». روز اولِ مأموریتم که تمام شد برگشتم خانه؛ اما روز دوم و سوم و چهارم خیلی زود از راه رسید.
لیلا چیت سازها
آب بده دستش. من و عمه مرضیه با هم صحبت کردیم؛ قراره چند شب عمه بره پیشش، چند شب هم من؛ ولی من بهخاطرِ کارم که شیفت شبه و بهخاطرِ مامانت که پابهماهه، و خواهرات که هنوز کوچیکن و مدام نیاز به مراقب دارن نمیتونم برم. تو که مدرسهات سر کوچهٔ حاجباباست، میشه سه شب در هفته بری اونجا؟» نمیخواستم بروم؛ این تنها چیزی بود که از آن مطمئن بودم! اینترنت پرسرعت خانه کجا و تلویزیون سرِ شب خاموش خانهٔ حاجبابا کجا؛ ولی ماندم توی رودربایستی؛ یعنی هم دلم برای حاجبابا سوخت و هم از غمِ چشمهای بابا خجالت کشیدم. در دلم گفتم یکی دو هفته میروم و بعد بهانه میآورم که نمیتوانم و حالم خوب نیست و به درسهایم نمیرسم.
غروبِ یک شنبه، باروبندیلم را جمع کردم: دو تکه لباس، چند کتاب، لپتاپ و کیف مدرسه و... . بابا وسایل را گذاشت داخل ماشین و من هم دمپختکِ مامانپز را زدم زیرِ بغلم و راه افتادم. بابا آنقدر دیرش شده بود که
لیلا چیت سازها
همونطور که آدمهای دنیا یه زبان مشترک دارن، که باعث شده حرف هم رو بفهمن و با هم ارتباط بگیرن، مسلمونهای دنیا هم باید یه زبان مشترک داشته باشن و عربی همون زبان مشترکه.
دوست کتاب
فکر میکنم همونطور که موفقیت به تمرینهای تکراری نیاز داره، روح آدم هم به نماز و عبادت نیاز داره. حلما، تو فکر میکنی برای اینکه شیطون ضربهفنیت نکنه، نیاز به تمرین نداری؟ آمادهسازی نمیخوای؟
کاربر ۱۹۳۷۲۴۸
خدا عادل است؛ آنقدر عادل و مهربان که ذرهای از خوبیها را نادیده نمیگیرد.
ابن سینا
حجم
۹۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
حجم
۹۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
قیمت:
۸,۰۰۰
۴,۰۰۰۵۰%
تومان