بریدههایی از کتاب کتاب آه
۴٫۵
(۱۸۱)
«آیا فریادرسی هست که در راهِ خدا به فریادِ ما رسد؟ آیا مدافعی هست که شرِّ این مردم را از حرمِ پیغمبر بگرداند،»
saeid
مسلم بر درِ خانه بود، در کوچهٔ تنگی، که نمیتوانستند از اطراف او را فراگیرند: چهلودو تن از آنها را بکشت.
چون اینچنین دیدند، بر بامها برآمدند و سنگ باریدن گرفتند و آتش در دستههای نی زدند و از بامها بر او انداختند.
مسلم چون چنین دید، گفت «این همه شور برای کشتنِ پسرِ عقیل است؟ ای نفس! سوی مرگ ــ که چارهای از آن نیست ــ بیرون رو!»
پس با شمشیرِ آخته به کوچه آمد: مانندِ شیر بود و نیروی بازوی او چنان که مرد را به دستِ خود میگرفت و به بامِ خانه میانداخت.
علی دائمی
حسین گفت «خدای جزای خیر دهد شما را. آیا کتابِ خدا که بر جدِّ من نازل شده است نخواندهاید که: "هر کجا باشید، شما را مرگ دریابد ــ هرچند اگر در کوشکهای بلندِ محکم" و "بیرون میشدند به قتلگاهشان، آنان که بر ایشان مرگ نوشته شده بود"؟ و اگر من در جای خود بمانم، این خلقِ ننگین به چه آزمایش شود و چه کس در قبرِ من در کربلا ساکن شود ــ با اینکه خداوند در روزِ دَحوُالارض، آن را برای من برگزیده است و پناهِ شیعیان قرارداده تا مأمنِ آنها باشد در دنیا و در آخرت؟
sherhan
ابن عباس گفت:
حسین را در خواب دیدم: بر درِ خانهٔ کعبه، پیش از آنکه متوجّه به عراق گردد، دستِ جبرئیل در دستِ او بود و جبرئیل فریاد میزد «بیایید و با خدای ــ تعالی ــ بیعت کنید.»
maryhzd
عبداللهابن مسلم ابن ربیعهٔ حضرمی، حلیفِ بنیامیه، برخاست و گفت «این فتنه که تو بینی، جز با سختگیری اصلاح نپذیرد و این روش که تو با دشمنان داری، رای مستضعفین است.»
نعمان با او گفت «اگر از مستضعفین باشم در طاعتِ خدا، دوستتر دارم از آنکه غالب و قوی باشم در معصیتِ خدا.»
sedighe_movaghar
ابن زیاد گفت «از گردنکشی بزرگترِ خاندان و خویشانِ تو دردی به دل داشتم که خدا شفا داد.»
دلِ زینب بشکست و بگریست و گفت «سرورِ مرا کشتی و خاندانِ مرا برانداختی و شاخِ مرا بریدی و ریشهٔ مرا کندی. اگر شفای تو در این است، البته شفا داده شدهای.»
ابن زیاد گفت «سجع نیکو میآورد. پدرش هم سجعگوی و شاعر بود.»
زینب گفت «مرا چه با سجع؟ سرم گرمِ کارِ دیگر است. از سوزِ سینه چیزی بر زبانم جاری شد که گفتم.»
AMIRH
گفت «یابنَ رسولِالله، اگر به یاری تو آیم، همان اول پیشِ روی تو کشته شوم. ولیکن این اسبِ من برگیر. به خدا قسم که هرگز سوارِ آن در طلبِ چیزی نرفتم، مگر به آن رسیدم و هیچ کس در طلبِ من نیامد، مگر نجات یافتم. این اسب من! آن را برگیر!»
پس حسین روی از او بگردانید و گفت «نه حاجت به تو دارم و نه به اسبِ تو و گمراهان را به یاری خویش نطلبم. از اینجا بگریز: نه با ما باش و نه بر ما ــ چون اگر کسی بانگِ ما را بشنود و اجابتِ ما نکند خدا او را، بهروی، در آتش افکند.»
AMIRH
فت «پدرم برای من حدیث کرد از جدّم که چون نمازِ بامداد بگزاردی، سخننگفته سبحه بگرفتی و گفتی "اللّهُمَّ اِنّی اَصبَحتُ اُسَبِّحُک وَ اَحمَدُک وَ اُهَلِّلُک وَ اُکبِّرُک وَ اُمَجِّدُک بِعَدَدِ ما اُدیرُ بِهِ سُبحَتی. خدایا، صبح میکنم امروز را و تسبیحت میکنم و ستایشت میکنم و اقرار به یگانگیات میکنم و تکبیر میگویمت و بزرگ میشمارمت به شمارهٔ این دانههای تسبیح که میگردد." این دعا میخواند و سبحه میگردانید و هر سخن که میخواست، میگفت غیر از تسبیح. و میگفت که "این سبحه گردانیدن ذکر محسوب است و من در پناهِ آنم تا شب به بستر روم." و چون در بستر میرفت، همان دعا میخواند و سبحه زیرِ بالین مینهاد و برای او تسبیح محسوب میگردید، از وقتی تا وقتی. و من در این کار، اقتدا به جدِّ خویش کردم.»
mohdiu
حسین گفت «وَیحَک یا اباهرّه! بنیامیه مالِ مرا گرفتند، صبر کردم و مرا ناسزا گفتند، صبر کردم و خواستند خونِ مرا بریزند، بگریختم. قسم به خدا، که این گروهِ ستمکار مرا میکشند و خدای ــ تعالی ــ بر آنها جامهٔ مذلّت پوشانَد و شمشیری تیز بر سرِ آنها گمارد و مسلّط کند بر آنها کسی را که زیرِ دستِ او ذلیلتر باشند از قومِ سَبا ــ که زنی مالک آنها شد و در مال و خونِ آنها حکم میکرد.»
mohdiu
اما بعد، بیا که مردم چشم به راهِ تو دارند و رای آنها در غیرِ تو نیست. بشتاب! بشتاب! بشتاب!
mohdiu
چون آبِ گوارا نوشیدید، یادم کنید
چون از غریب یا شهیدی شنیدید، بر من بگریید
کاربر ۲۸۱۲۵۹۷
و بدان غَرّه مباش که امروز بر ما ظفر یافتی. به خدا قسم اگرچه امروز ما مغلوبِ تو شدیم، فردا غالب شویم نزدِ آن حاکمِ عادلی که در حکم ستم نکند و به همین زودی تو را با رنج و سختی از این جهان بیرون برد: گناهکار و نکوهیده و منفور.
پس هر چه میتوانی خوش بِزی ــ ای پدرمرده! ــ و گناه افزون کن.
و سلام هر که را که در مسیرِ هدایت باشد.
م.ظ.دهدزی
روزِ اوّلِ صفر، سرِ حسین را به دمشق درآوردند و بنیامیه آن روز را عید گرفتند.
م.ظ.دهدزی
آنگاه گفت «ای مردم! هر کس مرا میشناسد میشناسد و هر کس نمیشناسد، من علی فرزندِ حسینم که در کنارِ فرات او را کشتند ــ بیآنکه خونی طلبکار باشند و قصاصی خواهند. من پسرِ آن کسم که حرمتِ او را بشکستند و مالِ او را تاراج کردند و عیالِ او را به اسیری گرفتند. منم پسرِ آن که او را به زاری کشتند، و این فخر ما را بس.
م.ظ.دهدزی
عمّهام گفت «اینها تو را به جَزَع نیاورد، که این عهدی است
از رسولِ خدا با جدّ و پدر و عمّت. خداوند پیمانی گرفته است از جماعتی از این امّت که فرعونانِ زمین آنها را نمیشناسند امّا فرشتگانِ آسمانها میشناسند. آنها این استخوانهای پراکنده فراهم کنند و این پیکرهای خونآلود به خاک سپارند و در این طَفّ، برای قبرِ پدرت نشانی بر پا دارند که اثرِ آن کهنه نشود و رسمِ آن با گذشتنِ شبها و روزها ناپدید نگردد و هرچه پیشوایانِ کفر و پیروانِ ضلال در محوِ آن بکوشند، اثرظاهرتر شود.»
م.ظ.دهدزی
هلال ابن نافع گفت:
من ایستاده بودم با اصحابِ عمرِ سعد، که مردی فریاد زد «اَیهُا الاَمیر! مژده که اینک شمر حسین را میکشد.»
من میانِ دو صف آمدم و جان دادنِ او را دیدم: به خدا قسم، هیچ کشتهٔ بهخونآغشته را نیکوتر و درخشندهرویتر از وی ندیدم... تابِ رخسار و زیبایی هیئتِ او اندیشهٔ قتلِ وی را از یادِ من ببرد.
م.ظ.دهدزی
یکی که در لشکرِ کوفه بود گفت:
ندیدم کسی که دشمنِ بسیار بر او بتازد و فرزندان و یارانش کشته شده باشند، دلدارتر از وی. چنانکه مردان بر او میتاختند، او با شمشیر حمله میکرد و آنان را مانندِ گلّهٔ بز که گرگ در آن افتد، میپراکند.
ما سیهزار بودیم. وقتی حسین حمله میکرد منهزم میشدیم و مانندِ ملخ پراکنده، و حسین به جای خویش بازمیگشت و لا حَولَ وَ لا قُوَّةَ اِلّا بِاللهِ العَلِی العَظیم میگفت.
م.ظ.دهدزی
اشک از دیدگانش روان گشت و گفت «بعد از تو، خاک بر سرِ دنیا.»
م.ظ.دهدزی
چون دیدم اصحابِ حسین همه کشته شدند و لشکر یکسره به او و اهلبیتِ او روی آوردند و هیچکس نماند مگر سوید ابن عمرو ابن ابیالمطاعِ خثعمی و بشیر ابن عمروِ حضرمی، گفتم «یابنَ رسولِالله، یاد داری آن پیمان که با تو کردم و گفتم تا مُقاتلی باشد من هم از تو دفاع کنم و چون هواداری نبینم دستوری دهی مرا که بازگردم، گفتی چنین باشد؟»
گفت «راست گفتی، اما چگونه توانی رَست از دستِ این مردم؟ اگر توانی، تو را آزاد کردم.»
چون مرا رخصت داد، اسب را از خیمه بیرون آوردم و برنشستم و اسب را به مِهمیز برانگیزاندم، تا پای بجست و خیز گرم کرد. به میانِ لشکر زدم: راهِ گریز برای من باز شد تا از صفوف بیرون شدم.
م.ظ.دهدزی
عمرو ابن قرظهٔ انصاری بیرون آمد و اذن خواست و حسین او را اذن داد.
پیشِ روی حسین نبرد کرد و سخت بکوشید تا گروهی بسیار از سپاهِ ابن زیاد بکشت. و جلوِ دشمن را گرفته بود و جهاد میکرد. هیچ تیر به جانبِ حسین نمیآمد، مگر دست را سپرِ آن میکرد و هیچ شمشیر نمیآمد، مگر جانِ خود در پیاش میداشت.
پس حسین را آسیبی نرسید تا آن مرد را زخمهای سنگین رسید. روی به حسین کرد و گفت «آیا وفا کردم؟»
گفت «آری. تو زودتر از من به بهشت روی. سلامِ مرا به رسولِ خدا برسان و با او بگوی من هم در دنبالم.»
م.ظ.دهدزی
حجم
۵۶۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۵۸۰ صفحه
حجم
۵۶۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۵۸۰ صفحه
قیمت:
۳۲,۰۰۰
۱۶,۰۰۰۵۰%
تومان