بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کتاب آه | صفحه ۱۶ | طاقچه
تصویر جلد کتاب کتاب آه

بریده‌هایی از کتاب کتاب آه

نویسنده:یاسین حجازی
انتشارات:جام طهور
امتیاز:
۴.۵از ۱۸۱ رأی
۴٫۵
(۱۸۱)
«خداوند خیر نصیبِ تو گرداند و من را فدای تو کند. پس اگر به مکه رفتی، زنهار نزدیک کوفه نشوی! که آن شهر نامبارک است: پدرت بدان‌جا کشته شد و برادرت بی‌یاور ماند و او را به خنجر زدند که نزدیک بود جان در سرِ آن نهد
"مِشکات"
دمع‌السجوم یعنی «اشکی که می‌ریزد» ــ می‌شود «اشک روان» یا بسا «بارانِ اشک» اش هم خواند ــ و نفس‌المهموم یعنی «نفسِ کسی که غم دارد». بهترین معادل برای نفس‌المهموم «آه» است. ما در فارسی به نفسِ آدمی که غمگین است و دلش دارد از غصّه می‌ترکد، چیزی جز آه نمی‌گوییم. اسمِ این کتاب را، از همین رو، «کتابِ آه» گذاشتم.
فائزه
حسین روی به اصحاب کرد و گفت «مردم بندگانِ دنیایند و دین لیسیدنی‌ای است روی زبانِ ایشان نهاده. تا مزه از آن می‌تراود، نگاهش دارند و وقتی بنای آزمایش شود، دینداران اندک باشند.»
Rogayyeh
اشک در چشمِ حسین بگردید و آن را نگاه داشتن نتوانست و این آیت قرائت کرد «فَمِنهُم مَن قَضی نَحبَهُ وَ مِنهُم مَن ینتَظِر وَ ما بَدَّلُوا تَبدِیلا: بعضی از مؤمنان جان باختند بر سرِ عهدی که با خدا بسته بودند و بعضی چشم به راهِ آن جان باختن‌اند و عهدشان، بی‌هیچ تغییری، همان است.»
علیرضا
چون سحر شد، حسین به راه افتاد و خبر به محمّد رسید: وضو می‌ساخت و طشتی پیشِ او نهاده بود. گریست ــ چنان‌که طشت را از اشک پر کرد. نزدِ او آمد و زمامِ ناقهٔ او بگرفت و گفت «ای برادر! با من وعده دادی در آن‌چه از تو درخواست کردم، تأمل فرمایی. چه باعث شد که به این شتاب خارج شوی؟» گفت «پس از آن‌که تو جدا گشتی، رسولِ خدا به خوابِ من آمد و گفت «ای حسین، بیرون رو! که خدا خواست تو را کشته بیند.» ابن حنفیه گفت «اِنّا لِلّه و اِنّا اِلَیهِ راجِعون. پس مقصود از بردنِ این زنان چیست؟ و چون است که تو با این حال آنها را با خود می‌بری؟» گفت که «پیغمبر به من فرمود "خداوند می‌خواهد آنها را اسیر بیند."» با او وداع کرد و بگذشت.
کاربر ۴۲۸۸۹۰۹
مجمع ابن عبداللهِ عائذی گفت «اشراف مردم را رِشوت‌های گزاف دادند و چشمِ آنها را پر کردند به مال، تا دلِ آنها به بنی‌امیه گرایید و مایلِ آنان شدند و یکدل و یکجهت دشمنِ تو گشتند. اما سایرِ مردم، دلشان به سوی توست و فردا شمشیرشان به روی تو.»
کاربر ۶۰۰۷۸۱۹
از رسولِ خدا با جدّ و پدر و عمّت. خداوند پیمانی گرفته است از جماعتی از این امّت که فرعونانِ زمین آنها را نمی‌شناسند امّا فرشتگانِ آسمان‌ها می‌شناسند. آنها این استخوان‌های پراکنده فراهم کنند و این پیکرهای خون‌آلود به خاک سپارند و در این طَفّ، برای قبرِ پدرت نشانی بر پا دارند که اثرِ آن کهنه نشود و رسمِ آن با گذشتنِ شبها و روزها ناپدید نگردد و هرچه پیشوایانِ کفر و پیروانِ ضلال در محوِ آن بکوشند، اثرظاهرتر شود.»
Alireza
«می‌گویی "کاش پدرانم بودند و هلهله می‌کردند و می‌گفتند ای یزید شَل مباد دستت"؟ به چوب آهنگِ دندانِ حسین، سیدِ جوانانِ بهشت، کرده‌ای؟ نه خود را گناهکار دانی و نه این عمل را بزرگ شماری؟ «چرا نگویی؟ که زخم را ناسور کردی و شکافتی و ریش را ریشه‌کن کردی و سوختی و خونِ ذریتِ پیغمبر را ــ که از آلِ عبدالمطّلب ستارگانِ زمین بودند ــ ریختی. «یادِ اسلاف و نیاکانِ خود کرده‌ای و آنان را خوانده‌ای و نازِشست خواسته‌ای؟ غم مخور که همین زودی‌ها نزدِ آنان روی و آرزو کنی کاش دستت خشک و زبانت گنگ شده بود و آن سخن نمی‌گفتی و آن عمل نمی‌کردی. «خدایا، دادِ ما بستان و از این ستمگران بکش انتقامِ ما را. و خشمِ تو فرود آید بر آن که خونِ ما بریخت و حُماتِ ما را بکشت.
saqqa
«اندکی آهسته‌تر! «فراموش کردی قولِ خدای ــ تعالی ــ را که "کافران نپندارند چون مهلتشان دادیم، خوبی ایشان خواهیم. نه چنان است. ما آنها را مهلت دهیم تا گناه بیشتر کنند و عذابی دردناک در انتظارشان باشد"؟ «ای پسرِ آن مردمی که جدِّ من اسیرشان کرد پس از آن آزاد کرد! از عدل است که تو زنان و کنیزانِ خود را پشتِ پرده نشانی و دخترانِ رسول را اسیر، بدین سوی و آن سوی کشانی؟ پردهٔ آنها بدری، روی آنها بگشایی، بی‌پرستار و یاور و نگهداری که از مردانشان مانده باشد دشمنان آنها را از شهری به شهری برند و بومی و غریب و نزدیک و دور و وضیع و شریف چشم بدانها دوزند؟ «چگونه امیدِ دلسوزی و غمگساری باشد از آن که دهانش جگرِ پاکان را بجَوید و گوشتش از خونِ شهیدان برویید؟ چگونه به دشمنی ما خانواده شتاب نکند آن که سوی ما به چشمِ کینه و بغض نگرد؟
saqqa
زینب، دخترِ علی ابن ابی‌طالب، برخاست و گفت: «سپاس خدای را که پروردگارِ جهانیان است و درودِ خداوند بر پیغمبر و خاندانِ او باد همه. «خدای ــ سُبحانَه ــ راست گفت که "رسوایی و زشتکاری فرجامِ آنهاست که آیاتِ خدا را تکذیب کردند و به تمسخرش گرفتند". «یزید، پنداری که چون اطرافِ زمین و آفاقِ آسمان را بر ما بستی تا ما را برده‌وار به هر سوی کشانیدند، نزدِ خدا خواریم و تو برِ وی گرامی‌ای؟ و این غلبهٔ تو بر ما، از فرّ و آبروی توست نزدِ خدا؟ «پس بینی بالا کشیدی و خرّم و شادان به خود بالیدی، که دنیا در چنبرِ کمندِ تو بسته و کارهای تو آراسته و مُلک و پادشاهی ما تو را صافی گشته؟
saqqa
حسین ایستاد تا ساعتی بیاساید از خستگی جنگ. همچنان که ایستاده بود، سنگی بیامد و بر پیشانی او رسید. پس، جامه برداشت که خون را از روی بسترد... تیری تیز، سه‌شاخه، زهرآلوده بیامد و بر سینهٔ او نشست. سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت «خدایا، تو می‌دانی مردی را می‌کشند که روی زمین پسرِ پیغمبری غیرِ او نیست.» آن‌گاه، آن تیر را بگرفت و از پشت بیرون آورد: خون مانندِ ناودان برجست. دست بر آن زخم گذاشت. چون پر شد، سوی آسمان پاشید: یک قطره از آن برنگشت و سرخی در آسمان دیده نشده بود تا آن گاه. بار دوم، دست بر آن نهاد و روی و محاسن را بدان آغشته کرد و گفت «جدِّ خویش، رسولِ خدا، را چنین خضاب‌شده دیدار کنم.»
saqqa
پیادگان بر او حمله می‌کردند و آنها را از راست و چپ می‌راند. چون شمر این بدید، سواران را به مددِ خود طلبید که از پشتِ پیادگان باشند و مانعِ فرارِ آنها شوند و کمانداران را گفت تیر افکندند: بدنش چون خارپشت شد و دست از پیکار بداشت و آن سپاه پیشِ روی او بایستادند. عمرِ سعد نزدیک حسین آمد. زینب به درِ خیمه آمد و فریاد زد عمر ابن سعد را که: «وای تو! ابوعبدالله را می‌کشند و تو خیره بدو می‌نگری؟» عمر هیچ جواب نداد. زینب فریاد زد «وای بر شما! مسلمانی میانِ شما نیست؟» هیچ کس جواب نگفت. دیدم سرشک عمر بر گونه و ریشش می‌ریخت و روی از او بگردانید.
saqqa
حسین بانگ زد «وای بر شما ای پیروانِ آلِ ابی‌سفیان! اگر دین ندارید و از معاد نمی‌ترسید، در دنیا آزاده‌مرد باشید و اگر از عربید، به گوهرِ خود بازگردید.» شمر فریاد زد «ای پسرِ فاطمه، چه می‌گویی؟» گفت «من و شما با هم کارزار می‌کنیم و بر زنان گناهی نیست. تا من زنده‌ام، آن سرکشانِ خود را از رحل و عیالِ من بازدارید.» شمر گفت «ذلِک لَک یابنَ فاطِمَة.» (یعنی این کار کنیم و تو حق داری.) فریاد زد «از حرمِ این مرد دور شوید و آهنگِ خودِ او کنید که حریفی جوانمرد و بزرگوار است.»
saqqa
حسین هزاروهشتصد ــ و بعضی گفته‌اند هزارونهصدوپنجاه ــ مردِ جنگی بکشت، غیر از مجروحان. عمرِ سعد قومِ خود را گفت «وای بر شما! می‌دانید با که کارزار می‌کنید؟ این پسرِ کشندهٔ عرب است! از هر سوی بر او تازید!» چهارهزار کماندار تیر باریدند بر وی، و شمر ابن ذی‌الجوشن با قریبِ ده نفر از پیادگانِ کوفی سوی آن منزل آمدند که بار و بنه و عیالِ او بدان‌جا بودند و میانِ او و سراپرده‌اش حایل گشتند.
saqqa
یکی که در لشکرِ کوفه بود گفت: ندیدم کسی که دشمنِ بسیار بر او بتازد و فرزندان و یارانش کشته شده باشند، دلدارتر از وی. چنان‌که مردان بر او می‌تاختند، او با شمشیر حمله می‌کرد و آنان را مانندِ گلّهٔ بز که گرگ در آن افتد، می‌پراکند. ما سی‌هزار بودیم. وقتی حسین حمله می‌کرد منهزم می‌شدیم و مانندِ ملخ پراکنده، و حسین به جای خویش بازمی‌گشت و لا حَولَ وَ لا قُوَّةَ اِلّا بِاللهِ العَلِی العَظیم می‌گفت.
saqqa
به حقِ یاسین و قرآنِ حکیم و به حقِ طاها و قرآنِ عظیم، ای که می‌توانی نیازِ نیازمندان را برآوری و ای که می‌دانی آن‌چه را که در نهان‌هاست، و ای که گرفتاران را گشایشی و ای که غمِ غمگینان را پاک کنی، و ای که بر پیرِ سالخورده مهربانی و ای که روزی نوزادِ خرد را می‌دهی، و ای که آشکاری (بی‌نیاز از هر تفسیری و توضیح،) درود بر محمّد و خانواده‌اش فرست و با من چنین و چنان کن.»
saqqa
علی ابن حسین گفت: پدرم آن روز، مرا به سینه چسبانید و گفت «ای فرزند، از من این دعا فراگیر ــ که فاطمه به من آموخت و او از رسولِ خدا و او از جبرئیل فراگرفته بود. در هر حاجت و مهم و مصیبت که پیش آید و امرِ عظیم‌دشوار بگوی: بِحَقِّ یس وَ القُرآنِ الحَکیم، وَ بِحَقِّ طه وَ القُرآنِ العَظیم، یا مَن یقدِرُ عَلی حَوائِجِ السّائِلین، یا مَن یعلَمُ ما فِی الضَّمیر، یا مُنَفِّسآ عَنِ المَکروبین، یا مُفَرِّجآ عَنِ المَغموُمین، یا راحِمَ الشَّیخِ الکبیر، یا رازِقَ الطِّفلِ الصَّغیر، یا مَن لایحتاجُ اِلَی التَّفسیر، صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد، وَ افعَل بی کذا وَ کذا.
saqqa
خواهرِ خویش، زینب، را وصی گردانید ــ برای آن‌که امامتِ علی ابن حسین پوشیده باشد برای تقیه و حفظِ وی. و حسین اسمِ اعظم و مواریثِ پیغمبران را به علی ابن حسین موهبت کرد و انگشتری در انگشتِ او کرد و گفت که علوم و صُحُف و مَصاحِف و سلاح نزدِ امّسلمه است و امّسلمه را فرموده که آن امانت را به اهلش بازگرداند.
saqqa
قبرِ او نزدیک شریعه است: همان‌جای که کشته شد. خونِ عباس در قبیلهٔ بنی‌حنیفه است و آن‌گاه که کشته شد سی‌وچهار سال داشت. هرگاه دشمن بر اصحابِ حسین احاطه می‌کرد، عباس می‌تاخت و آنان را می‌رهانید. وقتی عباس رفت و کشته شد، لشکری باقی نمانده بود.
saqqa
ای نفس! نترس از کافران و به رحمتِ خدای جبّار دل خوش بدار و تو را به همراهی پیامبر مژده باد. خدایا! اینان بریدند دستِ چپم را آنها را به گرمای آتشت بسوزان. مردی بر او حمله کرد و به گرزی آهنین بر فرقِ سر او کوفت که سرِ او بشکافت و از اسب بگردید و فریاد زد «یا اباعبدالله! عَلَیک مِنِّی السَّلام.» چون حسین او را بر کنارِ فرات برزمین‌افتاده دید، بگریست. گفت «اکنون پشتِ من شکست و چاره‌ام کم شد.»
saqqa

حجم

۵۶۳٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۵۸۰ صفحه

حجم

۵۶۳٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۵۸۰ صفحه

قیمت:
۳۲,۰۰۰
۱۶,۰۰۰
۵۰%
تومان