بریدههایی از کتاب کتاب آه
۴٫۵
(۱۸۱)
حسین گفت «کجا بروم ای برادر؟»
گفت «در مکه منزل گزین. اگر در آن منزل آرام توانستی گرفت، همان است که میخواهی و اگر تو را موافق نیفتاد، به یمن رو. آنها یارانِ جدّ و پدرِ تو بودند و مهربانترین و رقیقالقلبترینِ مردمند، و بلادِ آنها گشادهتر است. اگر در آنجا آرام گرفتن توانی، فَبِها و اِلّا به ریگستانها و کوهها پناه بر و از جایی به جایی رو تا بنگری کارِ مردم به کجا میانجامد و خداوند میانِ ما و این گروهِ فاسق حکم فرماید.»
مجنون الرضا
حسین به او گفت «آیا مرا از مرگ میترسانی؟ و آیا اگر مرا بکشید، دیگر مرگ از شما میگذرد؟ من همان را میگویم که آن مردِ اوسی با پسرعمِّ خود گفت ــ وقتی میخواست یاری پیغمبر کند و پسرعمّش او را میترسانید و میگفت "کجا میروی؟ که کشته شوی؟". گفت "من میروم و جوانمرد را مرگ ننگ نیست ــ اگر نیتِ او حق باشد و مخلصانه بکوشد و با مردانِ نیکوکار به جان مواسات کند. چون از جهان بیرون رود، با نابکاران دست نداده باشد و مردم بر مرگِ او اندوه خورند. پس اگر زنده ماندم، پشیمان نیستم و اگر بمیرم، مرا ملامت نکنند. این ذلّت تو را بس که زنده باشی و خوار گردی و ناکام."»
ALI REZA
من پسرِ کسی هستم که او را مظلومانه در خون کشیدند، سرش را از قفا بریدند، تشنه جان داد و تنش بر خاک کربلا رها ماند، عمامه و ردایش را ربودند ــ در حالی که فرشتگانِ آسمان میگریستند و پرندگان سیلابِ اشک از دیده گشودند. من پسرِ کسی هستم که سرِ او را بر نیزه زدند و خانوادهٔ او را از عراق به شام، به اسیری بردند.
takhtary
ای مردم، به ما شش چیز داده شد (که به مردمِ دیگر هم کم و بیش دادند) و به هفت چیز برتری یافتیم (که غیرِ ما را ندادند). آن شش چیز دانش است و بردباری و بخشش و فصاحت و دلاوری و دوستی در دلِ مؤمنان.
takhtary
علی ابن حسین به منبر برآمد:
«سپاس خداوندی را که وجودش را آغاز نیست و همیشه هست و نابود نگردد. اوّل بودنِ او را ابتدا نیست و آخریتِ او را انتها نه. پس از نابود شدنِ آفریدگان، باقی ماند. شبها و روزها را اندازه معین کرده است و نصیبِ هر یک از مردم را عطا فرموده. بزرگ است خداوندِ پادشاهِ دانا.
takhtary
برای تو بانگ به اللهُ اَکبَر بلند کردند ـ
با آنکه به کشتنِ تو
اللهاکبر و لاالهالاالله را کشتند.
takhtary
پس هر مکر که داری، بساز و هر جهد که خواهی بکن! به خدا سوگند، ذکرِ ما را از یادها محو نتوانی کرد و وحی ما را ــ که خداوند فرستاد ــ نتوانی میراند و به غایتِ ما نتوانی رسید و ننگِ این ستم را از خویش نتوانی سترد.
takhtary
عبدالله ابن عفیف گفت: «اَلحَمدُلِلّهِ رَبِّ العالَمین. من از خدا شهادت میطلبیدم پیش از اینکه مادرت تو را بزاید، و از خدای خواستم که به دستِ ملعونترینِ خلق که خداوند او را بیش از همه دشمن دارد به شهادت رسم، و چون نابینا شدم از شهادت نومید شدم. الان، حمدِ خدای را به جای آرم که مرا پس از نومیدی، شهادت روزی کرد و دانستم دعای مرا مستجاب فرموده.»
takhtary
و جمعه بود، دهمِ محرّمِ سالِ شصتویکم، مابینِ نمازِ ظهر و عصر.
takhtary
زینب، دخترِ علی، از درِ خیمه بیرون آمد و فریاد زد «کاش آسمان بر زمین میافتاد! کاش کوهها خرد و پراکنده بر هامون میریخت!»
takhtary
آن تیر را بگرفت و از پشت بیرون آورد: خون مانندِ ناودان برجست. دست بر آن زخم گذاشت. چون پر شد، سوی آسمان پاشید: یک قطره از آن برنگشت و سرخی در آسمان دیده نشده بود تا آن گاه.
takhtary
اسبِ حسین به حمایتِ او بر سواران حمله کرد و هر سوار را بر زمین میافکند و زیرِ پا میمالید تا چهل تن.
آنگاه از دستِ دشمن گریزان، سوی حسین آمد و کاکل و موی پیشانی در خونِ او آغشته کرد و سوی سراپردهٔ زنان آمد: شتابان و گریان و شیههزنان.
دخترانِ پیغمبر بانگِ او شنیدند و از سراپردهها بیرون آمدند. اسب را زبون و بیسوار دیدند و زین را بر آن واژگون.
فریاد به گریه و شیون برآوردند و امّکلثوم دست بر سر نهاد و گفت «این حسین است: در میدان افتاده، در کربلا سرِ او از قَفا بریده، و عمامه و ردای او ربوده.» این بگفت و بیهوش شد.
اسبِ حسین دستها بر زمین میزد و نزدیک خیام سر بر زمین میکوفت تا بمرد.
t
یکی که در لشکرِ کوفه بود گفت:
ندیدم کسی که دشمنِ بسیار بر او بتازد و فرزندان و یارانش کشته شده باشند، دلدارتر از وی. چنانکه مردان بر او میتاختند، او با شمشیر حمله میکرد و آنان را مانندِ گلّهٔ بز که گرگ در آن افتد، میپراکند.
ما سیهزار بودیم. وقتی حسین حمله میکرد منهزم میشدیم و مانندِ ملخ پراکنده، و حسین به جای خویش بازمیگشت و لا حَولَ وَ لا قُوَّةَ اِلّا بِاللهِ العَلِی العَظیم میگفت.
t
یکی که در لشکرِ کوفه بود گفت:
ندیدم کسی که دشمنِ بسیار بر او بتازد و فرزندان و یارانش کشته شده باشند، دلدارتر از وی. چنانکه مردان بر او میتاختند، او با شمشیر حمله میکرد و آنان را مانندِ گلّهٔ بز که گرگ در آن افتد، میپراکند.
ما سیهزار بودیم. وقتی حسین حمله میکرد منهزم میشدیم و مانندِ ملخ پراکنده، و حسین به جای خویش بازمیگشت و لا حَولَ وَ لا قُوَّةَ اِلّا بِاللهِ العَلِی العَظیم میگفت.
t
«وَ لا یحسَبَنَّ الَّذینَ کفَرُوا اَنَّما نُملی لَهُم خَیرٌ لاَِنفُسِهِم، اِنَّما نُملی لَهُم لِیزدادُوا اِثمآ وَلَهُم عَذابٌ مُهینٌ. ما کانَ اللهُ لِیذَرَ المُؤمِنینَ عَلی ما اَنتُم عَلَیهِ حَتّی یمیزَ الخَبیثَ مِنَ الطَّیب. و کافران نپندارند اگر به آنها مهلت میدهیم، به نفعشان است. به آنها مهلت میدهیم که بارِ گناهشان سنگین کنند و در آخر، عذابی خفّتبار بچشند. خدا را بنا این است که پاک و ناپاکتان را از هم جدا کند و شما را در هم رها نکند.»
مسعود رئوفی
قاسم ابن حسن با حسین گفت «آیا من هم در کشتهشدگانم؟»
دلِ حسین بر او بسوخت و گفت «ای پسرک من، مرگ نزدِ تو چگونه است؟»
گفت «ای عمّ، از انگبین شیرینتر.»
گفت «آری، به خدا سوگند. عمِّ تو فدای تو باد. تو یکی از آن مردانی که با من کشته شوند، بعد از آنکه شما را بلای عظیم رسد و پسرم عبدالله هم کشته شود.»
مسعود رئوفی
حسین گفت «نزدِ آنها بازگرد و اگر توانی، کار را به فردا انداز و امشب بازگردانشان. شاید برای پروردگار نماز گزاریم و او را بخوانیم و استغفار کنیم. خدا داند که من نماز و خواندنِ قرآن و دعا و استغفار را دوست دارم.»
مسعود رئوفی
علی ابن حسین گفت:
پدرم آن روز، مرا به سینه چسبانید و گفت «ای فرزند، از من این دعا فراگیر ــ که فاطمه به من آموخت و او از رسولِ خدا و او از جبرئیل فراگرفته بود. در هر حاجت و مهم و مصیبت که پیش آید و امرِ عظیمدشوار بگوی: بِحَقِّ یس وَ القُرآنِ الحَکیم، وَ بِحَقِّ طه وَ القُرآنِ العَظیم، یا مَن یقدِرُ عَلی حَوائِجِ السّائِلین، یا مَن یعلَمُ ما فِی الضَّمیر، یا مُنَفِّسآ عَنِ المَکروبین، یا مُفَرِّجآ عَنِ المَغموُمین، یا راحِمَ الشَّیخِ الکبیر، یا رازِقَ الطِّفلِ الصَّغیر، یا مَن لایحتاجُ اِلَی التَّفسیر، صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد، وَ افعَل بی کذا وَ کذا. به حقِ یاسین و قرآنِ حکیم و به حقِ طاها و قرآنِ عظیم، ای که میتوانی نیازِ نیازمندان را برآوری و ای که میدانی آنچه را که در نهانهاست، و ای که گرفتاران را گشایشی و ای که غمِ غمگینان را پاک کنی، و ای که بر پیرِ سالخورده مهربانی و ای که روزی نوزادِ خرد را میدهی، و ای که آشکاری (بینیاز از هر تفسیری و توضیح،) درود بر محمّد و خانوادهاش فرست و با من چنین و چنان کن.»
takhtary
حسین دست بر محاسن کشید و گفت «خدای بر یهود آن وقت خشم گرفت که برای او فرزند ثابت کردند، و بر نصارا آن هنگام که او را یکی از سه خدای خود دانستند، و بر مجوس وقتی که بندگی ماه و خورشید کردند. و خشمِ او سخت گردید بر این قوم که بر کشتنِ پسرِ دخترِ پیغمبرِ خود یکقول شدند. به خدا قسم، آنچه از من میخواهند اجابت نمیکنم تا آغشتهبهخون به لقای پروردگار رسم.»
سپس یاران را گفت «خدای بر شما ببخشاید. به سوی مرگ، که ناچار آمدنی است، بشتابید! ــ که این تیرها فرستادگانِ این مردم است به سوی شما.»
t
باز نامِ آن زمین پرسید.
گفتند «کربلا. آن را نینوا هم گویند که دِهی است بدینجا.»
حسین را آب در چشم بگردید، گفت «کرب و بَلا. جای اندوه و رنج است.
مسعود رئوفی
حجم
۵۶۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۵۸۰ صفحه
حجم
۵۶۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۵۸۰ صفحه
قیمت:
۳۲,۰۰۰
۱۶,۰۰۰۵۰%
تومان