بریدههایی از کتاب مغازه خودکشی
۳٫۶
(۲۳۹۸)
خانم تواچ غصه خورد و گفت «کاش ما هم میتونستیم همینها رو به این بچهمون یاد بدیم. همهچی رو چپکی میبینه. باورتون میشه؟ من که نمیدونم چی بگم. باور کنید همونطور که اون دوتا رو بزرگ کردیم، این هم بار آوردیم. این هم باید افسرده میشد، ولی همیشه نیمهٔ پُر لیوان رو میبینه. دیدش مثبته.» لوکریس آهی کشید و دستش را که از خشم میلرزید بلند کرد. «مجبورش میکنیم اخبار تلویزیون رو نگاه کنه تا روحیهش خراب بشه، ولی مثلاً اگه هواپیمایی با دویست و پنجاه مسافر سقوط کنه و دویست و چهل و هفت نفرشون هلاک بشن، فقط تعداد بازماندهها رو یادش میمونه.»
z.gh
«آیا در زندگی شکست خوردهاید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید.»
|قافیه باران|
میگم احیاناً شما یه لیوان آب زندگی این دوروبر ندارید؟
5686346
یهبار، یادت میآد لوکریس؟ یه مشتری زن که از این عنکبوتهای قاتل خریده بود، بعد از مدتی به مغازه برگشت. خیلی تعجب کرده بودم. ازم پرسید سوزن هم میفروشیم یا نه. فکر کردم میخواد با سوزن چشم خودش رو دربیاره، ولی اینطور نبود. سوزن رو واسه بافتن چکمههای کوچولو برای عنکبوتش میخواست! تازه اسم هم واسهش گذاشته بود: دنسی. باهم دوست شده بودند و اون رو توی کیفش گذاشته بود. بعد درِ کیف رو باز کرد و عنکبوت روی دستش ورجهوورجه میکرد. بهش گفتم “خطرناکه، برش دار.” بعد خندید و گفت “دنسی بهم شوق دوباره به زندگی بخشیده.”»
N
«زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهٔ پُرِ لیوان رو ببینیم. حالا اون تفنگ و طناب رو پس بده.
Elhamtarang
کارتپستال آلن در دستش بود و با کمک نور کمرمق آخر ظهر زمستانی که از پنجرهٔ زیرزمین به درون میتابید، این کلمات را خواند، «پدر و مادر عزیزم، دوستتان دارم.»
این کلمات پرتوِ نوری بر قلب میشیما افکند.
Elhamtarang
روزبهروز مردم بیشتر دوست داشتند به اینجا بیایند تا یکدیگر را ملاقات کنند که بههم امید بدهند، آن هم در مغازهٔ خودکشی.
zeinab.ghl
از دخترک پرسید «چرا میخوای بمیری؟»
دختر، که تقریباً همسن او بود، جواب داد «چون دنیا ارزش زندگی کردن نداره.»
نیتا
خیلی خشک و بیرمق گردگیر را در دستانش گرفته بود و لبهٔ قفسهٔ تیغهایی را پاک میکرد که برای رگ زدن چیده شده بود. برخی از آنها زنگ زده بود. روی برچسب کنار آنها نوشته شده بود، «حتا اگر رگتان را عمیق نبرید، کزاز خواهید گرفت.»
مادر به دخترش گفت «برو گلفروشی تریستان و ایزود و یه تاج گل بگیر. یادت باشه کوچیک بگیری. بهشون بگو روی کارت بنویسند “برای موسیو چنگ، مشتریمان، از طرف مغازهٔ خودکشی.” احتمالاً چندتایی مستأجر از مجتمع میآن و میگن از پسش براومد. واسهٔ ما تبلیغ خوبی میشه. یالّا دیگه. معطل نکن. بعدش میتونی تاج گل رو به نگهبان جدید قبرستون بدی.»
Freshte Amin
خانم تواچ غصه خورد و گفت «کاش ما هم میتونستیم همینها رو به این بچهمون یاد بدیم. همهچی رو چپکی میبینه. باورتون میشه؟ من که نمیدونم چی بگم. باور کنید همونطور که اون دوتا رو بزرگ کردیم، این هم بار آوردیم. این هم باید افسرده میشد، ولی همیشه نیمهٔ پُر لیوان رو میبینه. دیدش مثبته.» لوکریس آهی کشید و دستش را که از خشم میلرزید بلند کرد. «مجبورش میکنیم اخبار تلویزیون رو نگاه کنه تا روحیهش خراب بشه، ولی مثلاً اگه هواپیمایی با دویست و پنجاه مسافر سقوط کنه و دویست و چهل و هفت نفرشون هلاک بشن، فقط تعداد بازماندهها رو یادش میمونه.» ادای آلن را درمیآورد. «“وای، مامان. زندگی چهقدر شگفتانگیزه. سه نفر از آسمون افتادند پایین و زنده موندند...” من و شوهرم که دیگه بُریدهیم. باور کنید بعضی وقتها دلمون میخواد از این سمِّ پریِ شنی بندازیم بالا و راحت بشیم، ولی حیف که مسئولیت مغازه اجازه نمیده.»
Hana
نور لامپهای مهتابیِ سقف روی پیرزنی افتاده بود که داشت به سمت بچهای میرفت که در کالسکهای خاکستری بود.
«آه! داره میخنده.»
مغازهدار، زن جوانتری که کنار پنجره رو به صندوق نشسته بود و حسابهایش را بررسی میکرد، بااعتراض گفت «پسر من میخنده؟ نخیر خانم، فقط داره شکلک درمیآره. آخه چه دلیلی داره تو این دنیای نکبت لبخند بزنه؟»
Hana
«زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهٔ پُرِ لیوان رو ببینیم.
کاربر ۸۸۱۲۶۱۶
زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهٔ پُرِ لیوان رو ببینیم.
narjes.nmD
با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم.
nargessamiei
با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم.
nargessamiei
“شما فقط یکبار میمیرید، پس کاری کنید که اون لحظه فراموشنشدنی باشه.”
Roshanak3469
چوبپنبهٔ بطری شامپاین را درآورد و اولین لیوان آن را به سلامتی دخترش بلند کرد. «تبریک میگم عزیزم، یک سال از عمرت کمتر شد.»
کاربر ۳۵۵۸۶۱۹
هر چیزِ او امیدی را نوید میداد که برای این دورهوزمانه بسیار نابهنگام بود.
کاربر ۱۹۹۷۵۵۳
اغلب از کسهایی که میآن اینجا میشنوم که دیگه خودشون رو توی آینه یا شیشهٔ مغازهها نگاه نمیکنند. بعد کارشون به جایی میرسه که عکسهاشون رو پاره میکنند.
کاربر ۱۹۹۷۵۵۳
صورت جذاب او با غمهای درونش شکسته شده بود.
کاربر ۱۹۹۷۵۵۳
حجم
۱۰۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه
حجم
۱۰۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه
قیمت:
۳۶,۰۰۰
۱۸,۰۰۰۵۰%
تومان