بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب اردوگاه عذاب | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب اردوگاه عذاب

بریده‌هایی از کتاب اردوگاه عذاب

نویسنده:هرتا مولر
انتشارات:انتشارات خوب
امتیاز:
۳.۷از ۹۷ رأی
۳٫۷
(۹۷)
فکر کردم، دنیا جشن بالماسکه نیست و کسی که مجبور است سر سیاه زمستان به روسیه برود، نباید نگران باشد که مسخره به نظر بیاید.
صاد
نمی‌دانم چرا وقتی رنگ صورتی عمر می‌کند و خاکستری می‌شود، از زیبایی‌اش قلب آدم از تپش می‌ایستد، دیگر مثل مواد معدنی نیست، ماده‌ای محزون است، مثل آدم‌ها. آیا دلتنگی برای وطن رنگ دارد.
Zeinab
چیزهایی که دوام می‌آورند، هرگز خودشان را تلف نمی‌کنند، فقط به یک پیوستگی بی‌واسطه به جهان نیاز دارند. استپ با کمین کردن به جهان متصل است، ماه با نور تاباندن، سگ‌های استپ با فرار کردن، چمن با موج برداشتن. پیوستگی من با جهان از طریق غذا خوردن است.
یونا
سیمان دزد ماست، همه‌چیزمان را برده، ما دزد سیمان نیستیم. فقط این نیست، سیمان آدم را کینه‌ای می‌کند. وقتی پخش‌وپلا می‌شود، بذر بدگمانی می‌پاشد، سیمان دسیسه‌گر است.
YASHAR
چمدانی از سکوت همراهم است. مدت‌هاست برای خودم آن‌قدر سکوت جمع کرده‌ام که دیگر با واژه‌ها نمی‌توانم چمدانم را خالی کنم. وقتی حرف می‌زنم، انگار چمدانی دیگر برای خودم می‌بندم.
کاربر ۲۰۷۵۵۱۸
اشیائی تعقیبم می‌کنند که شاید هیچ ارتباطی به من نداشته‌اند. می‌خواهند من را شبانه تبعید کنند، من را در خانه بگیرند و به اردوگاه ببرند. چون دسته‌جمعی می‌آیند، جای خالی در سرم نمی‌ماند. احساس می‌کنم فشار در شکمم به سقف دهانم می‌رسد. نفسم لرزان می‌شود، مجبورم نفس‌نفس بزنم.
آرزو
وقتی آدم مدت‌ها از جهان دیگری که روزی خانه‌اش بوده خبری ندارد، با خودش فکر می‌کند اصلاً باید برگردد یا وقتی به آنجا می‌رسد، چه‌چیزی باید بخواهد. در اردوگاه، خواستن را از ما گرفتند. لازم نبود برای چیزی تصمیم بگیریم، خودمان هم نمی‌خواستیم. درست است، می‌خواستیم به خانه برگردیم، ولی به یادآوری خاطراتش راضی بودیم، جرئت نداشتیم جلوجلو آرزو کنیم. مردم خاطره را با دلتنگی اشتباه می‌گرفتند. چطور می‌شود تفاوتش را فهمید، وقتی چیزی مرتب در ذهنت می‌چرخد، ولی جهانت چنان گم شده که دیگر حتی دلت برایش تنگ نمی‌شود.
Mogtaba ETEMADMOGHADDAM
چطور گرسنگی مزمن را توصیف کنم. شاید باید گفت گرسنگی‌ای است که تو را از گرسنگی قبلی‌ات خسته می‌کند. به گرسنگی‌ات اضافه می‌شود. آن گونه‌ای از گرسنگی است که همیشه تازه است، بی‌امان رشد می‌کند، به گرسنگی قدیمی سیرنشدنی‌ات، که به چه تلاشی رام شده بود، حمله می‌بَرَد. چطور می‌توان با دنیا روبه‌رو شد، وقتی تنها واژه‌ای که توصیفت می‌کند «گرسنه» است.
شهریار
نظرم می‌آمد که فرشتهٔ گرسنگی نه‌تنها بزرگ‌تر شد، که بیشتر هم شد. برای هرکداممان عذاب خاص خودمان را آورد و بازهم ما هنوز مثل هم بودیم. چون در تثلیث پوست، استخوان و سوپ قهوه‌ای، تفاوت‌های زن و مرد کنار می‌روند و تمام تمایلات جنسی نابود می‌شوند. البته که هنوز در حرف این مرد و آن زن می‌گفتیم، ولی این هم یک بازی زبانی بود. انسان‌های نیمه‌قحطی‌زده نه مؤنث‌اند و نه مذکر، جنسیت ندارند؛ مثل اشیا.
Mogtaba ETEMADMOGHADDAM
در اردوگاه یاد گرفتیم بی‌آنکه تن و بدنمان بلرزد، جنازه‌ها را پاکسازی کنیم. قبل از اینکه جسد خشک شود، لباس‌هایش را درمی‌آوریم، ما لباس‌هایشان را می‌خواهیم که از سرما نَمیریم و نان زیر بالششان را می‌خوریم. مرگ آن‌ها، منفعت ماست.
Mogtaba ETEMADMOGHADDAM
زن‌ها فکر می‌کنند چون زمانی، کتاب همراهم بود، خجالتی‌ام. معتقدند کتاب خواندن آدم را حساس و شکننده می‌کند. هیچ‌وقت کتاب‌هایی را که همراهم به اردوگاه آوردم، نخواندم. چون کاغذ اکیداً ممنوع است، تا میانهٔ تابستان اول، کتاب‌هایم را زیر چند آجر پشت خوابگاه‌ها مخفی کردم. بعد آن‌ها را به مزایده گذاشتم. برای ۵۰ صفحه کتاب زرتشت که کاغذ سیگار شد، ۱ فنجان نمک گرفتم، و برای ۷۰ صفحه‌اش، ۱ فنجان شکر. پیتر شیِل برای یک جلد فاوست با عطف پارچه‌ای، یک شانهٔ ضد شپش حلبی برایم ساخت. مجموعه شعر هشت قرن را به‌شکل آرد ذرت و روغن خوک مصرف کردم و نسخهٔ جیبی واین‌هبر را به ارزن تبدیل کردم. وقتی از کتاب این‌طوری استفاده کنی، حساس و شکننده نمی‌شوی؛ ملاحظه‌کار می‌شوی.
Mogtaba ETEMADMOGHADDAM
معلم علوممان به جنگ رفت و دیگر برنگشت. معلم لاتینمان از جبهه مرخصی گرفت و به خانه آمد و سری به مدرسه زد. روی صندلی معلم نشست و کلاس لاتین را برگزار کرد. کلاس خیلی زود تمام شد، کلاس طبق انتظارش پیش نرفت. یکی از دانش‌آموزان که اغلب مدال میوهٔ گل رز می‌گرفت درست ابتدای کلاس گفت: آقا، بگویید جبهه چطور است. معلم لبش را گزید و گفت: آن‌طور که فکر می‌کنید نیست. بعد صورتش درهم رفت و دست‌هایش به لرزه افتادند. هیچ‌وقت حالش را آن‌طور ندیده بودیم. دوباره تکرار کرد، آن‌طور نیست که فکر می‌کنید. بعد سرش را روی میز گذاشت، دست‌هایش را باز و مثل عروسک پارچه‌ای از دو طرف صندلی آویزان کرد و گریه سر داد.
Mogtaba ETEMADMOGHADDAM
. مرد نان‌آور تا از گاری دور شد، پایش لنگ زد. آن‌طور که سلمانی می‌گفت مرد یک پای چوبی داشت که از دسته‌های بیل میخ‌شده به‌هم ساخته شده بود. به مرد نان‌آور حسودی می‌کردم؛ درست است که یک پا کم داشت، ولی بیشتر از نیازش نان داشت.
Mogtaba ETEMADMOGHADDAM
بیرون در حیاط، باران بند آمده بود. گاری نان ترق‌وتروق‌کنان از راه ماشین‌رو، از میان چاله‌های آب بالا می‌آمد. هر روز همین مرد گاری پُر از قرص‌های بزرگ نان را از ورودی اردوگاه به حیاط پشت سالن غذاخوری می‌آورد. همیشه روی نان‌ها را مثل جنازه‌ها پارچهٔ نخی سفیدی می‌کشید. پرسیدم درجهٔ مرد نان‌آور چیست. سلمانی گفت: درجه‌ای ندارد، گفت که یونیفورم را یا به ارث برده یا دزدیده. با آن‌همه نان و گرسنگی، به یونیفورم نیاز داشت تا خودش را قدرتمند نشان دهد.
Mogtaba ETEMADMOGHADDAM
بیرون در حیاط، باران بند آمده بود. گاری نان ترق‌وتروق‌کنان از راه ماشین‌رو، از میان چاله‌های آب بالا می‌آمد. هر روز همین مرد گاری پُر از قرص‌های بزرگ نان را از ورودی اردوگاه به حیاط پشت سالن غذاخوری می‌آورد. همیشه روی نان‌ها را مثل جنازه‌ها پارچهٔ نخی سفیدی می‌کشید. پرسیدم درجهٔ مرد نان‌آور چیست. سلمانی گفت: درجه‌ای ندارد، گفت که یونیفورم را یا به ارث برده یا دزدیده. با آن‌همه نان و گرسنگی، به یونیفورم نیاز داشت تا خودش ر
Mogtaba ETEMADMOGHADDAM
وقتی چیزی برای پختن نداشتم، دود به دهانم می‌خزید. زبان به دهان می‌کشیدم و هیچ را می‌جویدم. آب دهانم را با دود عصرگاهی فرو می‌دادم و به برات‌وورست فکر می‌کردم. وقتی چیزی برای پختن نداشتم، نزدیک قابلمه‌ها می‌رفتم و وانمود می‌کردم سر چاه می‌روم تا قبل از خواب، مسواک بزنم. تا وقتی که مسواک را به دهانم می‌بردم، دو بار غذا خورده بودم. اول با گرسنگی چشمانم، آتش زرد را می‌بلعیدم و بعد با گرسنگی دهانم، دود را.
Mogtaba ETEMADMOGHADDAM
اگر دیگر گریه نکنی، به یک هیولا تبدیل می‌شوی. تنها چیزی که جلوی هیولا شدنم را می‌گیرد، بر فرض اینکه هنوز تبدیل به یکی از آن‌ها نشده باشم، این جمله است: می‌دانم که برمی‌گردی.
BONSAI
همیشه به خودم می‌گویم آدمی احساساتی نیستم. حتی وقتی چیزی رویم تأثیر می‌گذارد، فقط کمی متأثر می‌شوم. تقریباً هیچ‌وقت گریه نمی‌کنم. نه اینکه قوی‌تر از آن‌هایی باشم که اشک می‌ریزند؛ ضعیف‌ترم. آن‌ها شجاع‌اند. وقتی فقط پوست‌واستخوان از آدم باقی مانده، احساس کردن کار شجاعانه‌ای است. من بیشتر یک بزدلم.
BONSAI
چمدانی از سکوت همراهم است. مدت‌هاست برای خودم آن‌قدر سکوت جمع کرده‌ام که دیگر با واژه‌ها نمی‌توانم چمدانم را خالی کنم. وقتی حرف می‌زنم، انگار چمدانی دیگر برای خودم می‌بندم.
ز غوغای جهان فارغ:)
وقتی گوشت تنت ناپدید شود، استخوان‌هایت مثل کوله‌باری سنگین می‌شوند و زمین، تو را پایین می‌کشد.
mina3062

حجم

۲۵۲٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

حجم

۲۵۲٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

قیمت:
۱۱۵,۰۰۰
تومان