بریدههایی از کتاب پارسیان و من، جلد دوم؛ راز کوه پرنده
۴٫۴
(۵۸)
این سرزمین، راهی طولانی در پیش خواهد گرفت... حس میکنم که راهش عجیب و طولانی است. چرا که خاکش گرانبهاست و دشمنانش بسیار! دلیر مردانش فداکار و دانایان و نادانهایش فراوان!
ترنج
واین بود تا اینکه نوهٔ دختری ایرج، توسط آفریدون، بزرگ و پرورده شد. نام او منوچهر بود و در نبردی سنگین، انتقام ایرج مظلوم را از برادران نابکارش گرفت و سلم و تور را نابود کرد. منوچهر پس از آفریدون، پادشاه ایرانزمین شد و از زمان او بود که نبردهای کشور توران با ما آغاز شد و نیز در زمان او بود که آرش کمانگیر ظهور کرد.
منکسر
وضع مردمان یک سرزمین هرگز اصلاح نخواهد شد، مگر وقتی که خود بفهمند و بجویند و همگی دست به کار شوند...
maryan
رستم غرّید: امروز بر من آشکار شد که این دینِ تازه، همانقدر که رحمتی از سوی خداوند یگانه برای ایرانیان است، همان اندازه نیز میتواند بر سرکشی آنان بیفزاید! تیغی دو لبه است که بر کفر و ایمان، یکسان خواهد افزود!
همه در سکوت به او گوش میدادند: راهی دراز در پیش است اسفندیار! ما تنها بخشی از راه دراز نسلهای این سرزمین پررمز و راز را خواهیم پیمود. کاری مکن که در سالیان دراز آینده، ما را با افسوس یاد کنند. انتخاب امروز ما آیندهای روشن یا تاریک برای ما خواهد ساخت و برای نوادگان ما و سرزمین ما...
رستم از جا بلند شد. من و فرامرز و زواره نیز چنین کردیم و تهمتن گفت: من دارایی این سرزمینم، پهلوان! خوار کردن من، خواری همهٔ این آبادی است.
پ. و.
رستم گفت: ما همگی ایرانی هستیم. ایرانیان نباید برهم تیغ بکشند. غلاف کنید!
پ. و.
رستم با آرامش بزرگمنشانهٔ همیشگیاش ادامه داد: ایران سرزمین پرخطری است، ای مردان بلخ! با رفع هر سختی و بلا از آن، دشواری تازهای پدید میآید. دشمنان این خاک پهناور و گرانبها، لحظهای دست نمیکشند. دژخیمانی که چه از داخل مرزها و چه از بیرون، لحظهای از فکر غارت، دست پس نمیکشند. چنین سرزمینی را سالهاست که من با دیگر مردان نامآورش پاس داشتهام.
پ. و.
خوب شد که تو هم به اینجا آمدی! ریههای تو هوای مسمومِ گرداگرد قدرت را تنفّس نکند بهتر است! دروغهای کمتری خواهی شنید و حیلههای اندک تری را خواهی آموخت...
سپس آهی کشید و گفت: پدرت قدرت درک حقایق را ندارد پسرم! اگر پسرک معمولی و یا دهقان زادهای بودی هرگز این را دربارهٔ پدرت به تو نمیگفتم. امّا تو شاهزادهای سیاوش! پس این را بدگویی من از پدری نزد پسرش ندان. این عبرتگاه توست. باید که تو این چنین نباشی. باید که تو آگاه و دانا و صمیمی بشوی. مردم را بشناس سیاوش عزیزم! از فراز تختگاهِ زرّین، آنها را نخواهی شناخت و حتّی نخواهی دید! امّا با راه رفتن در میان آنها، همه چیز را درخواهی یافت. خانهات را به اندازهٔ خانهٔ مردمان سرزمینت کوتاه و ساده کن. این راز پیروزی حقیقی تو خواهد شد و این شهر، میتواند آن را عملاً به تو بیاموزد.
پ. و.
ما دیوها و جادوگرها و اژدها را نابود کرده بودیم...
ما افسونها و راههای دشوار را طی کرده بودیم...
ما سراسر ایران را زیر پا گذاشته و پادشاه را باز پس آورده بودیم...
امّا غصّه و ناراحتی در وجودم موج میزد... چشمانم را بستم و به سکوت شب شهر، گوش دادم. تاریکی و سکوت، آرام بخش بود امّا نه کاملاً کافی! بغض، گلویم را میفشرد. سرم درد میکرد. بدنم در فشار بود و پلکهایم سنگین مینمود. سؤالات بسیاری در ذهنم میپیچید و من حقیقتاً نمیفهمیدم که چه چیز این گونه مرا آزار میدهد؟!
ما به سلامت رفته و با پیروزی بازگشته بودیم. این میبایست شادی بخش میشد. امّا من افسرده بودم. سخنان رستم را در ذهنم مرور کردم. مردمان پریشانِ شهر را به یاد آوردم و پادشاه را که بیخیال و بیاندیشه عمر میگذراند...
پ. و.
اینجا ما در میان آنان در غرب و تورانیان و چینیان در شرق قرار داریم. اقوام وحشی «قپ» از شمال و عربان از جنوب بر ما فشار میآورند. احساسم به من میگوید که بزودی همه چیز تغییر خواهد کرد. ایران به بیداری، نیازمند است. دیر نخواهد بود حملههای پیدرپی بینام و نشانها که میخواهند از نبرد با ایران زمین، طلب نام و نشان کنند. دریغا که من تنها در سالهایی کوتاه در این سرزمین زندگی خواهم داشت. زمانی که دیگر از پهلوانان نام و نشانی باقی نمانَد وضع روز به روز بدتر خواهد شد. در آن زمان تنها خداوند است که میتواند به فریاد این سرزمین برسد.
رستم چشمانش را بست و خاموش شد. غصّهای ریشهدار، حالا در سرِ بیخیال من افتاده بود. رستم، استاد من، چنین غمی را در دل من کاشته بود.
پ. و.
«خدا چیزی را که از آنِ مردمیاست، دگرگون نکند تا آن مردم، خود دگرگون شوند...»
پ. و.
حجم
۲۴۴٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۴
تعداد صفحهها
۲۹۹ صفحه
حجم
۲۴۴٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۴
تعداد صفحهها
۲۹۹ صفحه
قیمت:
۶۸,۰۰۰
تومان