«برای بعضیها حقیقت چیزی نیست جز باری از غم و غصه؛ باری که روی دلشان سنگینی میکند؛ چیزی که بهمحض اینکه فاش شود دیگر هیچچیزی درست نمیشود، اما برای من اینطور نیست. برای من حقیقت لنگری است به گذشته. به من حس تعلق میدهد، حتی اگر حقیقتی دردناک باشد.
mina
زمانیکه آن بیرون دنبال داستان جدید میگردی دیگر وقت زیادی برای زندگی عاشقانه نداری.
محبوبه غلامی
در پاریس زندگی کنم، انگار اصلاً برایم عجیب و باورنکردنی است. هروقت که بخواهی میتوانی باگت و کروسان پیدا کنی، به هر طرف که سر بچرخانی، در هر گوشه و کنار خیابانهای سنگفرششده کافه بهچشم میخورد، مُد، لباس... خیلی چیزهای دیگر.»
محبوبه غلامی
برای من همیشه خانه همان خانهٔ کوچک داخل روستای کِنت بوده است. وقتی تمام چیزی که تابهحال شناختهای در آنجا بوده است همهٔ این قضیه را راحتتر میکند. راستش اصلاً نمیتوانم تصور کنم که
محبوبه غلامی
من دوست دارم هرجا که میروم آدمهایی را هم که عاشقشان هستم با خودم ببرم. دوست دارم نزدیکم باشند.»
محبوبه غلامی
«میفهمم... هرجا میروی خانهٔ توست. واقعاً زیباست.»
محبوبه غلامی
«داخل چمدانم فقط خاطراتم قرار دارند و سنگینتر از زمانی هستند که گرفته شدند! مخصوصاً وقتی قاب هم شوند.»
محبوبه غلامی
جوانترها که اصلاً اینطوری به پیرزن و پیرمردها فکر نمیکنند. آنها زخمی را که گذر زمان بر روحشان به جا گذاشته نمیبینند؛ زخمی از درد و رنج و عذاب. تنها چیزی که میبینند چهرهٔ خالی و بیروح پیری است که روبهرویشان نشسته است؛ همین!
محبوبه غلامی
چه بسیار مردانی که شکست خوردند و بعداز تمام این جنگها تازه فهمیدند که درنهایت هیچ پیروزِ واقعیای وجود ندارد. تنها چیزی که از جنگ باقی میمانَد زخم و آسیب است.
mehdi.delara
«من خودم دو تا برادر دارم. میتوانم بگویم آنها هیچوقت آنقدر نگران من نشدند که برای دیدنم به خودشان زحمت بدهند و به شهر دیگری بیایند. نه عزیزم، من به تو میگویم که این کارهای یک پسر عاشق است.»
کاربر ۱۸۱۵۵۹۱