بریده‌هایی از کتاب کارناوال شوم

ما نمی‌توانیم همهٔ اتفاق‌هایی را که قرار است در آینده بیفتند، کنترل کنیم و به جای ترسیدن و پنهان شدن از وقایعی که زندگی بر سر راهمان می‌آورد، باید با مشکلاتمان مواجه شویم و از آن‌ها بگذریم. و این ما را قوی می‌کند و آدم قوی از پس هر چیزی برمی‌آید... حتی اکتوپلاسم چندش‌آور اشباح.

حداقل هنوز از ما متنفر نشده.

«همون روزی که رسیدی این‌جا، پدر و مادرت باهام حرف زدن. ازم خواستن بهت بگم قوی باشی، حتی اگه بعضی وقت‌ها احساس کنی نمی‌تونی.»

فکر می‌کنم هیچ کدام‌مان نمی‌دانستیم واقعاً چه‌قدر به هم نیاز داریم و دانستن چنین چیزی خیلی آرامش‌بخش است.

ما نمی‌توانیم همهٔ اتفاق‌هایی را که قرار است در آینده بیفتند، کنترل کنیم و به جای ترسیدن و پنهان شدن از وقایعی که زندگی بر سر راهمان می‌آورد، باید با مشکلاتمان مواجه شویم و از آن‌ها بگذریم. و این ما را قوی می‌کند و آدم قوی از پس هر چیزی برمی‌آید...

ما نمی‌توانیم همهٔ اتفاق‌هایی را که قرار است در آینده بیفتند، کنترل کنیم و به جای ترسیدن و پنهان شدن از وقایعی که زندگی بر سر راهمان می‌آورد، باید با مشکلاتمان مواجه شویم و از آن‌ها بگذریم. و این ما را قوی می‌کند و آدم قوی از پس هر چیزی برمی‌آید...

این کارها خیلی برایم ساده بودند، اما هنوز هم آمادگی کامل برای برخورد با هر چیزی را نداشتم

الان اصلاً حوصلهٔ این دلقک‌بازی‌ها را ندارم.

در این دنیا به من نیاز است و باید به مردمی که مشکلات ماوراءالطبیعه دارند کمک کنم. من هم دیگر دلیل داشتن قدرتم را می‌دانم و می‌دانم کجا باید از آن استفاده کنم. ما نمی‌توانیم همهٔ اتفاق‌هایی را که قرار است در آینده بیفتند، کنترل کنیم و به جای ترسیدن و پنهان شدن از وقایعی که زندگی بر سر راهمان می‌آورد، باید با مشکلاتمان مواجه شویم و از آن‌ها بگذریم. و این ما را قوی می‌کند و آدم قوی از پس هر چیزی برمی‌آید... حتی اکتوپلاسم چندش‌آور اشباح.

می‌دانم که به من اعتماد دارد اما انگار دارم با خواسته‌هایم از اعتمادش سوءاستفاده می‌کنم

استاد گفتن اشتباه‌ترین حرف‌ها در بدترین زمان ممکن است.

جالب این‌جاست که من دیگر نمی‌ترسم. تجربه‌هایم آن‌قدر زیاد شده‌اند که دیگر از ترسیدن خسته شده‌ام.

لبخندی به او می‌زنم تا فکر کند همه‌چیز مرتب است؛ با این‌که نیست، حداقل نه کاملاً.

می‌دونین، وقتی اتفاق بدی برای آدم می‌افته بقیه نمی‌دونن چه‌طور باهاش مواجه بشن و برای همین هم انکارت می‌کنن. وقتی هم که دیگه کم‌کم از خونه بیرون نمی‌ری و ادعا می‌کنی می‌تونی مرده‌ها رو ببینی، همه می‌گن دیوونه شدی. اما من دیوونه نیستم.

«به نظرم بهت حس نزدیکی می‌کنه. برای همین فقط به تو اجازه می‌ده ببینی‌ش. اشباح بعضی وقت‌ها این کار رو می‌کنن.»

استاد گفتن اشتباه‌ترین حرف‌ها در بدترین زمان ممکن است.

با مطرح کردن بحث شیرین پول، عقل مونتی به جایگاه کوچک خودش برمی‌گردد و دوباره مثل آدم‌حسابی‌ها رفتار می‌کند.

دنی با اشک‌هایی جاری برای آخرین بار نگاهم می‌کند، در تونل می‌دود و من را با یک دلقک روانی و تبر غول‌آسایش تنها می‌گذارد.

اشتباه‌ترین حرف‌ها در بدترین زمان ممکن است.

«قدرت من برام کافیه!» این را می‌گویم و صلیبم را بر دیوار سنگی می‌کوبم. «کلارویس!... به نام پدر، پسر و روح‌القدس... تو رو از این‌جا طرد می‌کنم!»