بریدههایی از کتاب کتاب آه
۴٫۵
(۱۸۱)
چون حسین از مدینه بیرون رفت، فوجها از فرشتگانِ مُسَوَّمه او را ملاقات کردند ــ و بر دستِ آنها حَربها بود و بر شترانی از شترانِ بهشتی ــ و بر او سلام کردند و گفتند «ای حجّتِ خدا بر بندگان بعد از جدّ و پدر و برادرش، خدای ــ سُبحانه ــ جدِّ تو را در چند موطن به ما مدد کرد و خدای ــ تعالی ــ تو را به ما مدد کرده است.»
حسین به آنها گفت «وعدهگاهِ شما محلِ قبرِ من. و آن زمینی باشد که در آنجا به شهادت میرسم و آن کربلاست. وقتی بدان جا وارد شوم، نزدِ من آیید.»
گفتند «یا حُجَّةَ الله، بفرمای تا ما فرمان بریم و اطاعت کنیم و اگر از دشمنی ترسی که به آن دچار شوی، با تو باشیم.»
گفت «آنها راهی بر من ندارند و زیانی به من نرسانند تا وقتی بدان زمین خود برسم.»
رضوان مطهر
حسین کاغذی خواست و در آن نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم. از حسین ابن علی ابن ابیطالب به سوی بنیهاشم: امّا بعد، هر کس به من ملحق شود، شهید گردد و هر کس تخلّف کند، به رستگاری نرسد.
رضوان مطهر
سر بلند کردم: درهای آسمان را دیدم گشوده، و بهشت بالای آنها بود. رسول بالا رفت و کسانی که با او بودند هم. و چون در فضا بود، حسین را صدا زد که: «ای پسرک من، به من ملحق شو!» حسین به او ملحق شد. و بالا رفتند تا دیدم ایشان در بهشت درآمدند از بالای آن.
آنگاه، پیغمبر از آنجا سوی من نگریست و دستِ حسین را بگرفت و گفت «ای جابر! این فرزندِ من است با من. امرِ او را گردن نِه و شک مکن تا مؤمن باشی.»
رضوان مطهر
حسین با او گفت «ای مادر، به خدا سوگند که من هم آن را میدانم و من ــ لامُحاله ــ کشته میشوم و گریزی از آن نیست. و سوگند به خدا، آن روزی را که کشته میشوم میدانم و آن کس که مرا میکشد، میشناسم و آن زمینی که در آن دفن میشوم. و هر کس از اهلِ بیت و خویشان و شیعیانِ من که کشته شود همه را میشناسم و اگر خواهی، ای مادر، قبر و مَضجَعِ خود را به تو بنمایم.»
رضوان مطهر
کلکسیونرهای برگ را دیدهاید؟ دفترهایی دارند همه صفحههاشان سفید، که برگِ گیاهانِ نادری را که با حوصله یافته و با آداب و ترتیبِ خاصی خشک کردهاند، دقیق و پروسواس، روی آن صفحههای سفید میچسبانند و بعد، قدری از دفترشان فاصله میگیرند و با شوق نگاه میکنند ــ انگار که طبیعت گم کرده بوده آن برگها را و آنها پیدایشان کردهاند.
در تمامِ مدّتی که روی بازخوانی دمعالسجوم وقت میگذاشتم، حسِّ کلکسیونرهای برگ را داشتم.
یاسین حجازی
پاییزِ ۱۳۸۷
زینب سادات رضازاده
حسین سوی کربلا اشاره کرد: پس زمین پست شد تا مدفن و جای سپاه و جای ایستادن و شهادتِ خویش را به او نمود. در این هنگام، امّسلمه سخت بگریست و کار را به خدا گذاشت.
و حسین با امّسلمه گفت «ای مادر، خدای ــ عزّوجلّ ــ خواسته است که حرم و کسان و زنانِ مرا آواره بیند و کودکانِ مرا سربریده و مظلوم و درقیدوزنجیربسته بیند، که آنها استغاثه کنند و یار و یاوری نیابند.»
امّسلمه گفت «نزدِ من تُربتی است که جدِّ تو به من داده است و آن در شیشهای است.»
حسین گفت «به خدا قسم که من کشته شوم. هر چند به عراق نروم، مرا میکشند.» آنگاه، تُربتی برگرفت و در شیشه نهاد و به امّسلمه داد و گفت «آن را با شیشهٔ جدّم در یکجای نه. وقتی خون شدند، بدان که من کشته شدهام.»
saqqa
حسین روی به اصحاب کرد و گفت «مردم بندگانِ دنیایند و دین لیسیدنیای است روی زبانِ ایشان نهاده. تا مزه از آن میتراود، نگاهش دارند و وقتی بنای آزمایش شود، دینداران اندک باشند.»
کاربر ۵۳۹۵۳۱۰
حسین گفته بود «اصحابی باوفاتر از اصحابِ خود ندیدم.»
رضوان
حسین کاغذی خواست و در آن نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم. از حسین ابن علی ابن ابیطالب به سوی بنیهاشم: امّا بعد، هر کس به من ملحق شود، شهید گردد و هر کس تخلّف کند، به رستگاری نرسد.
والسّلام.
و همان شب، در تاریکی، بیرون رفت سوی مکه. و آن شبِ یکشنبه، دو روز مانده از رجب، بود و فرزندان و برادران و برادرزادگان و بیشترِ خاندانِ وی با او بودند، مگر محمّد ابن حنفیه.
erfan erfan
معاویه به حمام رفت و لاغری تنِ خویش بدید. بگریست که رفتنی شده است و مُشرِف بر امرِ ناگزیر که بر مردمان واقع شود. این ابیات خواندن گرفت:
میبینم که شب و روز
شتابان
میکاهند مرا.
پارهای از تنم را گرفتهاند از من
و پارهای را برایم گذاشتهاند.
ذرّهذرّهٔ تنم
ناله میزند
و زمینم میزند
بعدِ عمری که سرِپا و سالار بودم.
erfan erfan
«مردم بندگانِ دنیایند و دین لیسیدنیای است روی زبانِ ایشان نهاده. تا مزه از آن میتراود، نگاهش دارند و وقتی بنای آزمایش شود، دینداران اندک باشند.»
amir89
علی ابن حسین گفت:
پدرم آن روز، مرا به سینه چسبانید و گفت «ای فرزند، از من این دعا فراگیر ــ که فاطمه به من آموخت و او از رسولِ خدا و او از جبرئیل فراگرفته بود. در هر حاجت و مهم و مصیبت که پیش آید و امرِ عظیمدشوار بگوی: بِحَقِّ یس وَ القُرآنِ الحَکیم، وَ بِحَقِّ طه وَ القُرآنِ العَظیم، یا مَن یقدِرُ عَلی حَوائِجِ السّائِلین، یا مَن یعلَمُ ما فِی الضَّمیر، یا مُنَفِّسآ عَنِ المَکروبین، یا مُفَرِّجآ عَنِ المَغموُمین، یا راحِمَ الشَّیخِ الکبیر، یا رازِقَ الطِّفلِ الصَّغیر، یا مَن لایحتاجُ اِلَی التَّفسیر، صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد، وَ افعَل بی کذا وَ کذا.
bahar narenj
حسین کاغذی خواست و در آن نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم. از حسین ابن علی ابن ابیطالب به سوی بنیهاشم: امّا بعد، هر کس به من ملحق شود، شهید گردد و هر کس تخلّف کند، به رستگاری نرسد.
والسّلام.
محسن
حسین پس از کشته شدنِ حرّ، نزدیک او آمد ــ و خون از او جاری بود. گفت «تو حُرّی حرّ.» (یعنی آزادمردی در دنیا و آخرت ــ چنانکه نامیدندت.) آنگاه این اشعار خواند:
چه خوب است حرّ
ــ از قبیلهٔ بنیریاح.
در معرکهٔ جنگ
ــ هنگام که نیزهها به هم میخورد ـ
صبور بود.
چه خوب است حرّ:
حسین را به تن یار بود
و آن دم که شمشیرها فرود میآمد،
جانش را درباخت برای او.
moonlight
پس حسین با بنیعقیل گفت «کشته شدنِ مسلم شما را کفایت کرد، شما بروید! اذن دادمتان.»
گفتند «سبحان الله، مردم چه میگویند؟ میگویند بزرگ و سالارِ خود و عموزادگانِ خود را، که بهترینِ اَعمام بودند، رها کردیم و با آنها تیری نیفکندیم و نیزه و شمشیری نزدیم و ندانیم
چه کردند؟ نه! قسم به خدا، چنین نکنیم و به مال و جان و اهل مُواسات کنیم و همه را در راهِ تو دربازیم و کارزار کنیم و هر جای تو روی، ما با تو رویم. زشت باد زندگی پس از تو.»
moonlight
ابن سعد گفت «ای مردِ همدانی، تو را چه بازداشت از سلام کردن؟ مگر من مسلمان نیستم و خدا و رسولِ او را نمیشناسم؟»
همدانی گفت «اگر مسلمان بودی، به جنگِ عترتِ رسولِ خدای بیرون نمیآمدی تا آنها را بکشی. تو این آبِ فرات را ــ که سگان و خوکانِ رَساتیق از آن مینوشند ــ میانِ حسین ابن علی و برادران و زنان و خاندانِ وی مانع گشتی و نمیگذاری از آن بنوشند و آنها از تشنگی جان میدهند. میپنداری خدای و رسولِ او را میشناسی؟»
عمر ابن سعد سر به زیر انداخت. آنگاه گفت «به خدا سوگند ای همدانی، من میدانم آزار کردنِ او حرام است ولیکن در خود نمیبینم که بتوانم مُلک ری را به دیگری واگذارم.»
پس، بریر ابن خضیرِ همدانی بازگشت و با حسین گفت «عمرِ سعد راضی شد که تو را به ولایتِ ری بفروشد.»
moonlight
چون عبیدالله این بگفت، عمرِ سعد پاسخ داد «امروز مرا مهلت ده تا بنگرم.»
پس، با نیکخواهان مشورت کرد: همه نهی کردند و حمزة ابن مغیرة ابن شعبه، خواهرزادهاش، نزدِ او آمد و گفت «تو را به خدا قسم ای خال، که سوی حسین نروی! که هم گناهکار شوی و هم قطعِ رحم کرده باشی. قسم به خدا، اگر از دنیا و از مالِ خود و از مُلک روی زمین ــ بالفرض که تو را باشد ــ دست برداری و چشم بپوشی، بهتر از آن است که به لقای خدای ــ عزّوجل ــ رسی و خونِ او در گردنِ تو باشد.»
گفت «چنین کنم.» و شب را همه در اندیشهٔ این کار بود.
moonlight
من با زهیر گفتم «پسرِ پیغمبر سوی تو میفرستد، نزدِ او نمیروی؟ سبحان الله! برخیز و برو سخن او را بشنو و بازگرد!»
زهیر برفت و دیری نگذشت شادان و خرّم بازگشت. و فرمود تا چادر و بار و بنهٔ او را برداشتند و سوی حسین بردند. و مرا گفت «به خاندانِ خویش ملحق شو، که من نمیخواهم از ناحیتِ من به تو جز خوبی رسد. و من قصدِ صحبتِ حسین کردم تا خویش را فدای او کنم و جانِ خود را وِقایهٔ او سازم.»
پس، مالِ مرا به من داد و به یکی از بنیاَعمامم سپرد تا مرا به اهلم برساند.
moonlight
آنگاه زهیر با اصحابِ خود گفت «هر کس دوست دارد، با من آید. وگرنه، این آخرعهدِ من است با او. و این قصه برای شما بگویم که: ما غزوِ بَلَنجر کردیم. خداوند فتح نصیبِ ما فرمود و غنیمتها به چنگ آوردیم. پس سلمانِ فارسی با ما گفت "آیا شاد شدید از این فتح که نصیبِ شما شد و غنیمتها که بدان رسیدید؟" گفتیم "آری." گفت "وقتی سیدِ جوانانِ آلِ محمّد را دریابید، به قتال با او بیشتر شاد شوید از این غنائم که شما را رسید. اما من شما را به خدا میسپارم."»
moonlight
خدایا! من معروف را دوست دارم و مُنکر را دشمن.
مسعود رئوفی
حجم
۵۶۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۵۸۰ صفحه
حجم
۵۶۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۵۸۰ صفحه
قیمت:
۳۲,۰۰۰
۱۶,۰۰۰۵۰%
تومان