بریدههایی از کتاب اکسیر جادویی
۴٫۸
(۱۰۰)
آرتور گفت: «من میدونم برای تو فقط یه قصه نیستم. برای ثابت کردن حرفم مدرک هم دارم. قفل و کلیدی که برای اکسیر بهت دادم مال اتاق خودم بود. اگه برات مهم نبودم جواب نمیداد.»
الکس نمیدانست چه بگوید، پس ساکت ماند و از آنجا رفت. وقتی او را پشت سر گذاشت، فهمید ترک کردن آرتور سختترین کاری بوده که مجبور به انجامش شده؛ سختتر از شکست دادن ساحره، جنگ با ارتش بزرگ فرانسه و تعقیب عمویش در داستانها... این بار الکس با قلب خودش میجنگید.
missy(باحروف کوچک)•
هانس دستش را روی چشمهایش گذاشت و غرید: «نه، نه، نه! این دیگه چه فکری بود؟ نباید داستان رو اینطوری شروع کنم
missy(باحروف کوچک)•
چیزی به اسم عشق وجود نداره. خانوادهها فقط یه مُشت غریبه هستن که خون مشترک توی رگهاشونه. اونها ادعا میکنن بیقیدوشرط دوستت دارن ولی آخرسر خودشون بدتر از هر کس دیگهای بهت خیانت میکنن.
Maria:)
دنیا همهش در حال تغییره، ولی یه روز از خواب پا میشی و میبینی تو رو جا گذاشته... هیچجوره هم نمیتونی خودت رو بهش برسونی. ماجراجوییهات به سر میرسه و به خودت که میآی... میبینی تنها شدی و فقط خاطراتت برات موندهن
arefeh
گفت: «چه شرمآور! آدمهایی که همیشه بهشون اعتماد داری و بهشون تکیه میکنی، بیشتر از همه ناامیدت میکنن.»
کاربر ۲۸۵۱۴۲۹
«آره، ولی اون یه شبپرهٔ معمولی نبود. انگار یه موجود ماورایی بود.»
«یه شبپرهٔ ماورایی؟»
«از یه جایی بین ستارهها اومد. فکر کنم مامانبزرگ فرستاده بودش.»
«مادربزرگ از توی فضا برات یه شبپرهٔ ماورایی فرستاد؟»
«تقریباً! بگذریم، شبپره من رو برد توی جنگل و به چندتا گوی تبدیل شد که یه خاطره رو بازسازی میکردن... کانر، اینجوری نگاهم نکن! حرفم اینه که مرد نقابدار پدرمون نیست!»
بقیه انگار مشغول تماشای بازی تنیس بودند؛ از الکس به کانر و از کانر به الکس نگاه میکردند. چنین گفتوگوی عجیبی بین آنها سابقه نداشت.
کانر به آنها گفت: «بچهها، من هرچی که قبلاً گفتهم رو پس میگیرم. به نظرم الکس عقلش رو از دست داده و احتمالاً من هم نفر بعدی هستم.»
Nazanin
اگه قلب نداشته باشی هیچ احساسی نداری. ممکنه از شر غصه، تنهایی، بدبختی، آرزومندی یا ترس خلاص بشی، ولی دیگه نمیتونی لذت ببری، بخندی، هیجانزده بشی یا دوست داشته باشی. کسی هم که نتونه دوست داشته باشه، فقط یهجور وسیله باقی میمونه.»
arefeh
«اگه زندگی فقط توی یه چیز مهارت داشته باشه، اون غافلگیر کردن آدمهاست. بعضی وقتها به بهترین شکل ممکن غافلگیرت میکنه.»
:)setayesh
کانر با اداهای بیش از حد نمایشی گفت: «اجازه بده دوستانم رو بهت معرفی کنم. جک مرد قوی سیرک ماست. گلدی مسئول نمایش با شمشیره و قرمزی استاد بندبازیه. این هم لِستِرساروس از دل جنگلهای ماداگاسکار و این هم مربیش خانمغازه. و در آخر، این هم خواهر من الکساندرا، بانوی ریشو!»
کاربر ۲۸۵۱۴۲۹
سیندرلا نصفشب از روی پلهها سُر خورد، سیب سمی توی گلوی سفیدبرفی گیر کرد و وقتی زیبای خفته از خواب بیدار شد فهمید از اون دوک نخریسی مرض گرفته.»
دوقلوهای گمشده با غصه دماغشان را بالا کشیدند و گفتند: «شاهزادهخانمهای بیچاره!»
شنلقرمزی گفت: «ولی قراره این قصهها بهمون درسهای ارزشمندی بدن. اینکه هیچوقت روی پلهها ندوین، غذاتون رو بجوین و اگه دستتون با یه فلز زنگزده زخم شد، حتماً برین پیش پزشک.»
کاربر ۲۸۵۱۴۲۹
«اگه زندگی فقط توی یه چیز مهارت داشته باشه، اون غافلگیر کردن آدمهاست. بعضی وقتها به بهترین شکل ممکن غافلگیرت میکنه.»
arefeh
آدمهایی که همیشه بهشون اعتماد داری و بهشون تکیه میکنی، بیشتر از همه ناامیدت میکنن.
arefeh
اعضای خانواده بیشتر از هر کسی به آدم خیانت میکنند.
arefeh
بعضی وقتها موقع ناراحتی چیزهایی رو میبینیم که دلمون میخواد، نه چیزی که واقعاً وجود داره.
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
. وقتی کسی رو پیدا کنی که احساست بهت بگه باید همراهش باشی، همه چی برات عوض میشه. اون وقت دیگه لازم نیست تنهایی با دنیا بجنگی.»
arefeh
الکس گفت: «اول از همه، ممنون بابت اعتمادتون. برام ارزشمنده. ولی من اشتباه میکردم. مرد نقابدار پدر نیست... اون برادر پدره. خودم تازه این رو فهمیدهم!»
کانر ابرویش را بالا داد و گفت: «کی این رو بهت گفته؟»
الکس نمیدانست چطور تجربهٔ آن خاطره را توضیح بدهد. «چیزه.... اممم.... یه شبپره.»
کانر با چشمان باریک نگاهش کرد و دهانش از تعجب بازماند. منتظر جواب بهتری بود. «یه شبپره این رو بهت گفت؟»
Nazanin
غصه خوردن مشکلی را حل نمیکرد، بلکه چالش واقعی داشتنِ دید مثبت بود.
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
مورینا گفت: «مطمئن نیستم. ساختمونهایی میبینم که تا دل آسمون قد کشیدهن... دستگاههایی که تواناییهای فوقالعاده دارن... میلیاردها آدم، از نژادهای مختلف...»
مرد نقابدار با اخم گفت: «میدونم چیه. داری اون دنیا رو میبینی.»
مورینا آنقدر غرق تماشای روبهرویش شده بود که بهسختی حرفهای او را میشنید. تصاویری از دیوار بزرگ چین، برج ایفل، رود نیل و شهر نیویورک از جلوی چشمانش میگذشت. قبلاً چیزها و شایعههایی از دنیای دیگر شنیده بود، اما هرگز فکرش را نمیکرد اینقدر فوقالعاده باشد.
مورینا گفت: «خیلی جالبه. اون دنیا کاملاً بدون جادو اداره میشه.»
من واسه صبحونه کتاب می خورم !!
توضیح داد: «قصهش طولانیه ولی خلاصهش اینه که از وقتی بچه بودم بزرگترین هدف زندگیم این بود که مادرم و پریها رو از قدرت سرنگون کنم. این اکسیر میتونه کمکم کنه تا به هدفم برسم.»
من واسه صبحونه کتاب می خورم !!
قلب همه از وحشت میزد و تالار بزرگ آنقدر ساکت شده بود که میشد صدای قلبشان را شنید. امرالدا بهسمت کانر دوید. او تلاش میکرد از جا بلند شود، اما امرالدا دستش را برای کمک بهسویش دراز نکرد.
با تحکم پرسید: «چند وقته وضعش اینطوریه؟»
من واسه صبحونه کتاب می خورم !!
حجم
۷۴۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۷۶ صفحه
حجم
۷۴۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۷۶ صفحه
قیمت:
۱۳۲,۰۰۰
تومان