بریدههایی از کتاب اورلیا
۴٫۴
(۲۶)
چون خودش را مرده تصور میکرد از او پرسید که خدا کجاست. روحش پاسخ داد: "خدا همهجا هست، در خودتوست و در ما. او تو را قضاوت میکند، به تو گوش میدهد، به تو توصیه میکند. تو و من با هم فکر و رؤیاپردازی میکنیم، ما هیچوقت همدیگر را ترک نگفتهایم، ما جاودانه هستیم."
Amir Reza Rashidfarokhi
رؤیاهای ما زندگی دوممان هستند. من هیچگاه نتوانستهام راحت از آن دروازههای سخت و محکمِ مثل عاج که ما را از جهان نامرئی جدا میکنند، عبور کنم. اولین لحظههای خواب تصویری از مرگاند. افکارمان در کرختی مهآلودی غوطهور میشوند و تشخیص دقیق زمان کوتاهی که "من" به شیوه دیگری وظیفهی وجود را انجام میدهد، برایمان غیرممکن میشود. کمکم این دالان زیرزمینی تاریک، روشن میشود و اشباح محو بیحرکتی که در این برزخ زندگی میکنند خودشان را از تاریکی و سایهها جدا میکنند، سپس رؤیا تصویر میشود. یک روشنایی تازه بر این اشباح عجیب میتابد و به آنها حرکت میدهد؛ دنیای روح قبل از ما شروع میشود.
raha
رؤیاهای ما زندگی دوممان هستند. من هیچگاه نتوانستهام راحت از آن دروازههای سخت و محکمِ مثل عاج که ما را از جهان نامرئی جدا میکنند، عبور کنم. اولین لحظههای خواب تصویری از مرگاند. افکارمان در کرختی مهآلودی غوطهور میشوند و تشخیص دقیق زمان کوتاهی که "من" به شیوه دیگری وظیفهی وجود را انجام میدهد، برایمان غیرممکن میشود. کمکم این دالان زیرزمینی تاریک، روشن میشود و اشباح محو بیحرکتی که در این برزخ زندگی میکنند خودشان را از تاریکی و سایهها جدا میکنند، سپس رؤیا تصویر میشود. یک روشنایی تازه بر این اشباح عجیب میتابد و به آنها حرکت میدهد؛ دنیای روح قبل از ما شروع میشود.
zohreh
با شادی و تعجب گفتم: "پس درست است که ما جاودانهایم و یک نسخه از دنیایی که یکبار زیستهایم اینجا باقی میماند. عجب مایهی خوشحالیست که فکر کنی همهی چیزهایی که دوست داشتهایم نزدیکمان خواهند بود!... دیگر خیلی از زندگی خسته شده بودم."
عمویم گفت: "حالا اینقدر زود خوشحالی نکن. تو هنوز به دنیای آن بالا تعلق داری و باید هنوز سالهای پررنج زیادی را تحملکنی. اینجایی که تو را خوشحال میکند، غمها، سختیها و خطرات خودش را دارد. زمینی که ما در آن زیستهایم همان نمایشیست که رشته سرنوشتمان در آن بافته میشود و باز از هم باز میشود. ما شرارههای آن آتش اصلی هستیم که زندگی میدهند و همچنان ضعیفتر میشوند..."
zohreh
با گریه گفتم: "چی؟ یعنی میگویی زمین میمیرد و ما همه به نیستی محکومیم؟"
پاسخ داد: "نیستی، آنگونه که همه فکر میکنند وجود ندارد، اما خود زمین بدنیست که روحش جمع همه روحهاییست که در آناند. حقیقت نمیتواند مانند ذهن از بین برود، اما میتواند بر اساس خیر و شر تغییر کند. گذشته و آینده ما به هم متصلاند. ما در نژادمان و نژادمان در ما زندگی میکند."
zohreh
چندین بار متوجه این شدهام که در لحظات خاص و مشخصی از زندگی، ارواحی از دنیای ماورا، ناگهان در شکل انسانهای عادی مجسم میشوند و بر ما بدون اینکه متوجهاش باشیم یا چیزی را راجع به آنها به خاطر بیاوریم، تأثیر میگذارند یا تلاش میکنند تأثیر بگذارند.
zohreh
کاری ضروری مرا وادار میکرد به پاریس برگردم، اما من دیگر تصمیم جدی گرفته بودم که بیش از چند روز آنجا نمانم و پیش دو دوستم در اینجا برگردم. لذت و بیطاقتی مرا به گیجیای اغوا میکرد که با فکر کنار آمدن با عشقهایم بدتر میشد. یکبار، تقریباً نیمههای
zohreh
از اینجا آن چیزی شروع شد که باید آن را سرریز رؤیا در زندگی واقعی بنامم. از آن لحظه به بعد همهچیز در هر لحظه در بُعد دیگری هم اتفاق میافتاد. - طوری که حتی، بدون اینکه قدرت تفکرم منطقش را از دست بدهد یا حافظهام کمرنگترین جزئیات آنچه بر من اتفاق افتاده را محو کند- فقط حرکاتم به نظر بیحس میرسیدند و طبق منطق انسانها متهم به توهم بودم...
zohreh
با گریه گفتم: " نه من به بهشت تو تعلق ندارم. آنها آنجا در آن ستاره منتظر من هستند. آنها قبل از این بشارتی که تو به من دادهای، وجود داشتهاند. بگذار بروم پیش آنها، چون کسی که عاشقش هستم پیش آنهاست و تنها آنجاست که دوباره همدیگر را خواهیم دید."
zohreh
نباید عقل انسان را آنقدر بیمایه در نظر گرفت و فکر کرد از تحقیر کامل خود سودی میبرد، ازاینرو ممکن است بتواند سرچشمهی الهیاش را متهم کند... بدون شک خدا پاک بودن نیت را میستاید و کدام پدر دوست دارد ببیند که فرزندش در برابر او همهی عقل و غرورش را کنار بگذارد؟ آن حواریای که میخواست لمس کند تا باورش شود، برای شکش نفرین نشد.
zohreh
"درخت دانش، درخت زندگی نیست! " و هنوز، آیا ما میتوانیم همهی آن خوبی و بدیای که از دانش نسلهای گذشته به ما رسیده را از روحمان بیرون بکشیم؟ جهل را نمیتوان آموخت.
من امید بیشتری به نیکی خدا دارم. شاید ما داریم به آن زمان پیشبینیشدهای نزدیک میشویم که علم، پس از تکمیل چرخهی تحلیل و ساختش از باور و نفی، قادر خواهد بود خودش را پالایش کند و شهر شگفتانگیز آینده را روی خرابهها بسازد...
zohreh
طبق محاسبات انسانها، ازآنجاکه همهی اینها صرفاً فکر و خیال وحشتناکیست؛ در نظر بگیرید وقتی به قواعد پنهانی که ترتیب دنیاها را تنظیم میکند بپیوندد، چه مفاهیمی در بر خواهد داشت. همیشه با تأکید گفتهشده که هیچچیز بیاهمیت نیست، هیچچیز در دنیا بدون نیرو نیست؛ یک اتم تنها میتواند همهچیز را از بین ببرد یا نجات دهد! چه وحشتی! اینجا تمایز دائمی بین نیک و بد قرار میگیرد. آیا روحم آن مولکول غیرقابل تجزیه، کرهای حاوی مقدار اندکی هوا است که هنوز میتواند جایش را در طبیعت پیدا کند، یا خود پوچی است. بازتابی از آن هیچبودگی که در بیکرانی ناپدید میشود؟ یا شاید ذرهی سرنوشتسازی باشد که باید در طول همهی دگرگونیهایش متحمل انتقام موجودات قدرتمند شود؟
zohreh
درحالیکه در تفکرات دنیای گذشته بودم، ادامه دادم: "و اینگونه بود که ساحران بر مردمان چیره میشدند. مردمی که نسلهای بعدیشان نیز زیر قدرت همیشگی همانها اسیر میماندند. آه، چه فلاکتی! حتی مرگ هم نمیتوانست آنها را برهاند! چراکه ما در نسل فرزندانمان زندگی میکنیم همانگونه که در زمان پدرانمان زیستهایم و فرهنگ بیرحم اقوام دشمنان ما میتواند هر زمان ما را هدف قرار دهد. لحظهی تولدمان، مکان دقیقی روی زمین که در آن ظاهر میشویم، اولین حرکت، نام، اتاق و همهی تقدیسهای مراسم مذهبی که روی ما انجام میشود، دنبالهی خوشاقبال یا بداقبالیای را طرح میریزد که همهی آیندهی ما به آن متکی خواهد بو
zohreh
از خودم پرسیدم: "چگونه توانسته بودم بیرون از طبیعت و بدون شناختن خودم در آن اینقدر زندگی کنم؟ همهچیز زندگی میکند، حرکت میکند، همهچیز به هم مربوط است؛ اشعهی مغناطیسی ساطعشده از من یا دیگران، بیهیچ مانعی از زنجیرهی بیانتهای اشیا عبور میکند. یک شبکهی نامرئی است که دنیا را میپوشاند و رشتههای نازکش خودشان را کموزیاد، به ستارهها و سیارهها متصل میکنند. حالا گرفتار بر روی زمین، با دستهی ستارگانی که در غم و شادی من شریکاند، همصدا میشوم."
zohreh
از خودم پرسیدم: "چرا نهایتاً نباید، با همهی قدرت ارادهام، آن دروازههای اسرارآمیز را بازکنم و بر احساساتم چیره شوم عوض اینکه سوژهی آنها باشم؟ آیا ممکن نیست بشود این خیالات سحرآمیز وحشتناک را کنترل کرد تا بتوان اشباح شب را که ذهن ما را به بازی میگیرند، به تسخیر درآورد؟ خواب یکسوم زندگی ما را دربرمیگیرد. مرهمی بر غمهای روز است و رنجها را تسکین میدهد؛ اما من هیچگاه در خواب احساس آرامش نداشتهام. برای چند ثانیه بیحسم، سپس زندگی دیگری شروع میشود، رها از قیدوبندهای زمان و مکان و بیشک شبیه به آن حالی که بعد از مرگ منتظر ماست؛ که میداند که بین آن دو زندگی ارتباطی نباشد و اینکه آیا برای روح ممکن نیست که هماکنون آنها را یکی کند؟"
zohreh
رفتم و در محراب مریم مقدس بهزانو افتادم و درخواست بخشایش برای گناهانم کردم. چیزی در درونم گفت: "بانوی ما مرده است و دعاهای تو بیفایده است." رفتم و پای گروه کُر زانو زدم که حلقهی نقرهام از انگشتم سر خورد و بیرون افتاد، حلقهای که روی آن سه کلمهی عربی الله! محمد! علی! حکاکی شده بود. بار دیگر گروه کُر شروع به خواندن کرد و من هم سعی کردم با آنها همراهی کنم. وقتی کشیش به سرود درود بر مریم مقدس رسید، مدام متوقف میشد و دوباره شروع میکرد و هفتبار این کار را تکرار کرد، من اصلاً نمیتوانستم کلمات بعدی را به یاد بیاورم و سرود را بخوانم. سرود تمام شد و کشیش خطابهای خواند که به نظر میرسید فقط به من اشاره دارد. وقتی همهی شمعها خاموش شدند، بلند شدم و به سمت شانزلیزه بیرون رفتم.
Javad Azar
رفتم و در محراب مریم مقدس بهزانو افتادم و درخواست بخشایش برای گناهانم کردم. چیزی در درونم گفت: "بانوی ما مرده است و دعاهای تو بیفایده است." رفتم و پای گروه کُر زانو زدم که حلقهی نقرهام از انگشتم سر خورد و بیرون افتاد، حلقهای که روی آن سه کلمهی عربی الله! محمد! علی! حکاکی شده بود. بار دیگر گروه کُر شروع به خواندن کرد و من هم سعی کردم با آنها همراهی کنم.
Javad Azar
حال روحیام باعث میشد کاری که خود را مقید به آن کرده بودم برایم غیرممکن شود. همانطور که حالا دیگر خوب به من آموخته بودند، مردم سختگیرتر شدند و ازآنجاییکه دیگر دروغ گفتن را کنار گذاشته بودم، فهمیدم در مواجهه با آنها که زیاد ضعیف نبودند، نقطهضعف داشتم. میزان چیزهایی که باید جبرانشان میکردم به نسبت ناتوانیام خیلی زیاد بود. اتفاقات سیاسی تأثیر غیرمستقیم داشتند، نهتنها نگرانم میکردند، بلکه توانایی سروسامان دادن به کارهایم را هم از من میگرفتند. مرگ یکی از دوستانم دیگر این دلایل اندوهگین بودنم را کامل کرد. غمگینانه از خانهاش بازدید میکردم، عکسهایی را دیدم که با خوشحالی تمام یک ماه پیش به من نشان داده بود؛ من از کنار تابوتش همان وقتیکه داشت بسته میشد رد شدم. چون هم سن و همدورهی من بود از خودم پرسیدم: "چه میشد اگر من ناگهان مثل او میمردم؟"
Javad Azar
به خودم گفتم: "زندگیام را تباه کردهام، اما اگر مردهها میبخشند، پس حتماً ممکن است که بتوانیم برای همیشه از شر دوریکنیم و همهی آنچه اشتباه انجام دادهایم را تصحیح کنیم. ممکن است اینگونه باشد؟...از این به بعد دیگر هیچ بدیای نخواهم کرد و بهای همهی آنچه مدیونم را خواهم پرداخت."
اخیراً به کسی بیاحترامی کرده بودم، اما صرفاً از روی سهلانگاری. ولی رفتم تا از او عذرخواهی کنم. لذتی که از این کار به دست آوردم خوبی زیادی برایم به همراه داشت؛ بعدازآن دلیلی برای زندگی و کار و علاقهی جدیدی به دنیا داشتم.
مشکلات برخاستند. اتفاقات عجیب و غیرقابل فهم به نظر میرسید که دستبهدست هم داده بودند تا ارادهی من برای خوبی را بینتیجه بگذارند
Javad Azar
یکی از دوستانم به اسم جرج تصمیم گرفت که به این اندوه من خاتمه دهد. او مرا بهجاهای مختلف اطراف پاریس میبرد و خوشحال بود از اینکه خودش همهی حرفها را میزد، درحالیکه من فقط با چند عبارت کوتاه جوابش را میدادم. یک روز به نظرم رسید چهرهی متشخص و تقریباً راهبگونهاش اهمیت زیادی به سخنوریهایی که علیه سالهای شک و افسردگی سیاسی و اجتماعی بعد از انقلاب جولای میکرد، میداد. من یکی از جوانان آن زمان بودم و تلخی و شیرینی آن را چشیده بودم. هیجانی بر من غالب شد؛ به خودم گفتم که اینچنین درسهایی نمیتواند بدون مشیت الهی داده شود. اینکه بدون شک روحی بود که داشت در قالب دوستم آن حرفها را میزد... یکشب داشتیم در باغی در یک دهکده کوچک نزدیک پاریس شام میخوردیم. زنی آمد و نزدیک میز ما شروع به آواز خواندن کرد، بهجز صدای محزونش چیزی انگار در نحوهی لباس پوشیدنش بود که مرا به یاد اورلیا میانداخت.
Javad Azar
حجم
۸۰٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۸۶ صفحه
حجم
۸۰٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۸۶ صفحه
قیمت:
۲۵,۰۰۰
تومان