بریدههایی از کتاب تو به اصفهان بازخواهی گشت
۴٫۱
(۲۷)
مگر میشود آدم، آن هم نه هر آدمی، آدمی مثل جهانپهلوان یک روز با زنش دعواش شود، بیاید توی هتل، دو سه روزی بماند، قید بچهٔ چندماههاش را بزند و خودش را بکشد؟ تختی بچه نبود که بر سر یک مشت اختلافات جزئی خانوادگی دست به خودکشی بزند. تختی قهرمان بود و اگر زنش بد یا منحرف میبود طلاقش میداد. میگفتند تختی مذهبی بوده. آدم مذهبی که خودکشی نمیکند. گناه کبیره است خودکشی. هیچکس نفهمید کی اولینبار شعار داد: «تختی ما کشته شد» که مردم یکصدا شدند.
Tamim Nazari
کامیلا گفته بود چرا خودت موقعیتها را از دست دادی؟ باربارا گفته بود آنها موقعیت نبود. عکاسباشیای که همهٔ فکروذکرش این است که یک عکس از من، به خاطر موهای بلوند و چشمهای آبیام بگیرد و بگذارد توی ویترین آتلیهاش برای جلب مشتری و با جواب منفی من روبهرو میشود و فرداش تصمیم میگیرد با من ازدواج کند، یا دونژوان روسی که میخواهد لابهلای آنهمه معشوقه یک زن هم داشته باشد و زنش یک عروسک خوشگل باشد تا او را ببرد توی مهمانیهای سفارت حرامزادهاش و نشان اینوآن بدهد، موقعیت نیست. تازه، اینها را خود کامیلا به او یاد داده بود. مگر خود او نبود که میگفت هدف باش، نه وسیله؟ و چه خوب که خودش شد هدف آن مرد میانسال جذاب دزانفکتهٔ آلامد که هم متانت و وقار داشت، هم پول و پرستیژ.
Tamim Nazari
امیلیا عصبانی شده ولی جرئت نکرده عصبانیتش را بروز دهد. خشمش را فرو خورده و دم برنیاورده. خواسته بگوید یعنی چی که مرا میفرستید به جبههٔ دردسر، جلوِ یک مشت مرد هیز زنندیده که برایشان نوشیدنی ببرم و آنها بنشینند به دید زدن من و سینه و گردن و کپلم و بعد مرا تهدید میکنید که اگر دردسر درست شود اخراجم میکنید
Tamim Nazari
وطن مثل مادر است. میشود بیمادر سر کرد، بزرگ شد، ولی نمیشود مادر را عوض کرد.
Tamim Nazari
یک پدرروحانی آنجا بوده و مدام برای آمرزش مُردهها دعا میخوانده. گفته عیسامسیح با رنجهاش گناهان تمام کسانی را که به او ایمان آوردهاند به جان خریده و روح این مُردگان قطعاً در آرامش است. یک مشت خاک برداشته و ریخته روی تابوتها و گفته از خاک به خاک، به پاس صبر و فروتنی در برابر یک عمر رنج، آرام بخوابید ای نفوس مطمئن. باشد که ناآرام باشد خواب هیزمکشان آتش جنگ و گور پدر همهشان... آمین.
Tamim Nazari
بوقلمونصفت است سیاست. هر لحظه به یک رنگ است و زندگی مردم را هم همرنگ خودش میخواهد ــ گاهی سفید مثل کفن، گاهی سیاه مثل کلاغ، گاهی کبود مثل خونمردگی.
Tamim Nazari
عادت کردن به قهوهٔ تلخ خوب نیست. مثل عادت کردن به تلخی. تلخی روزهایی که آدم پشتسر میگذارد و اصلاً حواسش نیست زندگی قندوشکر هم میخواهد. کو روزِ خوشی؟ کو ماه عسل؟ کو سال برکت؟ خبری نیست
Tamim Nazari
از وقتی فرشته رفت داوود دیگر حرفی نزد، ولی معلوم بود فهمیده دیگر خبری از غذا با چاشنی عشق نیست.
Tamim Nazari
غصهای که نرود توی چشم و اشک نشود هم زخم میزند.
Melina
میگفت بچه یکی. یکی را عین آدم تربیت کنیم، بهتر از این است که دهتا اراذل تحویل جامعه بدهیم.
fahime
پاییز شصت و پنج توی تمام خیابانها و کوچهپسکوچههای شهر و دلشان بیداد میکرده حتماً آن روز که آدری راه افتاده سمت شمال. ساره نمیداند آن روز چرا مدام بغض داشته. نزدیک غروب وقتی زنگ در به صدا درآمده ته دلش خالی شده. رفته دم در و دیده دختری تنها با مانتویی بلند به رنگ شفق ایستاده دم در. دختر گفته با زهره کار دارد. ساره گفته دیر آمدید. گفته «عمرشون رو دادند به شما... من خواهرش هستم. امرتون؟» ساره خیلی واکنشهای دختر را یادش نیست. فقط یادش است که دختر گفته همهٔ عمر دیر رسیدیم.
Dr. Hayoula
با حسرت به گذشتهاش نگاه میکرد و میدید هر چه جلو آمده، پیش نرفته؛ فرو رفته. فرو رفته توی مردابی که همهچیزش را بلعیده، کودکی و نوجوانیاش را، عشقش را، جوانیاش را، زنش را، دخترش را ــ انگار به دنیا آمده باشد برای از دست دادن و بعد از دست رفتن.
Mohamad Faraji
یکبار طاهر گفته بود تا قبل از چهلسالگی هر رشته موی سفید تازه که توی سرت، هر رشته ریش سفید جدید که توی صورتت پیدا میکنی، هول برت میدارد، میترسی. فکر میکنی داری به مرگ نزدیک میشوی. چهل سالت که تمام میشود، نه اینکه دیگر به مرگ فکر نکنی، نه... ولی هر کدام از این رشتههای سفید میشوند حبلالمتین. هر کدام میشوند یک رشتهٔ محکم و استوار. بس که ریشهشان محکم شده، بس که تاریخ پشتشان است؛ تاریخ یک انسان، که توی هر خبری، توی هر خطری میشود به یکیشان چنگ زد.
Atefe Rajabi
ما چه کردیم با زندگیمان؟ با عمرمان؟ عمر ما لابهلای خون و جنگ، لابهلای مرگ، رفت و رفت و رفت. عمر ما توی هزارتو گم شد. پیدا نشد. لابهلای تلخی و بیبهرگی. مدیر حراست گفت میفهمم جناب دکتر. شمیم سری به نشانهٔ تأسف تکان داد. به نشانهٔ تلخی، به نشانهٔ حرمان.
zeynab
تو به اصفهان بازخواهی گشت
آنسان که چوپان به درهها...
در سایهٔ سیمگون عصری آرام
تو به اصفهان بازخواهی گشت
ذهنت آزاد، فکرت رها
نرم در افقهایش جاری میشوی
گم میشوی در آبیهای شهر
در زیبایی میدانها
و نجوای موزون بازارها...
تپش قلبت را
و ضربان نبض زمان را از یاد خواهی برد...
چه سعادتمند خواهی بود، چه سعادتمند!
aida
بوقلمونصفت است سیاست. هر لحظه به یک رنگ است و زندگی مردم را هم همرنگ خودش میخواهد ــ گاهی سفید مثل کفن، گاهی سیاه مثل کلاغ، گاهی کبود مثل خونمردگی.
aida
«چه خوبه آدم تو چهلسالگی مادر داشته باشه...»
aida
نوشته بود: «باید عادت کنم به نوشتن خاطراتم، احوالاتم، خوب یا بد، بماند برای روزی که من نباشم و آنها که دوستم دارند، اگر دارند، نگاهی بیندازند به خط پژمردهٔ دختری که بیکسترین دختر دنیاست...»
aida
چه بلایی آوردهاند اینها سر ما و خودشان؟ روز خوش نباید ببیند این ملت؟
aida
گذشته نمیگذرد. راست میگفت طاهر
mahsa
حجم
۲۶۱٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۷۶ صفحه
حجم
۲۶۱٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۷۶ صفحه
قیمت:
۶۲,۰۰۰
۳۱,۰۰۰۵۰%
تومان