بریدههایی از کتاب بازگشت ساحره
۴٫۸
(۱۳۱)
بخشش تنها چیزیه که همهٔ ما بهش احتیاج داریم تا بتونیم گذشته رو فراموش کنیم؛ حتی اگه لایقش نباشیم
Elahe
«من نمیخوام دنیا درکم کنه؛ میخوام به پام بیفته
Elahe
محبت چیزیه که بهندرت میشه تو جنگل پیداش کرد.»
arefe
«دنیا به دست کسانی که کارهای شیطانی انجام میدهند، نابود نخواهد شد،
بلکه به دستان کسانی نابود میشود که آنها را میبینند و هیچ کاری نمیکنند.»
hasti
اگه قرار باشه بین شک و امید یکی رو انتخاب کنیم، من امید رو انتخاب میکنم. مثبتبودن زحمتش کمتره.
Elahe
«گاهی کمککردن میتونه بهاندازهٔ صدمهزدن ویرانگر باشه
Elahe
ناگهان شعلهٔ کوچک ارغوانیرنگی روی کف سرسرای اصلی ظاهر شد. شعله از هوا بیرون زد و بهنظر نمیآمد چیزی جز هوای اطرافش را بسوزاند. امرالدا نگاهی به پایین انداخت و با احتیاط یک قدم به عقب رفت. درحالیکه چشمهای سبزش بزرگ شده بود، گفت: «خودتون رو آماده کنین. قراره مهمون داشته باشیم.»
با صاعقهای بزرگ، بلافاصله شعلهٔ بنفش به آتش ارغوانی غُرندهای تبدیل شد که بیشتر سرسرا را پُر کرد. پریان جیغ کشیدند و دربرابر شرارههای آتش خود را پوشاندند. بعد از نیم ثانیه، شعلهها ناپدید و ساحره پدیدار شد.
پریان از ترس خشکشان زده بود. ازمیا همیشه میدانست چطور وارد شود که همه را تحتتأثیر قرار دهد.
Mahdiyeh Mahlooji
فرشتهٔ مهربان چوبدستی کریستالیاش را تکان داد و صدایی مثل شلاق از آن بلند شد. شکاف بزرگی در هوا شکل گرفت؛ مثل اینکه درز دو دنیا از هم باز شده باشد. همه با ترس به آن نگاه کردند. کانر میتوانست اتاق نشیمن خانهٔ اجارهایشان را در آن سوی شکاف ببیند.
«حاضره.» فرشتهٔ مهربان این را گفت و بهسوی پریان دیگر برگشت. «بهمحض اینکه دروازه بسته بشه، تا ابد بسته میمونه.»
Mahdiyeh Mahlooji
کانر هیجانزده پرسید: «عصر اژدها؟ منظورتون اینه که تو دنیای قصههای پریان اژدها بوده؟»
مامانغازه گفت: «یهعالمه. افتضاح بود. چپوراست فاجعه بود و کبابشدن! الان دیگه منقرض شدهن؛ یهجورهایی مثل دایناسورهای شما.»
کانر پرسید: «شما تا حالا اژدها دیدهین؟»
مامانغازه خندید و قُپی آمد که: «من قبل از اینکه وظیفهٔ جادو و داستانگویی رو بهعهده بگیرم، کلی باهاشون سروکله میزدم.»
Mahdiyeh Mahlooji
هرکسی میتونه یه ‘روزی روزگاری...’ یا یه ‘تا ابد بهخوبی و خوشی...’ برای خودش داشته باشه؛ اما ماجراهای بین این دوتاست که به قصه ارزش تعریفکردن میده و طرز برخورد شخصیتها با مشکلاتشونه که اونها رو به قهرمان تبدیل میکنه.»
arefe
کل زندگی تو ممکنه بین دوتا خیابون خلاصه بشه؛ ولی بعد متوجه میشی که اون دوتا خیابون فقط دوتا رگ کوچکن تو بدن دنیا. این باعث میشه حس کنی خیلی کوچکتر از اونی هستی که فکرش رو میکردی.
mahtab saneei
مهم نیست کجا بری و چی ببینی؛ همیشه دوست داری جایی باشی که بهش تعلق داری.
Nahan
ازمیا بهسختی خسخس کرد: «بهنظر میاد شما بردین.»
الکس و کانر با بیزاری نگاهی ردوبدل کردند. حتی وقتی آنها بدن مردهٔ تنها دوست او را در آغوش گرفته بودند، تمام فکر و ذکر ازمیا میراث خودش بود. آنها با چنان چشمان پر از ترحمی به او نگاه کردند که هرگز کسی نگاهش نکرده بود.
الکس گفت: «نه ازمیا. وقتی چیزی از دست میره، پیروزی وجود نداره.»
ازمیا به پشت دراز کشید و به آسمان پر از دود خیره شد. با آخرین نفس لرزان، بدنش پوسید و به هوا رفت تا دیگر چیزی از او نماند جز خاطرهٔ کسی که بود. وقتی خشمی که به او زندگی میبخشید دلیلش را از دست داد، بدن و روح ساحره ناپدید شد؛ او قربانی همدردی بود.
Ariana
قرمزی پرسید: «وقتی پریها اینهمه ساختوساز رو میبینن، باید چی بهشون بگم؟»
الکس که در حاضرجوابی حرف نداشت، گفت: «بهشون بگو تصمیم گرفتهٔ همهٔ سبدهات رو به یه سبد بزرگتر تبدیل کنی.»
قرمزی اخم کرد. «کسی باور میکنه بخوام همچین کاری کنم؟»
همهٔ حیاط یکصدا گفتند: «بله.»
N.Zahra.M
یک جفت درِ طلایی دیدند که بالایش حک شده بود: کتابخانه، محل کتابها.
کانر حکاکی را به خواهرش نشان داد و بهآرامی در گوشش گفت: «سر هر چی بخوای باهات شرط میبندم قرمزی این رو اینجا نوشته که یادش نره این تو چی میذارن!»
N.Zahra.M
قرمزی جواب داد: «اسمش رو گذاشتم کلادیوس. اسم یکی از شخصیتهای نمایشنامهٔ محبوبمه، املت، از مجموعهٔ شکرپنیر.»
فراگی با کف دست بر پیشانیاش کوبید و گفتهٔ او را اصلاح کرد: «هملت عزیزم، از مجموعهٔ شکسپیر.»
N.Zahra.M
«ازمیا، من برای شکستدادن تو نیازی به چوبدستی ندارم. چه توی رگهام جادو باشه، چه نه، همیشه جادوی جادوها رو توی خودم دارم: همدردی. بهاندازهٔ کافی هم ازش دارم؛ حتی برای تو.
N.Zahra.M
حجم
۹۲۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۵۰۴ صفحه
حجم
۹۲۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۵۰۴ صفحه
قیمت:
۱۷۶,۰۰۰
۸۸,۰۰۰۵۰%
تومان