بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مایکل وی (جلد چهارم) | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب مایکل وی (جلد چهارم)

بریده‌هایی از کتاب مایکل وی (جلد چهارم)

۴٫۹
(۳۹)
«الجن خیلی باهوشه. مردم سرشون به زندگی‌شون گرمه؛ مثل این می‌مونه که دارن توی هواپیما یه برنامه تماشا می‌کنن. اون‌ها نمی‌دونن هواپیما داره کجا می‌ره، فقط دارن برنامه‌شون رو تماشا می‌کنن.»
SedAli
این اتفاقیه که اکثراً برای قهرمان‌ها می‌افته و ما بیشتر وقت‌ها، بعدها برای افرادی که پدرهامون سنگسارشون کرده‌ان، بنای یادبود می‌سازیم. ممکنه یه روزی ازت تقدیر بشه؛ ولی ممکنه این اتفاق تو دوران زندگی‌ت نیفته. قهرمان‌ها قهرمان هستن چون حاضرن کارهایی رو انجام بدن که با وجود ادعاهای فراوان، هیچ‌کس دیگری حاضر به انجامش نیست؛ ولی ما می‌دونیم شما چی‌کار کرده‌این. تو هم ته قلبت می‌دونی و این حتی از قهرمان بودن هم برتره. این شرافتمندانه‌ست.»
book reader
قهرمان‌ها قهرمان هستن چون حاضرن کارهایی رو انجام بدن که با وجود ادعاهای فراوان، هیچ‌کس دیگری حاضر به انجامش نیست
za_moon
قهرمان‌ها قهرمان هستن چون حاضرن کارهایی رو انجام بدن که با وجود ادعاهای فراوان، هیچ‌کس دیگری حاضر به انجامش نیست
obilivion
ما بیشتر وقت‌ها، بعدها برای افرادی که پدرهامون سنگسارشون کرده‌ان، بنای یادبود می‌سازیم.
obilivion
مادرم پرسید: «چطور خوابیدی؟» «خوب. ساعت چهار صبح صدای خروس رو نشنیدم.» تایلور گفت: «من شنیدم. حدوداً ده دقیقه‌ای ادامه داد تا اینکه من ریبوتش کردم.» «تو یه خروس رو ریبوت کردی؟» «فکر کنم. اون وسط قوقولی‌قوقو متوقف شد.»
pari
اوستین لباس پوشیده و چهارزانو روی تختش نشسته بود و چیزی می‌خواند. پرسید: «صدای خروسه رو شنیدی؟ ساعت چهار صبح داشت قوقولی قوقو می‌کرد.» «نه، خیلی خسته بودم.» «اگه جای تو بودم، ممکن بود یه گلولهٔ رعدوبرق پرت کنم سمتش.» گفتم: «باید این کار رو می‌کردی.»
pari
«هیچ حرکتی توی نیروگاه می‌بینی؟» ایان گفت: «حرکت کمی هست. یه سری کامیون و سرباز دارن نزدیک خروجی جمع می‌شن.» سرش را به چپ و راست تکان داد. «پسر، ما اونجا رو داغون کرده‌ایم. یه طوری شده انگار طوفان بهش خورده.» مک‌کینا آهسته گفت: «طوفانِ الکتروکلن.»
A.zainab
باید قبل از اینکه اون‌ها بفهمن تو بالاخره حقیقت رو فهمیده‌ای، مادرت رو نجات بدیم.» «چه حقیقتی؟» «اینکه الجنی‌ها آدم‌خوب‌ها هستن.»
A.zainab
«دزائو آن، صبح به‌خیر. خسته‌این؟» قیافهٔ همهٔ ما طوری بود که انگار وسط شب بیدارمان کرده‌اند. اوستین جواب داد: «لِی سزل.» بن زد زیر خنده. «خیلی خوبه.» از اوستین پرسیدم: «چی گفتی؟» بن گفت: «گفت تا حد مرگ خسته‌ست.» غرولند کردم: «ولی اون کسیه که خوب خوابیده.»
A.zainab
«یکی از آخرین چیزهایی که پدرت قبل از مردن بهم گفت این بود که از تو محافظت کنم. خیلی خوب از پس این کار برنیومدم.» او به چشمانم خیره شد. «از خودم می‌پرسم که ازم ناامید شده یا نه.» «بهتره که در امان باشی و بی‌ارزش، یا ارزشمند باشی و در خطر؟» «الان دیگه عین پدرت حرف می‌زنی.» «این بده؟» آهسته سرش را تکان داد. «نه، نیست؛ ولی تو می‌خوای چی‌کار کنی؟» «مهم نیست من چی می‌خوام.» مادرم گفت: «این همیشه مهمه
A.zainab
اولین قانون موفقیت اینه که هیچ‌وقت دشمنت رو دستِ‌کم نگیری
ramtinLL
«اگه آدم دلیل یه کاری رو بدونه، راه‌حلش یه‌جوری پیدا می‌شه
Amaya:) ~

حجم

۲۷۳٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۴۰۰ صفحه

حجم

۲۷۳٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۴۰۰ صفحه

قیمت:
۱۲۹,۰۰۰
تومان
صفحه قبل۱
۲
صفحه بعد