بریدههایی از کتاب مغازه خودکشی
۳٫۶
(۲۳۹۹)
«خوابهای خوب ببینی، مامانی. خوابهای خوب ببینی، بابایی.»
پدر و مادرش از حسرت آهی کشیدند.
حامد
لعنت به این سیاهی! هیچی نمیبینم. یه قدم اشتباه بردارم گردنم خورد میشه.»
آلن از بالای پلهها نظر داد، «بابا، چرا به جای لعنت فرستادن به تاریکی یه چراغ روشن نمیکنی؟»
حامد
کیها خودکشی میکنند. اون هم جواب داده بود آدمهای شاکی.»
اءظَم
زنده بودن زمان میبرد. از همهچیز بریدن هم زمان میبرد.
ftm81
«چون اعتمادبهنفس نداری. همین باعث ناراحتیت میشه، باعث میشه دائم به خودت غر بزنی و خودت رو بخوری ولی اگه آرومآروم یاد بگیری با کمک این ماسک خودت رو دوست داشته باشی و با خودت آشتی کنی... نگاهش کن، به اینی که روبهروته نگاه کن. ازش خجالت نکش. تو اگه همچین کسی رو توی خیابان ببینی اون رو میکشی؟ آخه مگه چیکار کرده که باید منفور باشه؟ گناهش چیه؟ چرا دوستش نداشته باشند؟ اگه اول خودت با این زن توی آینه آشتی کنی بقیهٔ آدمها هم باهاش آشتی میکنند.»
✴⋆ 🎀 𝐸𝓁𝒶𝒽𝑒 🎀 ⋆✴
«زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهٔ پُرِ لیوان رو ببینیم.
✴⋆ 🎀 𝐸𝓁𝒶𝒽𝑒 🎀 ⋆✴
وقتی به اتاقخوابش برگشت، زنش به بالشت تکیه داده بود و مجله میخواند. زن پرسید «کی بود؟»
«نمیدونم. یه بیچارهای که تفنگش گلوله نداشت. چیزی رو که دنبالش بود از توی جعبهٔ مهمات پیدا کردم و بهش دادم. دیگه میتونه مغزش رو بترکونه. داری چی میخونی؟»
«آمار پارساله: هر چهل دقیقه یک خودکشی، صد و پنجاه هزار اقدام به خودکشی که فقط دوازده هزارتاش به مرگ منجر میشه. باورنکردنیه.»
«آره همینطوره. چهقدر آدم هست که میخوان راحت بشن و موفق نمیشن... خوشبختانه ما واسهٔ این کار اینجاییم. چراغ رو خاموش کن عزیزم.»
Raymond
وقتی به اتاقخوابش برگشت، زنش به بالشت تکیه داده بود و مجله میخواند. زن پرسید «کی بود؟»
«نمیدونم. یه بیچارهای که تفنگش گلوله نداشت. چیزی رو که دنبالش بود از توی جعبهٔ مهمات پیدا کردم و بهش دادم. دیگه میتونه مغزش رو بترکونه. داری چی میخونی؟»
«آمار پارساله: هر چهل دقیقه یک خودکشی، صد و پنجاه هزار اقدام به خودکشی که فقط دوازده هزارتاش به مرگ منجر میشه. باورنکردنیه.»
Raymond
میشیما آهی کشید و گفت «شب هم باید در خدمت اربابرجوع باشیم. میرم ببینم کیه.»
در تاریکیِ راهپله غرغرکنان پایین رفت. «لعنت به این سیاهی! هیچی نمیبینم. یه قدم اشتباه بردارم گردنم خورد میشه.»
آلن از بالای پلهها نظر داد، «بابا، چرا به جای لعنت فرستادن به تاریکی یه چراغ روشن نمیکنی؟»
Raymond
مشتری پرسید «چرا همهشون شکل سیبند؟»
«به یاد تورینگ. این مخترع به روش عجیبی خودکشی کرد. هفتم ژوئن ۱۹۵۴ اون یه سیب رو با محلول سیانور آغشته کرد و توی بشقاب کوچیکی گذاشتش. بعدش نشست و از روی اون نقاشی کشید و آخرسر هم سیب رو خورد.»
«چهقدر جالب!»
«میگن به همین خاطره که لوگوِ مکینتاش اپل شکل یه سیبِ گاززدهست. اون همون سیب آلن تورینگه.»
☆Nostalgia☆
زنده بودن زمان میبرد. از همهچیز بریدن هم زمان میبرد.
yasinds
غروب خونآلود آفتاب را تماشا میکرد. فلسفهٔ زندگیاش پشت برجهای بلند شهر در حال گم شدن بود. آینده، پادرهوا و بسیار خراب مینمود و رؤیای انسانها نابود شده بود.
yasinds
«زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهٔ پُرِ لیوان رو ببینیم.
yasinds
به اینی که روبهروته نگاه کن. ازش خجالت نکش. تو اگه همچین کسی رو توی خیابان ببینی اون رو میکشی؟ آخه مگه چیکار کرده که باید منفور باشه؟ گناهش چیه؟ چرا دوستش نداشته باشند؟ اگه اول خودت با این زن توی آینه آشتی کنی بقیهٔ آدمها هم باهاش آشتی میکنند.»
mahdiyeh
میدونید چیه؟ مشکل اینه که مردم بهقدری تنهان که حتا وقتی این موجودات زهردار رو هم به اونها میفروشیم، باز جذبشون میشن.
zahra.j1998
داستان در زمان و مکان نامشخصی اتفاق میافتد؛ دورهای آخرالزمانی که انسانها بسیاری از منابع طبیعی را نابود کردهاند. زمانی که دیگر گُلی نیست و هوا بسیار آلوده است. خودکشی عادی و شادی غیرعادی است. مردمِ افسرده و مالیخولیایی برای پایان دادن به عذاب زندگیشان به مغازهٔ خودکشی میآیند و خانوادهٔ تواچ، صاحبانِ مغازه، تمام تلاششان را در خدمتگزاری به مشتریان خود صرف میکنند. برای هر طبع یک راه خلاصی وجود دارد؛ از طنابهای دار و گلوله گرفته تا انواع سم و گیاهان کشنده و تیغهای آلوده به کزاز. در مغازهٔ خودکشی برای پایان دادن به زندگی همهچیز پیدا میشود؛ تجارتی منتهی به مرگ. امور بر وفق مراد خانوادهٔ تواچ میگذرد؛ تا اینکه آلن به دنیا میآید و همهچیز تغییر میکند. آلن برعکس اهالی شهر پُر از امید و شور زندگی است. عاشق خنداندن دیگران است. شوخ و دلزنده است و نظم و قوانین غمزدهٔ مغازه و مدرسه و شهر را برهم میزند.
yasinds
«زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهٔ پُرِ لیوان رو ببینیم.
negin bamzad
«آیا در زندگی شکست خوردهاید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید.»
Sepidar72
نگاهش کن، به اینی که روبهروته نگاه کن. ازش خجالت نکش. تو اگه همچین کسی رو توی خیابان ببینی اون رو میکشی؟ آخه مگه چیکار کرده که باید منفور باشه؟ گناهش چیه؟ چرا دوستش نداشته باشند؟ اگه اول خودت با این زن توی آینه آشتی کنی بقیهٔ آدمها هم باهاش آشتی میکنند.
mhdinzsd
اول یاد بگیر به خودت عشق بورزی.
mhdinzsd
حجم
۱۰۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه
حجم
۱۰۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه
قیمت:
۳۶,۰۰۰
۱۸,۰۰۰۵۰%
تومان