بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب عروس قریش | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب عروس قریش

بریده‌هایی از کتاب عروس قریش

نویسنده:مریم بصیری
انتشارات:نشر اسم
امتیاز:
۴.۵از ۱۷۷ رأی
۴٫۵
(۱۷۷)
حارث پرسید: «نام این پیامبر موعود چیست؟» سطیح گفت: «در آسمان احمد و در زمین محمد نامیده می‌شود. او هلاک‌کنندهٔ اصنام و اوثان است.» سپس نگاهی عمیق به ابوطالب انداخت و افزود: «اما پسر تو شیری شجاع است که یاور آن پیامبر خواهد شد.» ابوطالب رو به کعبه سجده کرد و سطیح به حارث گفت: «نام او را در تورات برئیا نوشته‌اند و در انجیل ایلیا، اما شما اعراب وی را علی خواهید نامید.»
Avina
وقتی آمنه خواب حضرت نوح را دید که به وی گفت: «تو صاحب پیروزی را باردار هستی!» آرزو کرد لااقل پسرش عمر نوح داشته باشد و چون پدر زود از دنیا نرود، عمری که سبب شود تا پایان جهان نامش برای همگان زنده بماند.
😏
بِرّه که آمد ابتسام هم هیجان‌زده پس از او قدم به اتاق گذاشت. دو سال بود که چشمان محمد در برابرش بود: وقتی از بیم بندگی‌اش می‌هراسید تا دست طفل را بگیرد، وقتی او هراسش را دیده و امید در نگاهش پاشیده بود، وقتی خود او به آغوشش آمده بود، وقتی با گرمای تن طفل زنده شده و تمام دردهایش را به فراموشی سپرده بود. نگاه همان نگاه بود وقتی به طرفش دوید و در آغوش او جا گرفت. ابتسام پر درآورد. دوباره جان گرفته و حس کرده بود بنده‌ای آزاد است. کودکی که عزیز قریش بود، به رویش خندیده بود، آن هم وقتی‌که بیرون از آن خانه همه او را به چشم کنیزی بی‌مقدار می‌دیدند؛ یا نه، اصلا او را نمی‌دیدند و هیچ به حسابش می‌آوردند.
عاطفه سادات
«تو کیستی محمد؟ نیامده درد من را می‌دانی.» - هیچ دردی نیست که خداوند برای آن درمانی نیافریده باشد جز درد مرگ که با زندگی دوباره درمان می‌یابد.
فانوس
همان‌طور که مکه سرزمین اولین پیامبر بود، خداوند خواسته است زادگاه آخرین آن‌ها هم باشد.
کاربر ۱۹۳۷۲۴۸
من هرجا که باشم تقدیر من و فرزندم همان خواهد بود که از قبل بوده است.
کاربر ۱۹۳۷۲۴۸
گاهی عمیق به ابوطالب انداخت و افزود: «اما پسر تو شیری شجاع است که یاور آن پیامبر خواهد شد.» ابوطالب رو به کعبه سجده کرد و سطیح به حارث گفت: «نام او را در تورات برئیا نوشته‌اند و در انجیل ایلیا، اما شما اعراب وی را علی خواهید نامید.»
کتابینا
«شیون مکن! برخیز محمدم! برخیز! یتیم مکه پدر مکیان خواهد شد.»
ایلیا
آمنه به دخترانش نگاه کرد و دختران هم به برادر قریشی‌شان. - بگذار محمد را هم همراه خود ببریم مادر!
zahravalidia
نمی‌دانست او طفلش را در پناه خود گرفته بود یا طفل بود که او را پناه داده بود؟
mansore
کجا بروم؟ خانهٔ عبدالله را تنها بگذارم؟ من هرجا که باشم تقدیر من و فرزندم همان خواهد بود که از قبل بوده است. عبدالمطلب مکثی کرد و گفت: «چاره‌ای جز بیرون رفتن از شهر نیست. جانت در خطر است. چون دیگران مهیای رفتن باش.» آمنه جواب داد: «شما به فکر مردم باشید. من همراه ام‌ایمن در شهر می‌مانم. من ایمان دارم هرجا که باشم خداوند بندهٔ برگزیده‌اش را پاس خواهد داشت؛ همان‌طور که از خانه‌اش پاسبانی خواهد کرد.» پیرمرد شادمان از شجاعت عروسش، به اطمینانی که در کلام او بود، اندیشید. باور داشت نداهایی که عروسش از غیب شنیده همه صادق است و فرزند او بندهٔ برگزیده. شاید به خاطر بودن مادر آن بنده در شهر، مکه در امان می‌ماند.
کاربر ۱۵۱۹۷۳۹
خیال رهایش نمی‌کرد، خیال روزهایی که آرزو می‌کرد تا قد بکشد و دستش به قفل پنجره برسد، خیال روزهایی که قد کشیده و عبداالله را دیده بود، خیال روزی که در قربانگاه به‌جای او قربانی شده بود، خیال روزی که عبدالله حریر عروسی از صورتش کنار کشیده بود، روزی که سیاه عزا به تن کشیده بود، روزی که هاجر محمد را در آغوشش گذاشته بود، روزی که محمد در آغوش حلیمه از نزدش رفته بود.
^^
سپس نگاهی عمیق به ابوطالب انداخت و افزود: «اما پسر تو شیری شجاع است که یاور آن پیامبر خواهد شد.» ابوطالب رو به کعبه سجده کرد و سطیح به حارث گفت: «نام او را در تورات برئیا نوشته‌اند و در انجیل ایلیا، اما شما اعراب وی را علی خواهید نامید.»
^^
افسوس از عمر کوتاه و پاک تو و اندوه بر بسیاری عمرهای دراز و ناپاک... باران اشک به‌سان لبریز شدن آب است از دلوی لبالب... مصیبت تو دلم را شکسته عبدالله... کاش این مصیبت جانم را می‌ستاند...
^^
«زمین را زینت کنید که میلاد احمد نزدیک شده است. او فرستادهٔ پروردگار بر زمین برای سیاه و سفید، سرخ و زرد، کوچک و بزرگ و مرد و زن است. او صاحب شمشیر بُرنده و تیر سهمناک است. او محمد بن‌عبدالله بن‌عبدالمطلب بن‌هاشم بن‌عبدمناف است.»
^^
- روزی را می‌بینم که بالای کوه ابوقبیس می‌روی... چون ابراهیم مردم را به یکتاپرستی فرا می‌خوانی... حج ابراهیمی را زنده می‌کنی، همان‌طور که جَدّت برگزار می‌کرد... محمدم، تو برانگیخته خواهی شد تا دین جدت ابراهیم را زنده کنی... تو برانگیخته می‌شوی تا مردم را از پرستش اصنام نهی کنی... همان‌طور که خودت از دوستی با آنان برحذر هستی.
feri
- محمدم، در میان بادیه که بودی دلتنگ مادرت هم می‌شدی؟ - تمام روزهای من در آرزوی دیدن پدر و مادرم می‌گذشت. آن وقت دلتنگی‌ام را با دیدن روی شما در میان ستاره‌ها پر می‌کردم. ستاره‌ای مادر می‌شد و ستاره‌ای پدر. ستاره‌ها با من سخن می‌گفتند و من با آن‌ها راز دل می‌گفتم.
feri
آمنه به آینه نگریست و دید پیشانی‌اش لحظه‌به‌لحظه نورانی‌تر می‌شود و آینه درخشندگی آن را صدچندان می‌کند. هیچ نگفت و فقط برق چشمانش از پشت پرده بر روی پیشانی شویش افتاد. داشت کم‌کم ایمان می‌آورد نوری که عبدالله گفته بود از پدرانش به وی ارث رسیده، در حال ظاهر شدن در چهرهٔ اوست. آینه آن‌قدر نورانی شده بود که آمنه دیگر خودش را نمی‌دید. تنها نور می‌دید و نور. و حس می‌کرد صدایی از آسمان‌های هفت‌گانه، زمین و دریاها در عمق جانش ندا می‌دهد: «تو به نور باردار شده‌ای. فرزند تو مزمّل، مدثّر، مبشّر، مذکّر، محمود و منذر است.»
feri
کشته شدن آتش مجوسان پارسی که تا آن هنگام نمرده بود
خیر کثیر
- زمانهٔ جاهلیت اُولی با آمدن ابراهیم به سر آمد؛ حال هنگام آن است که با آمدن فرزند تو جاهلیت اُخری نیز به سر آید.
خیر کثیر

حجم

۲۸۰٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۳۹ صفحه

حجم

۲۸۰٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۳۹ صفحه

قیمت:
۵۰,۰۰۰
۲۵,۰۰۰
۵۰%
تومان