بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پارسیان و من، جلد دوم؛ راز کوه پرنده | صفحه ۳ | طاقچه
کتاب پارسیان و من، جلد دوم؛ راز کوه پرنده اثر آرمان آرین

بریده‌هایی از کتاب پارسیان و من، جلد دوم؛ راز کوه پرنده

۴٫۴
(۵۸)
آن وقت، درست زمانی بود که اوضاع این سرزمین بسیار آشفته و درهم بود و من کودکی بسیار نگران بودم! می‌خواستم همه چیز درست شود و سامان بگیرد. مردمان، شاد و خوشبخت باشند و صلح جاری شود. پادشاه، عادل باشد و دستِ دشمن، کوتاه! امّا سیمرغ به من این چنین گفت: «رستم! سامان یک سرزمین و مردمان آن، هرگز با دستان یک کودک و یا حتّی یک مرد بزرگ و دانا، میسّر نخواهد شد...» رستم، نگاهش را در دو چشم من، دقیق کرد و ادامه داد: سیمرغ به درستی چنین گفت: «سامان تنها در گرو دانایی است و راستی. وضع مردمان یک سرزمین هرگز اصلاح نخواهد شد، مگر وقتی که خود بفهمند و بجویند و همگی دست به کار شوند...»
پ. و.
من و ایران زمین، روزگار کوتاهی در پناه یکدیگر خواهیم بود و این کوتاهی زمان به دلیل عمر کوتاه من خواهد بود. اگرنه، این سرزمین، راهی طولانی در پیش خواهد گرفت... حس می‌کنم که راهش عجیب و طولانی است. چرا که خاکش گرانبهاست و دشمنانش بسیار! دلیر مردانش فداکار و دانایان و نادانهایش فراوان! تورانیها ما را آسوده نخواهند گذارد. در پس پیروزی، شکستها خواهند آمد و در پی شکست، پیروزی‌ها...
پ. و.
آن وقت رستم در چشمان من خیره شد و زمزمه کرد: همیشه به این فکر می‌کنم که چرا بعضی از آدم‌ها، آسوده زندگی می‌کنند و برخی در ناامنی و سختی؟ در آن شب عجیب و سرد، در چنین مکان مخوفی، رستم با من درد دل می‌کرد: عدهّای بار کمی را در زندگی به دوش می‌کشند. بار خانواده‌هایی که خود تشکیل می‌دهند و بار مزرعه و گلّه و مال‌هایشان را. امّا عدّه‌ای دیگر باید بارهای بسیاری را تا انتهای عمر، بر پشت خود حمل کنند. بار یک پادشاه، سرزمین، لشکر و بار آسایش مردان و زنان یک کشور را! کمی سکوت کرد و افزود: این را شاید آرش کماندار، برای نخستین‌بار پایه گذاشت و اینک من نیز چنین می‌کنم. رسمی که شاید به اشتباه دنبال کرده‌ام!
پ. و.
حکومت بر مازندران پهناور، یک مقدار برای دهان اُلاد، بزرگ می‌نمود و من کمی اشتباه کرده بودم! رستم به اُلاد گفت: من در همین لحظه، عهدی را که شاگردم، شاهزاده سیاوش با تو بسته، باطل اعلام می‌کنم و می‌گویم که هر پاداش دیگر و هرقدر طلا و جواهر و ثروت بخواهی، من خودم پرداخت آن را به گردن می‌گیرم. چرا که در راه نجات من بود که چنین پیمانی بسته شد و تاوان غفلت مرا، ایران نباید بدهد!
پ. و.
من و رستم، سوار بر رخش، گیج و متعجّب از حضور کوتاه امّا قدرتمند مرد غریبه، دور شدن او را نگریستیم. ناگهان رستم فریاد زد: ای مرد! پیش از آنکه بروی، نامت را به من بگو؟ مرد غریبه لحظه‌ای برگشت و گفت: «تا پیش از این نام من سپیتمان بود. امّا از آن زمان که خدا مرا برگزید تا بُتان را براندازم، نام مرا نیز تغییر داد. مرا به نام «زرتشت» بشناس!»
پ. و.
امّا با یک شرط می‌توانی به راهت بروی!... رستم کنجکاوانه، چشمان سیاه و درشت‌اش را به زال دوخت و زال به من اشاره کرد و چنین گفت: سیاوش از امروز شاگرد و همراه تو خواهد بود! او را از میان دشواریها عبور بده و از او شاهی نیرومند و خردمند برای آیندهٔ ایران بساز!
پ. و.
افراسیاب تمام ایران‌زمین را به خاک وخون کشید و تمامی‌مخالفانش را از میان برداشت. طبق تعریف‌های روشنک، آن سال‌ها دوران بسیار تاریک و دشواری برای تاریخ ما بود: ایران، بی‌پادشاه مانده و به ویرانه‌ای بدل شده بود. مردمانش در رنج و گرسنگی به‌سرمی‌بردند و توان مقابله با دشمن مخوف و نیرومند را نداشتند.
پ. و.

حجم

۲۴۴٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۴

تعداد صفحه‌ها

۲۹۹ صفحه

حجم

۲۴۴٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۴

تعداد صفحه‌ها

۲۹۹ صفحه

قیمت:
۶۸,۰۰۰
تومان
صفحه قبل۱۲
۳
صفحه بعد