بریدههایی از کتاب عشق اول و دو داستان دیگر
۳٫۸
(۱۸)
خوشبختی نه برای گذشته حافظهای دارد و نه امیدی برای فردا. برای خوشبختی جز «امروز» وجود ندارد. آنهم نه یکروز، بلکه فقط لحظهٔ حال!
🍂پاییزه🍂
آزادی! هیچ میدانی چه چیز اسباب آزادی آدم میشود؟
ــ چه چیز؟
ــ اراده! ارادهٔ خود آدم. اراده به آدم قدرت میدهد، که از آزادی بهتر است. یاد بگیر که بخواهی، آن وقت آزاد خواهی بود و فرمان خواهی داد.
mahsa
دیگر او را نخواهم دید!»
Hossein shiravand
مسلم است که کسانی که مرا مسخره میکردند از بسیاری چیزها خبر نداشتند و نمیتوانستند رنج مرا احساس کنند.
Hossein shiravand
روزها همینطور میگذرد ... عمرمان تمام میشود و ما هیچ کاری نکردهایم
mahsa
خوشبختی فردا نمیشناسد. دیروز هم نمیشناسد. خوشبختی نه برای گذشته حافظهای دارد و نه امیدی برای فردا. برای خوشبختی جز «امروز» وجود ندارد. آنهم نه یکروز، بلکه فقط لحظهٔ حال!
mahsa
شما واقعاً خیال میکنید میتوانید به من بقبولانید که اینجور زندگی ارزش آن را دارد که آدم، نمیگویم برای سعادت، بلکه برای یک لحظه لذت، آن را به خطر نیندازد؟
mahsa
پدرم بیش از همه چیز و قبل از همه چیز دوست داشت از زندگی لذت ببرد و میبرد ... . شاید از پیش احساس میکرد که مهلت زیادی برای برخورداری از «آنچه در زندگی مهم است» ندارد.
mahsa
بر من چه گذشته است؟ از من، و از آن روزهای شیرینی که با تشویش گذشت، و آن امیدهای سبکبال و تیزپر، چه مانده است؟ به این شکل است که عمرِ عطر خفیف غنچهای ناچیز از عمر همهٔ شادیهای شیرین و غمهای تلخ آدمیزاد درازتر است و بعد از مرگ آدمیزاد نیز باقی میماند.
mahsa
سودای عشقم از آن روز شروع شد، اما میتوانستم اضافه کنم که آشناییام با رنجهای زندگی نیز همان روز بود.
mahsa
وای، کجایید احساسهای لطیف، آواهای گوشنواز، کجایید مهر و صلح دل نوشیدا و بیحالی شیرین اولین نرمدلیهای عشق، کجایید، کجایید؟
mahsa
وای جوانی، جوانی، چه بیدردی! انگاری همهٔ گنجینههای دنیا را در دست داری! حتی با اندوه نشاط میکنی! حتی غصه لباسی است که بر قامت تو دوخته باشند. در آن احساس راحتی میکنی.
mahsa
سراسر عمر را در جنگی تلخ با فلاکت همهروزی گذرانده، رنگ شادمانی ندیده و قطرهای شهد نیکبختی نچشیده بود. چطور ممکن بود از مرگ، که برایش نوید آزادی و آرامش بود شاد نباشد.
Hossein shiravand
عادی زندگی کنید و خود را به غم حرمان وانگذارید. عشق و عاشقی حاصلی ندارد. این موج ما را به هر جا بکشاند مصیبت است.
Hossein shiravand
وقتی با او بودم انگاری در آتش میسوختم، اما چه کار داشتم بدانم چه آتشی است که مرا میسوزاند و آب میکند. اینجور بهلطف سوختن و آب شدن برایم شیرین بود.
Hossein shiravand
آن روزها این فکر به ذهنم نمیرسید که انسان گیاه نیست و بهار زندگیاش تکرار نمیشود. آدم وقتی جوان است بیخیال نُقل و نباتش را میخورد و خیال میکند که قوت و غذایش همیشه همین است. اما زمانی میرسد که به یک تکه نان خالی هم راضی است.
Tamim Nazari
وای جوانی، جوانی، چه بیدردی! انگاری همهٔ گنجینههای دنیا را در دست داری! حتی با اندوه نشاط میکنی! حتی غصه لباسی است که بر قامت تو دوخته باشند. در آن احساس راحتی میکنی. انگاری با سیمایت سازگار است. تو گستاخی و به خود یقین داری. تو میگویی:
«فقط منم که زندگی میکنم. تماشایم کنید». اما روزهایت بهشتاب میگذرند و اثری برجای نمیگذارند. بیحساب میگذرند و همه چیز در تو ناپدید میشود، مثل موم در آفتاب، همچون برف ... و ای بسا که تمام رمز لطف تو نه در اینست که با تو توان همه کار هست، بلکه در این است که با تو خیال میکنیم که به همه کار تواناییم، در این است که تو توانهایی را بر باد میدهی که در هیچ کار دیگری نمیتوانی بیازمایی، در اینست که هر یک از ما بهجد خیال میکنیم گشادهدستیم، بهجد خیال میکنیم حق داریم معتقد باشیم که: «وای، اگر وقتم را بههدر نمیدادم چه کارها که نمیکردم.»
Tamim Nazari
ــ آقای دکتر یکخرده این دختر را دعوا کنید. از صبح تا غروب آب یخ میخورد. آخر به او بگویید، این کار برای سلامتیاش، با این سینهٔ مفنگیاش خوبست؟
لوشین گفت:
ــ این چه کاریست میکنید؟
ــ مگر چه عیبی دارد؟ ضررش چیست؟
ــ ضررش اینست که ممکن است سرما بخورید و بمیرید!
ــ عجب؟ راست میگویید؟ اطمینان دارید که میمیرم؟ خوب، چه بهتر! ما همه مردنی هستیم!
Tamim Nazari
چرا آدم نمیتواند از پیش بداند که چه به سرش خواهد آمد. گاهی بلا را میبینی اما نمیتوانی از آن فرار کنی. چرا هیچوقت نمیشود حقیقت را آنطور که هست بگویی ...
mahsa
او در این آشوب شادی و زندگی تنها کالبد بیجان بود. دو قطره درشت اشک بیحرکت بر مژگانش آویخته بود، نشان دردی جانشکاف از دلش برمیجوشید.
mahsa
حجم
۲۲۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۷۸ صفحه
حجم
۲۲۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۷۸ صفحه
قیمت:
۵۸,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد