بریدههایی از کتاب اکسیر جادویی
۴٫۷
(۹۷)
آرتور گفت: «من میدونم برای تو فقط یه قصه نیستم. برای ثابت کردن حرفم مدرک هم دارم. قفل و کلیدی که برای اکسیر بهت دادم مال اتاق خودم بود. اگه برات مهم نبودم جواب نمیداد.»
الکس نمیدانست چه بگوید، پس ساکت ماند و از آنجا رفت. وقتی او را پشت سر گذاشت، فهمید ترک کردن آرتور سختترین کاری بوده که مجبور به انجامش شده؛ سختتر از شکست دادن ساحره، جنگ با ارتش بزرگ فرانسه و تعقیب عمویش در داستانها... این بار الکس با قلب خودش میجنگید.
missy(باحروف کوچک)•
هانس دستش را روی چشمهایش گذاشت و غرید: «نه، نه، نه! این دیگه چه فکری بود؟ نباید داستان رو اینطوری شروع کنم
missy(باحروف کوچک)•
دنیا همهش در حال تغییره، ولی یه روز از خواب پا میشی و میبینی تو رو جا گذاشته... هیچجوره هم نمیتونی خودت رو بهش برسونی. ماجراجوییهات به سر میرسه و به خودت که میآی... میبینی تنها شدی و فقط خاطراتت برات موندهن
arefe
چیزی به اسم عشق وجود نداره. خانوادهها فقط یه مُشت غریبه هستن که خون مشترک توی رگهاشونه. اونها ادعا میکنن بیقیدوشرط دوستت دارن ولی آخرسر خودشون بدتر از هر کس دیگهای بهت خیانت میکنن.
Maria:)
گفت: «چه شرمآور! آدمهایی که همیشه بهشون اعتماد داری و بهشون تکیه میکنی، بیشتر از همه ناامیدت میکنن.»
کاربر ۲۸۵۱۴۲۹
«آره، ولی اون یه شبپرهٔ معمولی نبود. انگار یه موجود ماورایی بود.»
«یه شبپرهٔ ماورایی؟»
«از یه جایی بین ستارهها اومد. فکر کنم مامانبزرگ فرستاده بودش.»
«مادربزرگ از توی فضا برات یه شبپرهٔ ماورایی فرستاد؟»
«تقریباً! بگذریم، شبپره من رو برد توی جنگل و به چندتا گوی تبدیل شد که یه خاطره رو بازسازی میکردن... کانر، اینجوری نگاهم نکن! حرفم اینه که مرد نقابدار پدرمون نیست!»
بقیه انگار مشغول تماشای بازی تنیس بودند؛ از الکس به کانر و از کانر به الکس نگاه میکردند. چنین گفتوگوی عجیبی بین آنها سابقه نداشت.
کانر به آنها گفت: «بچهها، من هرچی که قبلاً گفتهم رو پس میگیرم. به نظرم الکس عقلش رو از دست داده و احتمالاً من هم نفر بعدی هستم.»
Nazanin
کانر با اداهای بیش از حد نمایشی گفت: «اجازه بده دوستانم رو بهت معرفی کنم. جک مرد قوی سیرک ماست. گلدی مسئول نمایش با شمشیره و قرمزی استاد بندبازیه. این هم لِستِرساروس از دل جنگلهای ماداگاسکار و این هم مربیش خانمغازه. و در آخر، این هم خواهر من الکساندرا، بانوی ریشو!»
کاربر ۲۸۵۱۴۲۹
اگه قلب نداشته باشی هیچ احساسی نداری. ممکنه از شر غصه، تنهایی، بدبختی، آرزومندی یا ترس خلاص بشی، ولی دیگه نمیتونی لذت ببری، بخندی، هیجانزده بشی یا دوست داشته باشی. کسی هم که نتونه دوست داشته باشه، فقط یهجور وسیله باقی میمونه.»
arefe
«اگه زندگی فقط توی یه چیز مهارت داشته باشه، اون غافلگیر کردن آدمهاست. بعضی وقتها به بهترین شکل ممکن غافلگیرت میکنه.»
:)setayesh
سیندرلا نصفشب از روی پلهها سُر خورد، سیب سمی توی گلوی سفیدبرفی گیر کرد و وقتی زیبای خفته از خواب بیدار شد فهمید از اون دوک نخریسی مرض گرفته.»
دوقلوهای گمشده با غصه دماغشان را بالا کشیدند و گفتند: «شاهزادهخانمهای بیچاره!»
شنلقرمزی گفت: «ولی قراره این قصهها بهمون درسهای ارزشمندی بدن. اینکه هیچوقت روی پلهها ندوین، غذاتون رو بجوین و اگه دستتون با یه فلز زنگزده زخم شد، حتماً برین پیش پزشک.»
کاربر ۲۸۵۱۴۲۹
حجم
۷۴۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۷۶ صفحه
حجم
۷۴۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۷۶ صفحه
قیمت:
۹۴,۰۰۰
تومان