چرا خودم را قاتی بحثِ انساندوستی کردم؟ چرا این آدمها اینجایند؟ چرا غذا میخورند؟ درست است که نمیدانند وجود دارند. دلم میخواهد بروم، بروم جایی که واقعاً جای خودم باشم، آنجا که با من جور دربیاید... ولی هیچ جا جای من نیست؛ من زیادیام
sam b
فکرها بیمزهترین چیزهایند. حتا بیمزهتر از گوشت تن. کِش آمدنشان تمامی ندارد و مزهٔ عجیبی باقی میگذارند. بعدش کلمهها هستند، درون فکرها، کلمههای ناتمام، جملههای ناقصی که همیشه برمیگردند
sam b
حال همانی بود که وجود داشت و هر آنچه حال نبود وجود نداشت. گذشته وجود نداشت. ابداً. نه در اشیا، نه حتا در فکرم.
sam b
قضاوت او مانند شمشیری در من فرومیرفت و حتا حقِ وجود داشتنم را زیر سؤال میبرد. این حقیقت داشت و من همیشه متوجهش بودم: اینکه من حقِ بودن نداشتم. اتفاقی پیدا شده بودم؛ مثل یک سنگ وجود داشتم، مثل یک گیاه، یک میکروب. زندگیام دیمی بود و باری به هر جهت. گاهی علامتهای مبهمی برایم میفرستاد؛ گاهی هم فقط وزوز بینتیجهای حس میکردم و تمام.
sam b
با عقبعقب رفتن است که قضاوت میکنیم، مقایسه میکنیم و فکر میکنیم. این چهرهٔ جنازهمانند برای آنکه بتواند تحمل دیدن خودش را داشته باشد توی آینه، میکوشد باور کند که درسهای تجربه روی آینه حک شدهاند.
sam b
نیازی ندارم جمله بسازم. مینویسم تا بعضی موقعیتها را روشن کنم. ادبیات را میگذارم کنار. باید خودِ قلم بلغزد و بنویسد، بیآنکه دنبال واژه بگردم.
seyed ali mirferdos
داستان برعکس پیش میرود: دیگر لحظهها شانسکی روی هم انباشته نمیشوند؛ آنها در چنگال پایانِ داستاناند که میکِشدشان و هر یک از آنها هم بهنوبهٔ خود لحظهٔ بعدی را میکِشد
seyed ali mirferdos