بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مغازه خودکشی | صفحه ۴۵ | طاقچه
تصویر جلد کتاب مغازه خودکشی

بریده‌هایی از کتاب مغازه خودکشی

۳٫۶
(۲۳۹۹)
شرم همچون آب سردی وجودش را فراگرفت.
book lover
صدایش کوتاه‌تر از نجوا و بلندتر از خیال بود.
book lover
«به‌به چه اسم قشنگی! نائومی. نائومیِ دوست‌داشتنی. حالا خودت می‌بینی خیلی زن خوبیه. ماسکش رو با خودت ببر خونه. به‌ش بخند. اونم به‌ت می‌خنده. مواظبش باش، به‌ش محبت کن. ببرش حموم، لباس‌های خوشگل تنش کن، عطر خوب به‌ش بزن. سعی کن قبولش کنی. باهات دوست می‌شه، محرمت می‌شه، بعد از یه مدت دیگه از هم جدا نمی‌شید. ان‌قدر باهم بخندید. همهٔ این‌ها با صد یورو ـ ین مفته.
HeLeN
«این چه‌جور نقاشی‌ایه که از مهدکودک آوردی خونه؟» با یک دستش نقاشی را گرفته بود و با انگشت اشارهٔ دست دیگر روی کاغذ می‌کوبید. «جاده‌ای که به یه خونه می‌رسه، با یه در و پنجره‌های باز زیر آسمون آبی، یه خورشید گنده هم اون بالا داره می‌تابه! حالا بگو ببینم، چرا هیچ آلودگی یا ابرِ گرفته‌ای توی این آسمونِ آبی نیست؟ پرنده‌های مهاجر که رو سر ما خرابکاری می‌کنند و ویروس آنفلوآنزا پخش می‌کنند، کجا هستند؟ تشعشعات هسته‌ای کو؟ انفجار تروریستی کجاست؟ نقاشیِ تو واقع‌گرایانه نیست. برو ببین ونسان و مرلین وقتی همسنِ تو بودند چی می‌کشیدند!»
najmeh
زنده بودن زمان می‌برد. از همه‌چیز بریدن هم زمان می‌برد.
𝕰𝖆𝖘𝖙𝖊𝖗𝖓 𝖌𝖎𝖗𝖑
این هم مثل خرید گلوله برای تفنگه. ما به هر نفر فقط یه گلوله می‌فروشیم. مردی که یه گلوله بزنه توی سرش دیگه احتیاجی به گلولهٔ دوم نداره!
𝕰𝖆𝖘𝖙𝖊𝖗𝖓 𝖌𝖎𝖗𝖑
«می‌تونه... می‌تونه برای آدم‌هایی که از زندگی سیر شده‌ند یه کارناوال باشه. تو قسمت تیراندازی، مشتری‌ها پول می‌دند، ولی نه واسه این‌که شلیک کنند بلکه به این خاطر که به‌شون شلیک بشه.» میشیما روی تخت نشسته بود و به حرف‌های ونسان گوش می‌داد. «پسر من نابغه‌ست.» «فکرش رو بکنید. مرگ‌بارترین شهربازی دنیا می‌شه. توی پیاده‌روهاش سیب‌زمینی سرخ‌کرده با قارچ سمّی می‌فروشیم. بوش اشک مشتری‌ها رو درمی‌آره.» لوکریس و مرلین از این فکر در پوست خود نمی‌گنجیدند و به بوی خوش سیب‌زمینی سرخ‌کرده فکر کردند. میشیما فریاد کشید «با قارچ سمّی.» «جعبهٔ موسیقی آهنگ‌های غمگین پخش می‌کنه. گاو وحشیِ شهربازی مردم رو جذب می‌کنه. یه پرتگاه نرده‌ای خیلی بلند هم می‌سازیم که عشاق می‌تونند دست‌تودست هم خودشون رو بندازند پایین. دقیقاً انگار از یه صخره خودشون رو پرت می‌کنند.»
العبد
مادر وحشت‌زده بلافاصله به سمت او برگشت و مشت‌هایش را گره کرد. بشکن زدن آلن برای پدر و مادرش عملی زشت و ناپسند به حساب می‌آمد.
Mahmood Rasolipor
میشیما گفت «ما همیشه با محصولات طبیعی و حیات‌وحش مشکل داشتیم. از قورباغه‌های طلایی بگیر تا افعی و عنکبوت سیاه! می‌دونید چیه؟ مشکل اینه که مردم به‌قدری تنهان که حتا وقتی این موجودات زهردار رو هم به اون‌ها می‌فروشیم، باز جذب‌شون می‌شن. عجیب این‌که این موجودات هم همون حس رو دارند و نیش‌شون نمی‌زنند. یه‌بار، یادت می‌آد لوکریس؟ یه مشتری زن که از این عنکبوت‌های قاتل خریده بود، بعد از مدتی به مغازه برگشت. خیلی تعجب کرده بودم. ازم پرسید سوزن هم می‌فروشیم یا نه. فکر کردم می‌خواد با سوزن چشم خودش رو دربیاره، ولی این‌طور نبود. سوزن رو واسه بافتن چکمه‌های کوچولو برای عنکبوتش می‌خواست! تازه اسم هم واسه‌ش گذاشته بود: دنسی. باهم دوست شده بودند و اون رو توی کیفش گذاشته بود. بعد درِ کیف رو باز کرد و عنکبوت روی دستش ورجه‌وورجه می‌کرد. به‌ش گفتم “خطرناکه، برش دار.” بعد خندید و گفت “دنسی به‌م شوق دوباره به زندگی بخشیده.”»
کاربر ۱۶۵۸۱۲۰
«زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم به‌ت سخت می‌گذرونه. این ماییم که به‌ش ارزش می‌دیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیبایی‌های خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمی‌شه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهٔ پُرِ لیوان رو ببینیم
mrym
«بخند به روی دنیا، دنیا به روت بخنده...!»
!mim
به اینی که روبه‌روته نگاه کن. ازش خجالت نکش. تو اگه همچین کسی رو توی خیابان ببینی اون رو می‌کشی؟ آخه مگه چی‌کار کرده که باید منفور باشه؟ گناهش چیه؟ چرا دوستش نداشته باشند؟ اگه اول خودت با این زن توی آینه آشتی کنی بقیهٔ آدم‌ها هم باهاش آشتی می‌کنند.»
هلن🌿
ونسان، این ون گوگ عمامه‌به‌سر به پولوور کلاه‌دار آلن خیره شد و جذب طرح روی آن شد. تصویر آکواریومی بود که زیرش نوشته شده بود «خداحافظ.» بالای آکواریوم یک ماهی قرمز به بند بادکنکی بسته شده بود که بالا می‌رفت و از دمش آب می‌چکید. ماهی دیگر داخل آب بود و به سمت او فریاد می‌زد و چند حباب جلوِ دهانش تشکیل شده بود. «نه، برایان! این کار رو نکن.» ونسان نخندید. «این چیه؟» «همین‌جوری، واسهٔ خنده.» «عجب!»
AmirReza
لوکریس شروع کرد به آواز خواندن. پسر کوچکش هیچ‌وقت نشنیده بود که او آهنگی بخواند. پسرک یک دستش به بانداژ چسبیده بود و آرام بالا می‌آمد. حالا دیگر کمتر از سه متر با آن‌ها فاصله داشت. پشت ژاکت و شلوار روشن آلن، حروفِ چینی بیلبوردها عوض می‌شدند. چنگ‌زده به بانداژ، بدون درخواست حتا کمکی، یا حتا ترس و وحشتی از این‌که چه پیش می‌آید، آلن همین‌طور که آهسته و آرام بالا می‌رفت، به آن‌ها می‌نگریست. خوشی دسته‌جمعی آن‌ها، امید ناگهانی‌شان به آینده و آن لبخندهای روشن روی چهره‌های‌شان، همه به خاطر شور زندگی او بود. دو متر مانده به او خواهرش می‌خندید. خانم تواچ نزدیک شدن پسرش را تماشا می‌کرد؛ طوری که انگار مادرش در حیاط دبستان پیش او آمده است تا او را به تاب‌بازی ببرد. مأموریت آلن به پایان رسیده بود. خودش را رها کرد.
سرخورده فارغ
یاد گرفته بود چه‌طور در خود غرق شود
soltani
وقتی دختربچه بود ــ چهار پنج‌ساله ــ مادرش از او می‌خواست بعد از مدرسه روی نیمکت حیاط دبستان منتظرش بماند و به او قول می‌داد اگر دختر خوبی باشد، می‌تواند برود تاب‌بازی کند. مادرش اغلب دیر می‌کرد و حتا گاهی اصلاً نمی‌آمد؛ به همین خاطر مدیر مدرسه به او می‌گفت باید تنهایی به خانه برود. پدرش هم، برخلاف قول‌هایش، هرگز نمی‌آمد. عصرها دخترک چشم‌به‌راه سعی می‌کرد دختر خوبی باشد و آن‌قدر خوب منتظر می‌ماند تا مادرش او را ببرد تاب‌بازی کند. آیا اصلاً تابه‌حال سوار تاب شده بود؟ لوکریس یادش نمی‌آمد. همهٔ آن‌چه به یاد می‌آورد، انتظار است؛ در انتظار مادرش تا بیاید و او را ببرد تاب‌بازی کند.
soltani
او مثل یک پناهگاه امن وسط دشت دلزدگی بود
soltani
مثل گل پاپیون؛ گلی که به‌زودی پرپر می‌شد
soltani
در تخت‌خواب چپ‌وراست می‌غلتید و تنها بی‌خوابی با او بیدار بود
soltani
روز رنگ می‌باخت و شب فرامی‌رسید. آسمان داشت پردهٔ سیاهش را می‌کشید. در این اوقاتْ غم و اندوه تلخ‌تر می‌شود و سیاهی شب در گلو گیر می‌کند
soltani

حجم

۱۰۱٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۱۴ صفحه

حجم

۱۰۱٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۱۴ صفحه

قیمت:
۳۶,۰۰۰
۱۸,۰۰۰
۵۰%
تومان