بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مغازه خودکشی | صفحه ۵۰ | طاقچه
تصویر جلد کتاب مغازه خودکشی

بریده‌هایی از کتاب مغازه خودکشی

۳٫۶
(۲۳۹۹)
«زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم به‌ت سخت می‌گذرونه. این ماییم که به‌ش ارزش می‌دیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیبایی‌های خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمی‌شه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهٔ پُرِ لیوان رو ببینیم.
پریا بخشی
«زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم به‌ت سخت می‌گذرونه. این ماییم که به‌ش ارزش می‌دیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیبایی‌های خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمی‌شه باهاش جنگید!
Z.Hosseini
مأموریت آلن به پایان رسیده بود. خودش را رها کرد.
dim tim
خیلی خشک و بی‌رمق گردگیر را در دستانش گرفته بود و لبهٔ قفسهٔ تیغ‌هایی را پاک می‌کرد که برای رگ زدن چیده شده بود. برخی از آن‌ها زنگ زده بود. روی برچسب کنار آن‌ها نوشته شده بود، «حتا اگر رگ‌تان را عمیق نبرید، کزاز خواهید گرفت.»
farnaz
بر اعلان کوچکی روی شیشهٔ پنجرهٔ درِ جلویی مغازه، این نوشته به چشم می‌خورد: «به علت عزاداری باز است.»
fateme
«یعنی چی گنده‌ای؟ داری چی می‌گی؟ تو هم مثل همه‌ای: گوش‌هات اندازهٔ گوش‌های بقیه‌ست، چشم‌هات، دماغت... فرقی نداری.»
:)
اول یاد بگیر به خودت عشق بورزی.
:)
از برادر کوچکش به چراغِ میز کارش چسبیده بود که رویش این کلمات نوشته شده بود «تو هنرمند شهر مایی.» لوکریس، مرلین، میشیما، ونسان؛ همه دلتنگ آلن بودند. زندگی بدون او معنایی نداشت.
:)
جوان ولگرد با دندان‌های پوسیده، زیر کلاه پشمی چینی و قرمزی که موهای کثیف و به‌هم‌ریخته‌اش از آن بیرون زده بود، به ناله‌وزاری افتاد. «اگه تو زندگیم آدم‌های خوب و فداکاری مثل شما بیشتر می‌دیدم، این حال‌وروزم نبود... یا اگه یکی عین شما، مثل یه پدر مراقبم بود...»
:)
پدرش از او پرسید «آماده شده‌ای بری کلاسِ بعدازظهرت؟ ناهارت رو خوردی؟ یادت که نرفت اخبار تلویزیون رو نگاه کنی؟» «نه بابایی. خانم مجری توی اخبار ساعت یک مدل موهاش رو عوض کرده بود. خیلی به‌ش می‌اومد.» مادرش چشمانش را به سمت آسمان برد و مداخله کرد، «فقط همین رو یادت مونده؟ واقعاً جای تأسفه. یعنی دربارهٔ جنگ و فجایع زیست‌محیطی و قحطی صحبتی نکرد؟» «خب چرا، دوباره اون تصاویر سد آلمانی رو نشون داد که به خاطر سیلاب شکسته شده بود. بدون اون سد حالا ساحل‌شون اندازهٔ پراگه. بعدش هم آلمانی‌های لاغر رو نشون می‌داد که داشتن دادوهوار می‌کردند و لخت‌وعور روی تپه‌های ساحل غلت می‌خوردند. اگه خوب دقت می‌کردی، می‌تونستی روی پوست‌شون دونه‌های شن رو که با عرق اون‌ها قاتی شده بود ببینی که شبیه ستاره‌های کوچولوی درخشان شده بودند. شرایط سختی داشتند، ولی فکر چاره بودند. می‌خواستند شن رو بردارند.» لوکریس که پاک ناامید شده بود، گفت «وای از دست این خوش‌بینی تو. بیابون رو گلستون می‌بینی. یالا دیگه. پاشو برو مدرسه‌ت. ان‌قدر کار رو سرم ریخته که نمی‌خوام دائم این‌جوری مثل بلبل برام به‌به و چه‌چهِ شادونه کنی.»
:)
«چرا می‌خوای بمیری؟» دختر، که تقریباً همسن او بود، جواب داد «چون دنیا ارزش زندگی کردن نداره.»
:)
«جریمه‌ش کردند. تو مدرسه ازش پرسیدند کی‌ها خودکشی می‌کنند. اون هم جواب داده بود آدم‌های شاکی.»
:)
«از مرگِ یکی خیلی به‌هم ریختم. همه‌ش به اون فکر می‌کنم. به خاطر همین اومده‌م این‌جا. هر کاری می‌کنم نمی‌تونم فراموشش کنم.» «می‌فهمم. خب پس به‌ت استریکنین رو پیشنهاد می‌کنم. از گیاه جُوزُالُقِی گرفته شده. به‌محض این‌که بخوریش حافظه‌ت رو از دست می‌دی. این‌جوری دیگه نه دردی حس می‌کنی، نه حسرتی می‌خوری. بعدش بی‌حال می‌شی و بدون این‌که بفهمی، خواب‌به‌خواب می‌شی. این یکی واقعاً واسهٔ تو ساخته شده.»
:)
“شما فقط یک‌بار می‌میرید، پس کاری کنید که اون لحظه فراموش‌نشدنی باشه.”»
:)
لبهٔ قفسهٔ تیغ‌هایی را پاک می‌کرد که برای رگ زدن چیده شده بود. برخی از آن‌ها زنگ زده بود. روی برچسب کنار آن‌ها نوشته شده بود، «حتا اگر رگ‌تان را عمیق نبرید، کزاز خواهید گرفت.»
:)
او با پاکتی که نشانیِ مغازهٔ خودکشی رویش بود مغازه را ترک کرد. روی پاکت شعار مغازه چاپ شده بود، «آیا در زندگی شکست خورده‌اید؟ لااقل در مرگ‌تان موفق باشید.»
:)
وقتی به اتاق‌خوابش برگشت، زنش به بالشت تکیه داده بود و مجله می‌خواند. زن پرسید «کی بود؟» «نمی‌دونم. یه بیچاره‌ای که تفنگش گلوله نداشت. چیزی رو که دنبالش بود از توی جعبهٔ مهمات پیدا کردم و به‌ش دادم. دیگه می‌تونه مغزش رو بترکونه. داری چی می‌خونی؟» «آمار پارساله: هر چهل دقیقه یک خودکشی، صد و پنجاه هزار اقدام به خودکشی که فقط دوازده هزارتاش به مرگ منجر می‌شه. باورنکردنیه.» «آره همین‌طوره. چه‌قدر آدم هست که می‌خوان راحت بشن و موفق نمی‌شن... خوشبختانه ما واسهٔ این کار این‌جاییم. چراغ رو خاموش کن عزیزم.»
:)
آلن دم‌در اتاق نیمه‌بازِ خواهرش ایستاده بود و گوش می‌داد. «اگه من اون‌جا بودم، از پوست اون ماره یه جفت دمپایی درست می‌کردم که مرلین باهاشون بره کنسرت کرت کوبین!» لوکریس از خشم به خودش پیچید و باترش‌رویی به بچهٔ کوچکش نگاه کرد. «بدو برو توی اتاقت! کسی نظر تو رو نخواست.» بعد بلند شد و به دخترش قول داد فرداشب داستان خودکشی سافو را برایش تعریف کند که چه‌طور به خاطر چشمان زیبای یک چوپان خودش را از صخره پایین انداخت.
:)
«پس چرا ان‌قدر فعال و خوشگل کشیدیش؟ در صورتی که خودت می‌دونی اون همیشه می‌گه تنبل و زشته!» «به نظرم خیلی هم خوشگله!»
:)
این پسر معنی زندگی رو درک کرده
:)

حجم

۱۰۱٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۱۴ صفحه

حجم

۱۰۱٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۱۴ صفحه

قیمت:
۳۶,۰۰۰
۱۸,۰۰۰
۵۰%
تومان