در ذهنش نمیگنجد روزی برسد که بتواند آن خاطرات و تصاویر را در قالب کلمات بیان کند.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
سیلکا با لحنی جدی میپرسد: «دکتر! فقط یه چیز رو به من بگو.»
«چی رو؟»
«گرفتنشون؟»
یلنا مکثی میکند و بعد متوجه منظور او میشود.
«بله، سیلکا. فرماندارها، نگهبانها، دکترها. همه رو گرفتن و محاکمه کردن. الان همهٔ دنیا فهمیده که اونها چه جنایتهایی مرتکب شدن. بهخاطر کارهاشون یا زندانی شدن یا اعدام.»
سیلکا سر تکان میدهد. دندانهایش روی هم قفل شدهاند. کاش میتوانست جیغ بزند یا گریه کند. دلش بسیار پر است. هنوز هم کافی نیست.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
وقتی سیلکا وارد بخش عفونی میشود، روپوش جراحی، ماسک، و دستکشهای پلاستیکی ضخیم به او میدهند. همانطور که پرستاری بند پشت روپوشش را گره میزند، دور اتاق چشم میگرداند. روی هر تخت دستکم یک یا دو بیمار خوابیده است. برخی کف زمینِ لخت، بدون تشک، خوابیدهاند، و فقط یک ملافه یا پتویی کثیف رویشان است. میکوشد شمردهشمرده نفس بکشد.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
چرا کمک کردن به یک نفر باید مسئلهآفرین باشد؟ چرا او در زندگی مدام مجبور است شاهد و پذیرای مرگ دیگران باشد؟ چرا هر اندازه هم که میکوشد نمیتواند تغییری ایجاد کند؟
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
تقدیم به آنان که چندان زنده نماندند که این حکایتها را بازگویند، و باشد که از سر تقصیر من بگذرند که همهچیز را ندیدم، همهچیز را به یاد نسپردم، و همهچیز را به فراست درنیافتم.
ننه قمر
«اعتقاد داشتم تا زمانی که شجاعتِ کشتن خودت را داری، میتوانی خود را انسان بپنداری. همین بینش بود که میل به زندگی را ایجاد میکرد. من مدام خودم را برای آنکه بدانم آیا قدرت مردن دارم، میسنجیدم و همین مرا زنده نگه داشت.»
ننه قمر
تاریخ هرگز اسرارش را بهسهولت نمایان نمیکند.
ننه قمر
دردْ بخشی از زندگی او شده است؛ مثل آبوهوای نامساعد
ننه قمر
آنهایی که قربانی جنگ، اسارت یا ستم شدهاند، واکنشهای گوناگونی از خود نشان میدهند، و گذشتهاز این، مردم ممکن است خود را در موقعیت آنها بگذارند و حدس بزنند خود چه میکردند، اما تا جای آنها نباشی نمیفهمی.
ننه قمر
من نفرینشده هستم. اطرافیانم همه یا میمیرن، یا ازم گرفته میشن. هیچکسی کنار من امنیت نداره.
ننه قمر