به کرستی خیره شده بود و لبخندی هم روی صورتش بود که از دید گری بهطرز مشکوکی لبخندی پیروزمندانه بهنظر میرسید. انگار که این مکالمهٔ به ظاهر فیالبداهه با خانوادهٔ او، فقط یک لحظهٔ گذرا از یک معاشرت دوستانهٔ انسانی نبود، بلکه اولین حرکت هوشمندانه از یک نقشهٔ اصلی بسیار بزرگتر بود.
کاربر ۳۷۸۲۶۳۸
میدونی چی دیوونگیه؟ دیوونگی اینه: من الان بیشتر از امروز صبح عاشقتم!
n re
نه نگهداری از سگهای ولگرد، انسان را به یک قدیس تبدیل میکند، و نه پناه دادن به غریبههای گمشده.
کاربر ۳۷۸۲۶۳۸
دیروز حس عجیبی داشت چون مردی زیر باران در ساحل نشسته بود. حالا این حس عجیب را دارد چون همان مرد در خانهٔ اوست. بودنش خطری ندارد اما کمی اضطرابآور است. تهیبودنش. همهٔ آن فاصلهها و شکافها. اما بیش از همه، مردانگی خالصاش.
کاربر ۳۷۸۲۶۳۸
خواهرش ناگهان خواستنی شده بود، مانند یک گل نیمهشکفتهٔ جوان و خام، درواقع بهطرز مبهوتکنندهای زیبا. پی به ترس ناخوشایندی برد که درونش شکل میگرفت، ترکیبی عجیب از انزجار و عطوفت. انزجار از خودش برای مرد بودن، بهخاطر هر فکر بدی که تا آنموقع دربارهٔ هر دختری داشته بود، بهخاطر غرایز اساسیاش، خواستههای خفهکننده و پستاش، نیازهای ظالمانهاش، ذهن کثیفاش، بهخاطر همهٔ اینها از خود متنفر شد. انزجار از دانستن اینکه مردانی مانند او به خواهرش نگاه میکنند و به چیزهایی فکر خواهند کرد و دچار احساساتی خواهند شد و آنگاه خودشان را جلوی او پاک و مبرا نشان بدهند و احساس عطوفت بهخاطر اینکه خواهرش این را نمیدانست.
n re
«از دست شما بچهها. هیچ احساس انسانی ندارید، نه؟ این روزها توی مدرسه به شما چی یاد میدن؟»
n re