جایی درون تو انسان آزادی هست که دارم دربارهاش حرف میزنم. او را بشناس و بگذار کار درستی در این جهان انجام دهد
مهرفر
«توی جنگ بودی؟»
«بودم.»
«کسی را کشتهای؟»
«مجبور بودم.»
«چه احساسی دارد؟»
«بد، واقعاً بد.»
«خوب است که احساس بدی دربارهٔ آن داری. خوشحالم.»
«یعنی چه؟»
«این یعنی اینکه تو دروغگو نیستی.»
فرانک لبخندی زد و گفت: «تو خیلی عمیقی توماس، وقتی بزرگ شدی میخواهی چهکاره شوی؟»
توماس دستگیره را با دست چپش چرخاند و در را باز کرد: «یک مرد. میخواهم یک مرد باشم.»
این را گفت و رفت.
صدف
سُنَت هم به اندازهٔ قانون واقعی است و میتواند به همان اندازه خطرناک باشد.
صدف
حالا میبایست به همنشینی با کسی که بیشتر از هر کس برایش اهمیت داشت قانع باشد: خودش.
صدف