بریدههایی از کتاب این کتاب را ممنوع کنید
۴٫۴
(۱۹۵)
یاد چیزی افتادم و لبخند زدم. خانم اسپنسر کتاب محبوبم را ممنوع کرده بود، چون فکر میکرد بچهها را به دروغ و دزدی و بیاحترامی به بزرگترها تشویق میکند، من هم همهٔ اینها را انجام داده بودم؛ ولی هیچ کتابی من را مجبور به انجام آن کارها نکرده بود؛ ممنوعیت کتاب بود که باعث شد دروغ بگویم، دزدی کنم و به بزرگترها بیاحترامی کنم. فکر کردم خیلی خندهدار است و باید این را به مامان و بابا بگویم.
پس همین کار را کردم.
کاربر ۲۸۷۵۶۳۶
مسئله همین بود. همهٔ بازبینیها، منظورم بازبینیهای واقعی است، به دلیل این بود که دید افراد به کتابها متفاوت بود. خیلی هم خوب بود. هر کسی حق دارد تا هر برداشتی میخواهد از کتابها داشته باشد؛ ولی حق ندارد بگوید که فقط برداشت خودش درست است.
س
کاربر ۲۸۷۵۶۳۶
گفتم: «سلام جفری. ببخشید، من باید برم و با مشت بزنم تو صورت یکی.»
چهرهٔ جفری نگران شد، به این فکر میکرد که من از چه کسی حرف میزنم. گفت: «اوه. باشه. فقط میخواستم بگم متأسفم. خب... به خاطر اینکه باعث شدم از مدرسه محروم بشی.»
ایستادم. «چی؟»
جفری گفت: «معذرت میخوام که باعث شدم محروم بشی.» کمی نگران به نظر میرسید که نکند من در عوض به او مشت بزنم.
کاربر ۲۸۷۵۶۳۶
همهٔ کلاسچهارمیها برایم یادداشت گذاشته بودند که به خاطر محروم شدنم ابراز تأسف کنند. مدیر بانازوفسکی و انجمن مدرسه اشتباه میکردند. پدر و مادرها نامهٔ خانم بانازوفسکی را گرفته بودند؛ اما برایشان مهم نبود. بچهها هم به ناراحت شدن پدر و مادرشان اهمیت نداده بودند.
نشستم روی زمین و همهٔ آنها را باز کردم. وقتی نامهها را میخواندم، گریهام گرفت؛ اما این دفعه از ناراحتی گریه نمیکردم. به خاطر رفتار خوب بچهها گریهام گرفته بو
کاربر ۲۸۷۵۶۳۶
گیج شدم. این مسئله، قبل از محرومیت ک.ک.ک.م. بود. دقیقاً از جایی ضربه خوردم که فکرش را نمیکردم.
بابا پرسید: «اگه عضو هیچکدوم از این باشگاهها نیستی چرا تا دیروقت توی مدرسه میموندی؟»
میخواستم به آنها بگویم: «چون من هم میخوام یه کم با خودم خلوت کنم! چون یه جای آروم برای خودم ندارم که توی یه گوشهش چمباتمه بزنم و کتاب بخونم!»
اما چیزی نگفتم.
کاربر ۲۸۷۵۶۳۶
وی دلم گفتم: «حرف زدن به چه دردی میخوره وقتی که هیچکس گوش نمیده چی میگم؟» اما این را نگفتم.
کاربر ۲۸۷۵۶۳۶
وارد دفتر مدیر بانازوفسکی شدم. تا حالا آنجا نرفته بودم. اتاقی کوچک و مربعی که دیوارش از جنس بلوک سبک سفید بود و پنجره نداشت. فکر میکردم که یکی از آن آینههای بزرگ اتاق بازجویی توی اتاق باشد، از آنهایی که مردم از آن طرفش میتوانند توی اتاق را ببینند، ولی تنها چیزهای روی دیوار، کلی گواهینامهٔ قابشده، لوحهایی به اسم خودش و عکسهایی از خانوادهاش و موزها بودند.
یک عالمه موز.
موزها همهجای اتاق دیده میشدند؛ نقاشیهایی از موز، موزهایی که دست و پا و صورت داشتند، میمون با موز، دمپایی موزی، آگهی جمهوری موزی، کلکسیونی از آن برچسبهای آبی که روی موز میچسبانند و هر چیز دیگری که مربوط به موز میشد. فکر میکنم مهدکودکیها هر چیز موزیشکلی را که داشتند، برای همیشه به او داده بودند.
ن. عادل
نمیتوانست واقعیت داشته باشد. این خانم بانازوفسکی نبود که جلوی کمدم ایستاده بود و از من میخواست کمدم را باز کنم. هنوز خواب بودم. داشتم خواب میدیدم. حتماً اینجوری بود. حتماً این کابوس بود؛ چون اگر خانم بانازوفسکی آنجا بود و از من میخواست کمدم را باز کنم، به این معنی بود که همهچیز تمام شده.
«خانم اولینجر، اگه در کمد رو باز نکنی، مجبور میشم از آقای کراچفیلد خواهش کنم که قفل رو ببره.»
میخواستم چیزی بگویم. میخواستم کاری بکنم، ولی فقط آنجا ایستادم و گریه کردم. حتی درست متوجه بچهها نبودم که دورهام کرده بودند و بِروبِر نگاهم میکردند.
مدیر بانازوفسکی گفت: «بسیار خب، آقای کراچفیلد.»
با چشمهای خیس نگاهش کردم که آهنبُر را دور کمدم کشید و درش را فشار داد. قفل پرید بیرون و خانم بانازوفسکی درش آورد.
ن. عادل
«تا حالا به ثبت سایت اِیمیآناولینجر داتکام، فکر کردی؟»
«نه ربکا، هیچوقت به همچین چیزی فکر نکردهم. من فقط نُه سالمه؛ چرا باید خودم رو به زحمت بندازم که یه سایت به اسم خودم ثبت کنم. اون هم وقتی بابا و مامانم حتی بهم اجازه نمیدن از فیسبوک استفاده کنم؟»
این چیزی بود که میخواستم بگویم؛ ولی فقط گفتم: «نه.»
ربکا گفت: «بهتره بهش فکر کنی. تو یه اسم منحصربهفرد داری؛ ولی باز هم ممکنه یه نفر ثبتش بکنه. اونوقت میخوای چیکار کنی؟ همین حالا هم ربکا زیمرمَن داتکام رو یکی برداشته! من فقط ده سالمه و هنوز هیچی نشده حقوق معنوی آیندهم به باد رفته. جِی زی و بیانسه هنوز یه ماه هم از تولد بچهشون نگذشته بود که به اسمش سایت ثبت کردن. فکرش رو بکن که مامان و بابای من از این چیزها سر در میآوردن و وقتی به دنیا اومدم این کار رو میکردن.»
پدر و مادر ربکا هر دو وکیل بودند. ربکا هم میخواست وقتی بزرگ شد، مثل آنها وکیل شود. من که شغلی کسلکنندهتر از این سراغ ندارم.
ن. عادل
من گفتم: «ببینید، نکته اینجاست، وقتی یه کتاب رو ممنوع کنی، هر کسی، هر جایی میتونه برای ممنوع کردن کل کتابها دلیل پیدا کنه.»
م ج
حجم
۱۶۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
حجم
۱۶۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
قیمت:
۵۷,۵۰۰
۲۸,۷۵۰۵۰%
تومان