اندیشهٔ پسامدرنیستی به شیوهٔ خاص خود به مفهوم سرچشمهها واکنشی همراه با بدگمانی نشان داده است. سرچشمه، در مقام پایه یا علت نخست (یعنی زمینهٔ فرابرندهای که همهٔ پدیدههای بعدی باید در برابر آن فرمانبردار باشند) الوهیتی را احیا میکند که انگاشته میشد با شعار «مرگ خدا» از میان برداشته شده است. ایستادگی در برابر سرچشمهها با وسواس آشفتهتری نسبت به «پایانها» جور شده است. اما پایانهای پسامدرنیستی به اندازهای که نام آنها نشان میدهد شستهرفته نیستند. این پایانها خاردار و خشکاند، کمترین کارشان آن است که رفتارها و ابزارهای معین اندیشه را به آنسوی محدوده ببرند و بیشترین کارشان آن است که آنها را مغالطهآمیز، غیرقابل دفاع و «از این پس ناممکن» سازند.
نمونهٔ پابرجای این منش، اعلام ظاهراً انتحاری پایان فلسفه است. هر جا که فلسفه مستقیماً با پسامدرنیسم درگیر میشود (و میتوان فعلاً حاصل آن را فلسفهٔ قارهای پسانیچهای خواند) نوعی اندیشه میآفریند که به سوی سایهٔ میرایی خود دامن میکشد و ناگزیر به تمرین و تکرار نابودی خود میپردازد.
esrafil aslani