بریدههایی از کتاب نزدیکترین مخاطب من باش
۵٫۰
(۸)
آرمنِ عزیز؛
اول از همه بگویم که آرزو میکنم هرجا هستی خوشبخت نباشی. من آدمهای خوشبخت را دوست ندارم. خوشبختها بیدرد و میانمایهاند. زیادی سالماند. آرزو میکنم سرگشته و دردمند باشی. متعهد به زندگیِ بیسامان و مرزهای لغزنده. مثل ماهی باشی که هر روز در کارِ گشایش گرهی از «هزار و یک گره رودخانه» است. یا مثل پرنده که در صفحهٔ سپید آسمان، شعر مینویسد هر روز.
کیارش
آرمن زندگی حکیمانه با زندگی شاعرانه جمع نمیشود. شاعران نمیتوانند خوشبخت زندگی کنند. بهتر بگویم: نمیخواهند خوشبخت باشند. خوشبختی در معنای متداول آن با شعر، که زایشهای دردآلود و مداوم است، جور درنمیآید. زندگیِ مبتنی بر حکمت، زندگی کردن بر مدارِ سازگاری است. خود را با جهان سازگار میکنی و میآسایی. اما شعر طنین تضاد و تصادمی است که میان ما و سیر جهان اتفاق میافتد. وفاداری به این تضاد است که ضامن شعر است. در این برخورد و جدال میان کشتیهای شکستهٔ ما و بادهای ناموافق است که امواج شعر متولد میشوند.
fatemeh hadadi
هیچ نشانیای از تو ندارم، اما این حرفها به زمین نمیافتند. بال میگشایند و کبوترانه تا اعماق ضمیر تو روانه میشوند. من هنوز امیدم را به رأفت بادها و سادهدلی پرندگان از دست ندادهام، اما حتی اگر هم نامههایم به دستت نرسد، اطمینان دارم که به آن بخش از وجود تو که در من جا نهادهای خواهد رسید؛ یعنی به آن نقطهٔ همیشه تابان روح که از تو فروغ گرفته است.
آرزو
نمیدانم کجایی. زندهای یا ساکن یکی از این ستارهها شدهای. تنها میدانم که ناگزیرم به نوشتن. نوشتن ادای دینی است به دوستی جلایافته و تابانی که در من به یادگار گذاشتهای. دوستیای که اگرچه ظاهراً ختم به خیر نشد و با قهر و عتاب، پایان یافت، اما مایههای ماندگاری از خلوص برجای گذاشت که هرگز انکارشدنی نیست. انگار خلوص دوستی آن سالهای ما آنقدر تاب و توان دارد که بهرغم آنکه به هم پشت کردیم و بر آینهٔ هم ناخن کشیدیم، همچنان صیقلی است. تو در من شوریدهای و هیچ پیادهنظامی نمیتواند بر این شورشگرِ پاک، فاتح شود.
آرزو
مهی خیالین، دزدانه در صحن روح ما دامن میگسترد. خوابزده چشم میمالیم و نمییابیم؛ اما خنکای نرم حضورش را به هفتاندام ادراک میکنیم.
آرزو
آرمن بهتازگی ریشه و بنیاد همهٔ رنجوریهای آدمی را کشف کردهام. فهمیدهام که ما همه از آن نالانیم که بینهایت نیستیم. همه از محدودیت خویش رنجوریم. از اینکه چرا آن درخت گیلاس شکوفهور، من نیستم. چرا آن ابرهای بارانزا من نیستم. چرا باران بیرون از مرزهای من میبارد و چرا دریا درون من نمیجوشد. ما از آن غمگینیم که در حصار خویش گرفتار شدهایم. تنها با درنوردیدن مرزهای خود و بیرون آمدن از این پیلهٔ تنگ است که میتوان از رنجوری رهایی یافت.
کاربر ۱۵۳۶۲۹۸
و مگر نه این است که تنها دستمایهٔ ما از تبارِ دلمایه است. نه سرمایه به کار میآید و نه دستمایه، تنها دلمایهها کارگرند: «یوْمَ لَاینفَعُ مَالٌ وَلَا بَنُونَ * إِلَّا مَنْ أَتَی اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ»
روزی که دارایی و فرزندان سودی ندهد، مگر کسی که با دلی پاکیزه به نزد خدا حاضر آید.
(شعراء، ۸۸ و ۸۹)
کاربر ۱۵۳۶۲۹۸
گفتم بوسه. میدانی، من فکر میکنم ما همه به این خاطر رنجوریم که کسی دلهایمان را نبوسیده است.
کاربر ۱۵۳۶۲۹۸
آدمها فکر میکنند باید همیشه کسی را داشته باشند که بیوقفه به آنها عشق بورزد، اما عشق هرگز تن به این زیادهخواهی تنبلانه نمیدهد. کریستین بوبن میگوید: «یقین به اینکه روزی، کسی ما را برای یکبار هم که شده دوست داشته است، سبب پرکشیدن قطعی دل در نور میشود».
این ماییم که باید از تابش کوتاهمدت عشق، ذخیرهای برای تمام عمر خود دستوپا کنیم، این ماییم آرمن. و چه نادرند آنانی که درمییابند آنچه عشقی بارقهآسا به دل آدمی میبخشد، چنان سرمایهٔ عظیمی است که میتواند برای تمام عمر کفایت کند.
کیارش
یادت در جان من آه میکشد.
haniye
حجم
۱۰۴٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۳۳ صفحه
حجم
۱۰۴٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۳۳ صفحه
قیمت:
۱۷,۵۰۰
تومان