- طاقچه
- دفاع مقدس
- کتاب پرواز با آتش
- بریدهها
بریدههایی از کتاب پرواز با آتش
۴٫۹
(۱۵)
من در جنگ، پنج هواپیمای عراقی زدهام. یک میگ ۲۱ و چهار میگ ۲۳ ولی خدا میداند که از کشتن دشمن ناراحت میشدم.
آرش
بهانهای از دبیرستان فرار میکردیم. آگهیهای فوت را که روی در و دیوار میچسباندند جمع میکردیم و به ناظم مدرسه نشان میدادیم که اینها کس و کار ما هستند. یک روز ناظم مدرسه ما را صدا کرد و گفت: فقط به من بگین که شما چند تا فامیلِ زندۀ دیگه دارین که من آمارشون رو داشته باشم؟
مرئوف خدا
وضع مالی یک خلبان در زمان شاه خیلی خوب بود. شاه خودش به ما گفته بود که من از حلقوم مردم میکشم بیرون و میگذارم دهن شما. قبل از انقلاب من هفده هزار تومن در ماه حقوق میگرفتم که مبلغ زیادی بود. تا سال ۶۷ و پایان جنگ، حقوق من فقط هزار تومن بیشتر شد. وقتی هم که بازنشسته شدم، حق پروازم قطع شد و حقوق من به شش هزار تومن رسید، در حالی که آن موقع مستأجر بودیم و ماهی پانزده هزار تومن اجاره خانه میدادیم. حالا من مانده بودم با اجاره و خورد و خوراک و بقیه خرجها. در این شرایط، خانمم با من خیلی همراهی میکرد.
آرش
بچهها که از اسارت میآمدند، ما با اشتیاق به دیدنشان میرفتیم. یکی از بچههای آزادهای که شرمندهاش هستم، سرگرد خسرو غفاری است. من و خسرو سالیان سال با هم دوست بودیم. در بندرعباس و تهران در یک پایگاه بودیم و رفت و آمد خانوادگی داشتیم. سال ۶۳ که از همدان به بندرعباس منتقل شدم، خسرو به جای من فرمانده گردان آنجا شد و بدتر از من، همۀ پروازها را خودش برمیداشت. اینقدر پرواز کرد تا اسیر شد.
روزی که فهمیدم آمده، خیلی دلم میخواست ببینمش ولی بعد از بازنشستگی پول کافی نداشتم که برایش یک سبد گل بگیرم. هنوز هم نمیداند که علت نرفتنم بیپولی بود، نه بیمعرفتی.
آرش
، از یک گروهبان که در محلمان بود، مجلههای نیرویهوایی را میگرفتم و اف ۸۶ را میشناختم. نمیدانم آن گروهبان در نیرویهوایی چهکاره بود ولی آدم چاخانی بود. هرموقع میگفتیم: چه خبر؟ میگفت: امروز رفتم یه سر به شاه زدم. میگفت: یه روز دیدم بچهاش داره بازی میکنه. یه سکۀ یه تومنی درآوردم، هرکاری کردم نگرفت. بعد شاه رسید و گفت که دست عمو رو رد نکن. یا میگفت: رفتم کاخ، با شاه نشستیم روی چمنها. گفتم: اعلیحضرت بذارید صندلی بیارم. گفت: نه، همینجا درویشی میشینیم. بر اساس حرفهای او ما فکر میکردیم که هرکس نظامی باشد، هرموقع دلش خواست میتواند شاه را ببیند!
آرش
شاید حدس میزدند که ایران برای تلافی از بغداد شروع کند و چند پالایشگاه مثل کرکوک و موصل را هم بزند ولی این که یکدفعه صد و چهل فروند تمام پایگاهها و مراکزشان را بزنند در فکرشان نمیگنجید. درست است که وضعیت ما درهم و برهم بود ولی عراقیها هم گیج بودند.
مرئوف خدا
سال ۵۷ ما حدود ششصد هواپیمای شکاری داشتیم که در منطقه بینظیر بود و از کشورهای اطراف، نه ترکیه، نه پاکستان، نه افغانستان و نه هیچ کشور دیگری این قدرت هوایی را نداشتند،
فکه (بهرام درخشان)
آمریکاییها وقتی میخواستند به کسی امتیاز مالی بدهند، او را به ایران میفرستادند. اصلاً برایشان دکان شده بود و یک منبع درآمد بود. آنها حقوقهای بالایی میگرفتند و حقوق ما که آنموقع زیاد بود، نسبت به آنها هیچ بود.
آمریکاییها خیلی هم مغرور بودند و خلبانها مرتب با آنها درگیر میشدند. اغلب، نیمهشبها مست میکردند و درِ اتاقها را میزدند و عربده میکشیدند و توی راهروها پرسه میزدند.
قریشی
خاتمی در بیست و یکم شهریور سال ۵۴ آخرین پروازش را با من کرد. من کابین عقبش نشستم و رفتیم دزفول. خاتمی ورزشکار بود و آن روز میخواست تفریح بکند. توی راه هیچ حرفی نشد، اصلاً ما جرئت نمیکردیم با بالاییها حرف بزنیم. آن زمان واقعاً فاصلهها زیاد بود.
در دزفول، خاتمی با کایت از بالای سد دز
قریشی
میگفت تکتیراندازهای عراقی او را زدهاند. عکس کمرش را نگاه کردم. یک گلولۀ بزرگ، دقیقاً وسط ستون فقرات، به نخاعش گیر کرده بود. انشاءالله هنوز زنده باشد و سالم، وقتی پرسیدم: درد داری؟ گفت: زیاد مهم نیست، مهم اینه که مأموریتم رو انجام دادم. او تعریف میکرد که عراقیها هفت نفر از تکاورهایی را که برای انهدام اسکلۀ الامیه رفته بودند، کشتند. این جوان از فرماندهاش اجازه میخواهد که برای تلافی سروقت عراقیها برود و فرمانده اجازه میدهد. این جوان، شبانه به سنگر دشمن وارد میشود و تنهایی یازده عراقی را با سیم سر میبرد ولی در برگشت، نزدیک نیروهای خودی، تکتیراندازها با اشعه مادون قرمز او را میزنند.
امید
این که ادعا میکنیم ما در این جنگ تنها بودیم و عراق کمکهای همهجانبه داشت، ادعای بیموردی نیست. مدتی بود که مهمات عراق با کشتیهایی به سفارش کویت و با بارنامههای صوریِ مواد غذایی و از طریق خلیج فارس به دست عراقیها میرسید. آنها تسلیحات را بین بارها جاسازی میکردند و پس از رسیدن به بندرهای کویتی با کامیون یا تریلی به بصره میفرستادند و از بصره با قطارهای مسافری به غرب عراق.
امید
وقتی نشستیم، بچهها همه ریختند دور ما که: تبریک، تبریک، یه هواپیمای عراقی رو زدی!... یه میگ ۲۳ رو زدی! با تعجب گفتم: من؟!... من که یه گلوله هم در نکردم، موشکهام هم سرجاشه!
برعکسِ همه که با روی خوش به استقبال ما آمده بودند، فرمانده پایگاه جناب گلچین، اخمهایش در هم بود و تا من را دید گفت: عتیقهچی! باز بیانضباطی کردی؟! گفتم: چه بیانضباطی جناب سرهنگ، من فقط یه اسپلیتاس زدم و اومدم روی آب و بعد هم کشیدم بالا. گفت: نخیر! شما از توی تونل رد شدی، هواپیمای عراقی هم اومد دنبالت ولی نتونست و جلوی تونل خورد زمین! جا خوردم. گفتم: جناب سرهنگ، من هنوز اینقدر تیز و فرز نشدهام که بتونم از توی تونل رد بشم.
امید
من معمولاً برای تماشای کشتیهای تختی، به استادیوم فرح که استادیوم کوچکی روبهروی پارکشهر بود میرفتم. برادر شاه؛ شاهپور غلامرضا هم میآمد. در یک جلسه که شاهپور غلامرضا وارد استادیوم میشود، هیچ کس از جایش بلند نمیشود ولی با ورود تختی، غلغله میشود و مردم برای او خیلی دست میزنند.
آرش
وقتی که در بویینزهرا زلزله آمد، شیر و خورشید، در کمکرسانی زیاد فعال نبود. من به چشم خودم تختی را دیدم که در یک کامیون، سرِ مختاری نشسته بود و از مردم کمک جمع میکرد. مردم هم چون به او ایمان داشتند، کمک میکردند. شاید خودشان هم چیزی نداشتند ولی آن چیز کمی را هم که داشتند، میدادند. من تا تختی را دیدم، دویدم خانه و به خانجان و عزیز گفتم: یه چیزی بدین، آقاتختی داره واسه زلزلهزدهها کمک جمع میکنه. آنها هم چند تا پتو دادند که من به تختی دادم. جلو که رفتم، چشمم به چند تا بخاری و والورهای کوچک افتاد. تنها کسی که این چیزها را به دست مردم رساند، آقاتختی بود.
آرش
تختی، بچهٔ خانیآباد بود و آنموقع که من کلاس کشتی میرفتم، هنوز زنده بود. آقاتختی در چهار راه گمرک یک ساندویچفروشی داشت ولی یک نفر دیگر آن را میگرداند. آنجا پاتوق کشتیگیرها بود و خودش هم خیلی وقتها به آنجا میآمد.
دبیرستان ما بین چهار راه گمرک و میدان اعدام بود و ما هر روز که پیاده به مدرسه میرفتیم، او را میدیدیم. هروقت هم که با اتوبوس میرفتیم، سر چهارراه، روبهروی مغازۀ آقاتختی پیاده میشدیم و بقیه راه را پیاده میرفتیم. عشقمان این بود که هر روز از کنارش رد شویم و بگوییم: آقا تختی، سلام. او هم بگوید: سلام پسرم، خدا قوت! تختی آدم مهربانی بود و جوانها را خیلی تحویل میگرفت و هر بار که سلام میکردیم، روی کتف ما میزد و حال و احوال میکرد.
آرش
تابستانها بهخاطر این که من و برادرم همسایهها را اذیت نکنیم، بابا ما را همراه خودش به مغازه میبرد. بعضی جمعهها هم شوهر خالهام من و داداش را به میدان اسبدوانی جلالیه میبرد که در تقاطع بلوار کشاورز و خیابان کارگر بود. بعدها همین میدان، تبدیل به پارک لاله شد. موقع برگشت، ما باید یک مسیر طولانی را طی میکردیم تا از روی یک پل چوبی رد بشویم. وقتی جوانها را میدیدم که دورخیز میکنند و از روی نهر بزرگی که به آن آب کرج میگفتند میپرند، آرزو میکردم که یک روزی من هم بتوانم بپرم ولی هیچوقت نتوانستم.
آرش
قبل از انقلاب، بچهها را در دبستانها، داوطلبانه پیشآهنگ میکردند. آقای شبانکاره معلم ورزش ما که بسیار مقرراتی و جدی بود، سرپرست پیشآهنگی هم بود. بعدها که وارد دانشکده خلبانی شدم، متوجه شدم که سختگیریهای این شخص کمتر از محیط ارتش نبود. ایشان ماهی یکی، دو بار ما را به اردوی منظریه میبرد. آنموقع، شهر تهران از خیابان ولیعصر فعلی به خیابان طالقانی نمیرسید و بقیه، تا کوههای شمیران بیابان بود. تمام سینۀ کوههای شمال تهران هم درختهای ازگیل خودرو درآمده بود. بعد از اردو، هرکداممان دو، سه کیلو ازگیل میکندیم که در حکم سوغات اردو بود.
آرش
رمپ کنار باند پرواز، محل تخلیه اسرا شده بود. اسیرها که اغلب سیاهپوست بودند، زیر آفتاب قطار شده بودند و بین آنها انواع و اقسام ملیتها دیده میشدند. آنها به صورت مزدور به صدام کمک میکردند. از چند نفر ملیتشان را پرسیدم. مصری و سودانی و بنگلادشی بودند. از دیدن آنها تعجب میکردم. وقتی از یک سودانی که دست و پا شکسته انگلیسی میفهمید پرسیدم برای چه به صدام کمک میکند با ایما و اشاره گفت: ما بیچارهایم و گرسنه، مجبوریم بهخاطر پول، بجنگیم.
آرش
تا جوانمردی را دیدم، دیگر به آن آقا توجه نکردم. رفتم جلو و گفتم: محمد، چطوری؟ جوانمردی درد شدیدی داشت و به دست و پایش اشاره میکرد. او طوری زمین خورده بود که پایش شکسته بود و از درد، خودش را روی دست راستش انداخته بود و عصب دستش قطع شده بود ولی فکر میکرد دستش هم شکسته. شروع کردم به شوخیکردن و روحیهدادن که او را بخندانم. بعد هم یک شوخی بد کردم. آن آقا گفت: شما معلوم نیست از کدوم تیر و طایفهاید! اینجا هم ول نمیکنین؟! گفتم: حاجآقا، شما مردم رو گریه میندازید، ما میخندونیم. آن آقا دیگر چیزی نگفت.
آرش
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. من بیرون از هواپیما روی صندلیام نشسته بودم و به جای سقوط، اوج میگرفتم. آنقدر رفتم بالا تا جایی که انگار صندلی به چیز سختی خورد و به پشت برگشت و دو تا معلق زد. هنوز به صندلی چسبیده بودم و با آن چرخ میخوردم. یکدفعه صندلی از زیرم جدا شد و رفت و چتر باز شد و دوباره به سمت بالا کشیده شدم. از شدت جریان هوا نمیتوانستم دهانم را باز کنم، فقط یک کلام در کامم چرخید: خدایا شکرت!
طولی نکشید که چتر کاملاً باز شد و توانستم سرم را پایین بگیرم و نگاه کنم و صحنهای را ببینم که کمتر خلبانی دیده: لحظۀ برخورد هواپیمایم را با زمین! اگر چند ثانیه دیرتر پریده بودیم، الان ما هم میان آتشِ آن بودیم.
آرش
حجم
۱٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۵۱۲ صفحه
حجم
۱٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۵۱۲ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
۲۷,۵۰۰۵۰%
تومان